💔
به مکه رفته بودم، کفشهایم گم شده بود😅
رفتم که کفش بخرم یکباره دیدم یک نفر دارد از دور می آید، حرکاتش برایم آشنا بود، نزدیک که شدم دیدم دارد می خندد😊
آنجا بود که شهید برونسى را شناختم
اتفاقاً او هم کفشهایش را گم کرده بود
کفش خریدیم و بعد به مسجدالحرام رفتیم تا وارد مسجد الحرام شدیم به شوخى گفت:
"السلام علیک یا خدا"😍
و بعد شروع کرد به خندیدن، وسایلى را که همراه داشت درآورد و یکى یکى نشانم داد و گفت
"این کفن براى پدرم است،این براى فلانى"
گفتم:
پس کفن خودت کو؟
با لبخند نگاهى به من کرد و گفت:
"مگر من میخواهم به مرگ طبیعى بمیرم که براى خودم کفن بخرم. این لباس باید کفن من بشود."
#شهیدعبدالحسین_برونسی
#سالروزآسمانےشدن
#آھ...
منبع:كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال📛
💔
چه نالم؟ چه گویم به تو در شب آرزو
که نزدت ندارد دگر این حقیر... آبرو
فقط یک کلام: جان مهدی سلامت بوَد
که هرگز ندارم جز این آرزو
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#لیله_الرغائب
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
4_5890853400890836639.mp3
15.31M
💔
#پادکست_شهادت
دلاتونو راهی آسمون کنید رفقا
🎤🎤 حاج مهدی رسولی
#آرزویت را بنویسـ : شــ❣ـــهادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین
شب آرزوها که از راه مےرسد
دست دلم را مےگیرم و مثل یک بابا
مےبرمَش تا از پشت ویترین ها
نگاه کند تا هر چه آرزو دارد برایش بخرم...
هر سال، دلم یک چیز مےخواهد و من...
سالهاست شرمنده دلم هستمـ
سالهاست نتوانسته ام آنچہ آرزو کرده را برایش مهیا کنم...
دیگر امسال رویَـم نمےشود
در چشمان مشتاقش نگاه کنم و بگویم "امسال هر چه آرزو کنی،
هر چه بخواهی... برایت فراهم مےکنم"
امسال دیگر دلم هم انگار مےداند
من آن آدمِ سابق نیستم...😔
انگار دیگر مطمئن است که نمےتوانم او را به تنها آرزویش برسانم😔
امسال چقدر شرمنده ام😭😭😭
دلم تنها یک آرزو داشت
#شہادت...
و کاش میتوانستم او را به آرزویش برسانم
شرمنده ام ...
شرمنده ام...
شرمنده ام...
اما خدایا!
به تو امید دارم😔
ان لنا اَملاً طویلاً
این دل مرا ناامیدش نکن...
به تو امیدها دارد...
#لیله_الرغائب
#آرزویم_را_شھادت_مےنویسم
#التماس_دعاےشهادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 21 هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه... چشامو به آسمون دوختم... با خودم فک
🔹 #او_را ... 22
بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم
دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن...
من باید این مسئله رو حل میکردم...❗️
باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه،
من باید زندگیمو درست کنم!
حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم!🚫
برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم،
باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد🔥
من میگفتم با رفتن سعید له شدم
اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم‼️
نه ❗️
باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه😠
اما...حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده⁉️
نه
نه
منم اشتباه میکنم،باید بنویسم...
نوشتم و نوشتم و نوشتم...
فکر کردم
و فکر کردم
و فکر کردم.....
🚬سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم!
اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم،
فکرمیکنم حوالی 14سالگیم بود👧
همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی😕
بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 🙁
و من تو دلم گفتم فقط همین⁉️😐
اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم!
قانع نشده بودم
اما هربار که برام سوال میشد، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای😒
بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن😏
و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم!
کلاس رقص
شنا
زبان
سازهای موسیقی
فضای مجازی
چت
سعید
و...
چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت!!😔
من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم...
وگرنه از همون 14سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم....🚫
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
دعا ڪردم بیایی زیر باران
دعا در زیر باران
مستجاب است...
#این_صاحبنا؟
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#سبڪ_زندگے_شھدا
#مجاهدت_خستگےناپذیر
آقاجواد یک مجاهد به تمام معنا بودند و در راه خدا خیلی بےخوابی مےکشیدند
اکثر اوقات، در حال تلاش و تکاپو بودند
و همیشه چشمانش از شدت بےخوابی، قرمز بود
گاهی پیش مےآمد که از شدت بےخوابی
همانطور نشسته ، خوابش مےبُرد....
روایتی از همسر معزز #شهیدجوادمحمدی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
💔
مثل لزوم نور برای درخت ها
هر روز لازم است که به یادت باشم
#شهید_احمد_شکیب_احمدی
#فاطمیون
#گلستان_شهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
۲۷ شهید در حمله به ۲ مسجد نیوزیلند
📽 فیلمی که مهاجم به طور زنده از حمله مسلحانه به مسجد و قتل عام نمازگزاران پخش کرد👆
حمله هنگام نمازجمعه صورت گرفت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
گذشت تا اینکه خیلی از بچهها ازدواج کردند.
آن وقت بود که جلسه متاهلین با موضوع خانواده آغاز شد. 💫
همیشه محسن،
ابتدای جلسه، حدیث کساء 🍏 میخواند.
نمیگذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمیشد،
جلسه را میانداخت خانهی خودش. 🌙
خانهاش طبقه چهارم یک مجتمع بود و
آسانسور هم نداشت.😢
دفعه اول که رفتم دیدم تمام پلهها رنگآمیزی شده.🎨
خیلی خوشم آمد.
گفت:
«خودم این پلهها رو رنگ زدم که
وقتی خانومم میره بالا،
کمتر خسته بشه . . .»❤️
📙 #سربلند. روایت زندگی شهید مدافع حرم #محسن_حججی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 22 بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به
🔹 #او_را ... 23
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم!
اما مجبور بود برم،
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم!
🔹یه ماهی مونده بود به عید...
بعد از شام، قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم...
-مامان...
میگم با بابا حرف زدین؟؟
-چه حرفی عزیزم؟
-عید دیگه...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه.
-آخ راست میگی...
یادم رفت بهت بگم...!☺️
اره،صحبت کردیم،
بابات راضی نشد😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه. باید بری خونه مامان بزرگت!
-ماماااان...خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال؟؟
من بدون شما تا به حال نرفتم اونجا 😔
-دخترم!
میدونی که وقتی بابات بگه، جز چشم، نمیتونی حرفی بزنی😊
بعدشم چیزی نمیشه که!
مامان بزرگت که خیلی تورو دوست داره!
تو هم که دوستش داری!
عیدم اونجا شلوغ میشه،
عمه ها و عموهات میان،خوش میگذره بهت😉
-وای...نه😞
من نمیخوام برم اونجا😒
-چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا، یا برو اونجا
الانم من خسته ام.
شبت بخیر دختر قشنگم...😘
اه...مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت!
هرچند مامانبزرگ رو خیلی دوست داشتم،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم،
بار اول که زنگ زدم جواب نداد!
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت،
خیلی سر و صدا میومد!
-الو؟؟مرجان؟؟
-الو جونم ترنم؟
-کجایی؟چه خبره؟
-ببین من نمیتونم صحبت کنم.
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
-باشه،بای
فکرم رفت پیش مرجان...
یعنی کجا بود...
چقدر سر و صدا میومد!
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی!
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم.
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست😭
به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم✅
کلاسام که تموم شد، زنگ زدم به مرجان،
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید!
-الو
-الو مرجان خوابی هنوووووززز؟؟؟😳
پاشو لنگ ظهره!!!
-ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم.لطفاً....
بای
این همینجوریش تنبل بود، دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود!!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک