eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و هشتم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلا
💔 قسمت سی ام: ❤️ 🌀طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد😢 ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای😏 ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی 😒... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود😕 ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟😢 ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه 😏... و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ... 〰〰〰 قسمت سی و یکم: 🌀مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد😐 ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد☹️ ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون 😞... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مادر شهید بهشتی میگفتند: در دوران بارداری فرزندم، روزی یک جزء قرآن میخواندم و احساس آرامشی این قرائت قرآن به من میداد. در موقع شیردادن هم رو به قبله می نشستم و با وضو ایشان را شیر می دادم موقع شیردادن فرزندم هم قرآن میخواندم و وقتی تلاوت من قطع میشد ایشان شیر نمیخورد. و احساس میکردم هر وقت ناراحتی میکرد، موقع قرآن خواندن آرامش خاصی پیدا میکرد و به تلاوت من گوش میکرد. من در طول مدت بارداری فرزندم سید محمد 9 بار قرآن را ختم کردم. 📚سیره شهید دکتر بهشتی #شھیدمحمدبهشتی #مادران_شھیدپرور #مادر_یک_ملت 💕 @aah3noghte💕 امام راحل: #بھشتی یک ملت بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 #کلیپ استاد #رائفی_پور ❤️آیا واقعا ما اهل کوفه نیستیم⁉️ راه عشق دردسر داره☝️ خودتو آماده کردی اگه صدای هل من ناصر امام زمان رو شنیدی تحت هر شرایطی بری؟ #آھ_امام_غریبم 💕 @aah3noghte💕
💔 ... شد آنکه عمری به خدا گفت و خدا آوازه و نام او را در کوی و برزن پیچـاند... و این قصه... ادامه دارد به خدا که نور خون شھید خاموش نخواهد شد خیابان چهارباغ اصفهان مزین شده به عکس ❤️ 💔 با شھدای تازه تفحص شده... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در تاریخ هفتم تیرماه 1360 منجر به شهادت آیت‌الله دکتر محمد حسینی بهشتی دبیرکل حزب و 72 تن از یاران امام که اکثر آن‌ها مسوولیت‌هایی را در اداره امور کشور بر عهده داشتند ، شد که از آن جمله 4 وزیر و 27 نماینده مجلس بودند عده‌ای نیز مجروح شدند. به بهانه امروز به معرفی مختصری از شهدای این فاجعه خواهیم پرداخت. ان شالله
شهید شو 🌷
💔 انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در تاریخ هفتم تیرماه 1360 منجر به شهادت آیت‌الله دکتر محمد ح
💔 ١ـ آیت‌الله سیدمحمد حسینی بهشتی: در سال 1307در اصفهان و یک خانواده روحانی به دنیا آمد.👶🏻 از چهار سالگی، تحصیلاتش را در مکتب خانه آغاز کرد.👦🏻 در سال 1321تحصیلات دبیرستانی را رها کرد و در مدرسه صدر اصفهان مشغول تحصیل علوم دینی شد. در سال 1325 عازم تهران شد و به تحصیل در دانشکده معقول و منقول مشغول گردید و در سال 1330موفق به اخذ لیسانس از این دانشکده شد.🎓 از سال 1333 تا 1342 با در قم به نزدیک ساختن حوزه و دانشگاه پرداخت و طی همین سال‌ها در تاسیس و فعالیت هیات‌های مؤتلفه نقش مهمی ایفا کرد. پس از ترور حسنعلی منصور، نخست وزیر وقت ایران، به وسیله این گروه با استفاده از این موقعیت دعوتی که آیات عظام قم از ایشان برای هدایت مسجد هامبورگ به عمل آوردند، عازم آلمان شد و در سال 1349به ایران بازگشت اما رژیم پهلوی مانع مسافرت مجدد وی به آلمان شد. ایشان در سال 1354به دلیل اشاعه مفاهیم سیاسی قرآن طی جلساتی که از چهار سال پیش از آن شروع شده بود، بازداشت شد⛓ اما پس از مدتی آزاد شد و در تشکیل جامعه و روحانیت مبارز به همراه آقایان مطهری، مفتح و جمعی دیگر از علمای مبارز، نقش فعالی ایفا کرد. با عزیمت امام خمینی(ره) به فرانسه، وی نیز عازم پاریس شد و به امر امام(ره) هسته اولیه شورای انقلاب را با همکاری افراد دیگری چون آیت‌الله مطهری و آیت‌الله موسوی اردبیلی و حجج الاسلام رفسنجانی و باهنر تشکیل داد. پس از پیروزی انقلاب، آیت‌الله بهشتی به ترتیب سمت‌های ، و را بر عهده داشت. وی از موسسان و اولین دبیرکل این حزب بود. از آثار وی می‌توان کتاب‌های «خدا از دیدگاه قرآن»، «نماز چیست؟»، «روحانیت در اسلام»، « شناخت دین»، «مالکیت» و ... را نام برد. آیت‌الله بهشتی سرانجام در هفتم تیر 1360 به همراه 72 تن از یارانش در جریان انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.❣ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 کلیپی که خواهد کرد😳 فیلم بنی اسرائیل و استغاثه ی آنها در بیابان ... 🌹کلیپو که دیدین هم بدین🌹 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را .... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم
... 130 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه! هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه. دلم براش لک زده بود...😔 و این آزارم میداد! روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم. کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش. چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم. بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن. سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم. وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین. بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد. استرس عجیبی گرفته بودم. زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم. سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز. خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم! -کارت های بانکی!؟؟ آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون. کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ. -از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی. همین! و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته. چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم! دیگه هیچی نداشتم. قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم. زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم. کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم. برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم! وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد. زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. -خوبی ترنم؟چه خبر؟ -خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا! با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم! تقریبا جیغ زد -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! خخخخخ... 😊 زهرا هم با من خندید. -نمیدونم قراره چی بشه زهرا! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم. هیچ کسو.... و یاد سجاد افتادم!❤️ قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم! با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه. این بار همه چی برعکس شده بود. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ 💔 روضه خواندی و شدی... بانیِ روضه خوانی هیئتی بودن خود را به شما مدیونیــم... شاه‌بیتِ شیعگی نامِ ''امامِ صادق'' است شھادت شیخ الائمه #امام_صادق علیه السلام تسلیت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چه اسارت باارزشی!!! اسیرِ چہرهء آسمانیِ شدن رهایت مےکند از میانِ اسارت های دنیایی ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی ام: #بےتوهرگز ❤️ 🌀طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ..
💔 قسمت سی و دوم: ❤️ 🌀 تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ... تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ... و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود😢 ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ😑 ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام😍 ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها🙄 ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین😔 ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد😳 ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... 〰〰〰 قسمت سی و سوم: ❤️ 🌀 نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون🤔 ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...😌 بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود☺️ ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟😉 ... یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی ١ـ آیت‌الله سیدمحمد حسینی بهشتی: در سال 1307در اصفهان و یک خانو
💔 ۲ـ : در سال 1331 در قصبه نراق محلات  متولد شد. فوق لیسانس حسابداری را از دانشگاه صنعت نفت اخذ کرد و با مطالعات مذهبی که داشت، مبارزاتش را شروع کرد. کلاس‌های درس شناخت در منزل ایشان دایر شد و در پیروزی انقلاب نقش فراوانی داشت و در همان روزهای اول به سازماندهی کمیته‌ها پرداخت و سپس جهاد سازندگی و نهضت سواد آموزی را نیز همراهی کرد. اندکی بعد مسوول دفتر آیت‌الله هاشمی رفسنجانی شد و هماهنگی‌های ایشان را با مسوولین نظام و مجلس شورای اسلامی به انجام می‌رساند. وی در هفتم تیرماه 1360 در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #سلسلهءعاشقی... شھیدان را شھیدان مےشناسند تصویر ۱: #شھیدرسول_خلیلی در تشییع شهدای گمنام تصویر۲: #شھید_روح_الله_قربانی در تشییع شھید رسول خلیلی تصویر۳: #شھید_یدالله_قاسم_زاده در تشییع شھید روح الله قربانی .... و این سلسله عاشقی ادامه دارند هنوز.... #شھیدرسول_خلیلی #شھید_روح_الله_قربانی #شھیدیدالله_قاسم_خانی #آھ_اے_شھادت... #شھادت_قسمت_ما_مےشد_اےڪاش💔 #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 کمر شکسته‌ایم از حال و روزمان پیداست عجیب بر جگرمان؛ داغِ این جوانان مانده... گزارش تصویری امروز اصفهان ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را... 130 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه! هنوزم با تمام وجود احس
... 131 زهرا با ماشین اومده بود دنبال من! -خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی! -راست میگفتی زهرا... بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه! تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه! میدونی؟ هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم. سرش رو آروم تکون داد. نمیدونستم کجا میره! تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم. دلم آروم نبود. نمیدونستم چمه! -ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم! -چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟ -نه. نمیدونم !زهرا؟ -جان دلم؟ -بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟ -تا عشق به چی باشه!! -چه عشقی سطحی نیست؟ -خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی! -زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟ -خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست! -پس باید گذشت! -ترنم؟؟ مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟ بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️ -دیگه خبری نیست.... حالا دیگه میخوام بگذرم! من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یه‌چیز... میخوام حالا از "اونم" بگذرم! چشمم تارمیدید! پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... ادامه دادم، -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود. نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!" -چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟ پوزخند زدم. -آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم! و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد! -آخرین شب؟؟ -مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم! میخوام مال خدا بشم... میخوام لمسش کنم با تمام وجود! باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده! 😭 من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم! هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟ یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! "شهدا...شهید..." -زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ -چرا اونجا؟؟ -مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا! -خب میرم معراج! -نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...! زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد. باید دست به دامن باباش میشدم! یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد... اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه! قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه. نیاز به خلوت داشتم. از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭 از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی! اومدم منم آروم کنی! میگن شهدا زنده ان! میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭 چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش! خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم... "برام پدری کن... دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟" 😔 یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است... مقدمه ی او را یافتن، او را چشیدن، ...." مزار شهیدان صادق صبوری و... سجاد صبوری!! 🔶🔷🔶🔸🔹 "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 ... سال ۱۳۹۵ سفر اربعین حله عراق یک مادر مادرِ ۳ دختر به دست گروهک تروریستی داعش شھید شد لایق شهادت که باشی شهادت، خود به سراغت خواهد آمد... ... 💕 @aah3noghte💕