💔
ربناهای قنوتم همه اش کربوبلاست
جزحرم...
بر لب من...
نیست دعایی ابداً😔
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
شهید مرحمت بالا زاده رو بشناسیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
🌸🍃
در وصیت نامه اش نوشته بود:
دیشب خواب امام خمینی “قدس سره شریف” را دیدم,
دیدم سر پل صراط ایستاده و با همان خضوع همیشگی داره رد میشه.
صدا زدم ,جلوشو گرفتم,گفتم:
چه جوریه شما راحت رد میشید؟پس ما چی؟
فرمود:اینجا دیگه اعمال دنیوی شماست,که به کارتون میاد.......
#شھیدقدیرسرلک
#شهید_مدافع_حرم
#وصیت_نامه
#پوستر
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_هفتم فاطمه یک قطره اشک😢 از چشمانش به ارامی سرخورد. پ
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
_چت بود؟
مجبور بودم با زیرکی بحث رو به جای دیگری بکشم. گفتم:
_حالا که مطمئن شدم کل حرفهامو شنیدی راحت تر میتونم ازت کمک بگیرم.
🍃🌹🍃
وای بر من بخاطر اینهمه گناهان کوچیک و بزرگ! در کوزه ی هرکدوم از اتفاقات گذشته ام رو وا میکردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میکشیدم.
درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی از گناه ها اگه از نامه ی عملت پاک بشن از حافظه ت محو نمیشن وزشتیش تا ابد ودهر آزارت میدن.
🍃🌹🍃
ادامه دادم:
_یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟
اف بر من که جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت.گفتم:
_کامران هم یکی از همون قربانیها بود. من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم.حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم.
فاطمه نگاهم کرد .پرسید:
_خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه ی پرسود بوده؟
_نه!! جرات گفتنش رو نداشتم..ولی سربسته یک چیزایی گفتم. .
_خب؟؟
برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم.و منتظر واکنش او شدم.
او قبل از هرواکنشی پرسید:
_گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی. سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیکردید؟
با حالتی معذبانه😥😣 پاسخ دادم:
_چرا..ولی در مورد اینها فعلا باهاشون حرف نزده بودم و اصلابخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس واضطراب 🔥نسیم ومسعود🔥 شد..
فاطمه پرسید:
_مسعود ونسیم هم شغلشون همینه؟
گفتم:
_نه! اونها هردوشون تویک شرکت کار میکنند.درآمدشون هم بد نیست.!
فاطمه چشمهاش رو درشت کرد و پرسید:
_پس چرا تو این کار هستند؟؟؟
شانه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی!خب البته سود خوبی هم براشون داشت.به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر میگرفتند و از این ورهم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد.
فاطمه با ناباوری گفت:
_مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پور سانت به اونها بدن؟!
سرم رو باحالت تاسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم!😓 گفتم:
_ما با نقشه میرفتیم جلو.اول این پسرها رو شناسایی میکردیم و بعد من..آه خدا منو ببخشه..من دورادور ازشون دلبری میکردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میکردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته ها رو در میاورد و برام تبلیغ میکرد که این دختر خیلی فلانه..خیلی بصاره..همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ کس محل نمیده. .و حرفهایی که روی گفتنشو ندارم..خلاصش این که من شده بودم وسیله ای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنند که من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرکاری کنند..
فاطمه با تاسف سری تکون داد و زیر لب گفت:
_تاسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم..واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلا نمیشناسنشون اعتماد کنند و براش خرج کنند؟
🍃🌹🍃
من که داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم.فاطمه با لحنی جدی گفت:
_نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته ها گذشته..چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون کشیدی..
من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود.
صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:
_سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش!
با گریه گفتم:
_خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره!😢😣
فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو کشید و گفت:
_زرررنگی تو؟!!!!اشتباه نکن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده👈 نزار رو حساب زرنگیت، بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا…دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده!
🍃🌹🍃
حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون کردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم.
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شما یادش داده بودید
که در مقابل اسم زهرا(س) ادب کند
و همه زندگیاش را با آن ادب، بخرد
وقتی صدای آقا توی دشت پیچید که؛
«اَما مِن ذابٍّ یذبّ عَن حرمِ رسول الله؟»
همه وجودش لرزیده بود ...
صدا را همه آن #چندهزارنفر شنیدند.
اما فقط پسرِ شما عین ابرِ بهار از چشمهاش اشک آمد،
فقط او بود که کفشهاش را به گردن آویخت
و اسبش را تا خیمه ارباب تازاند.
فقط او بود که سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
«هَل تَری لی مِن توبه؟!»
شما یادش داده بودید اینقدر آزادهوار فکر کند ...
راستی آنروز که اسم پسرتان را انتخاب میکردید،
هیچ فکر میکردید یک روز ارباب عالمین بر بالین بیجانش بگویند:
"مادرت چه اسمِ خوبی برایت گذاشته"؟
#حر
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 شما یادش داده بودید که در مقابل اسم زهرا(س) ادب کند و همه زندگیاش را با آن ادب، بخرد وقتی صدای
💔
حر...
یعنی از مجید بربری بودن
برسی به
دعوت خصوصی خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها
که تو خواب
بهت بگن:
"هفته دیگه، پیش خودمونی"💔
چیکار کردی داداش مجید؟...
#شھیدمجیدقربانخانی
#حر_حضرت_زینب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجتالاسلام #شھیدحاج_سیدنورالله_طباطب
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدعباس_حیدری:
در سال 1323 در یکی از روستاهای شیراز به دنیا آمد.
با پایان بردن دوره دبیرستان به عنوان تکنسین مخابرات در وزارت پست و تلگراف استخدام شد.
مبارزاتش را علیه رژیم پهلوی از همان روستا شروع کرد و با تعقیب و آزار ساواک به بوشهر منتقل شد.
در دوران پیروزی انقلاب، نقش مهمی در #مخابره_پیامهای_امام_خمینی داشت
و پس از پیروزی از سوی مردم بوشهر به #نمایندگی مجلس شورای اسلامی برگزیده شد.
وی در هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #حرف_حساب وقتی یادبگیریم همه چیزمان خداست، دیگر ازشراین دلتنگی های حقیر زمینی خلاص میشویم #آھ_ا
💔
#حرف_حساب
شکست وقتـے استـ ڪه
مـا وظیفہ مـان را انجام نـدهیم.
#شهیدحسن_باقری🕊
#فرماندهـان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#هر_خندهای_حلال_نیست
بوی محرم میآمد...
باید برای عزای ارباب پیراهن مشکی تهیه میکردم. با پیمان برای خرید پارچه به بازار رفتیم، بعد از خرید سراغ حاج حیدر خیاط قدیمی در کوچه پس کوچههای مولوی که خیاطیاش حرف نداشت رفتیم؛ به قول معروف دستش برای همه خوب بود، لباس را طوری میدوخت که سالها برایت عمر میکرد. سرش شلوغ بود، گوشهای ایستادم و مشغول ور رفتن با گوشی شدم و پیام کانالها را چک کردم.
[تو محرم به دختره میگم؛ میشه شمارتو داشته باشم؟
میگه: برا چی میخوای؟!
میگم: میخوام در مورد اشتباهی که یزید کرده با هم صحبت کنیم.]
[ چقدر چادر بهت میاد!
_فدات شم، تو هم چقدر قشنگ زنجیر میزنی...
"رابطه های شب محرم"]
[نذری دادنی نیست، گرفتنیه!
از روی المک گاز خودش را روی جمعیت پرتاب میکند!]
پیامهای کانال را برای پیمان خواندم، هر دو از خنده روده بر شدیم. جوکها را به سایر دوستان ارسال کردم. صدایی خندهمان را قطع کرد. گویی قیچی از دست حاج حیدر روی میز افتاده بود!.. چهرهاش در هم شد. سنگینی نگاهش را حس کردم!
-چی شد حاج حیدر؟
-پسر حاج احمد! بچه هیئتی و عشق شهادت؛ به متنی که خوندی فکر کردی و خندیدی!؟ جوک برای محرم!؟ کمی تامل کن و ببین پشت این جوکها چیه آخه پسر جون! هر جوکی که جوک نیست، هر خندهای که حلال نیست. قیمهای که شفا داده هزاران هزار آدم رو، حالا شده جوک برای تفریح و سرگرمی... نمک خورده نمکدون رو شکستیم. ماه، ماهی هست که زمین و آسمان به عزاش نشستند؛ اونوقت به جوک هاش غش غش می خندی و نشرش میدی. به حرمت شیر پاکی که خوردید، حرمت این ماه رو از بین نبرید. حرمت این ماه رو از بین نبریم...
آهی کشید و به برش زدن پارچه ی روی میز ادامه داد. خنده هایمان دیگر محو شده بود. من و پیمان در سکوت سنگینی مشغول فکر شدیم آنهم با چند کلمه "عزاداری، جوک، حرمت..."
#فاطمه_قاف✍
#محرم_آمد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
13920916_Maddahi_Shour-Delam.Gerefte_AnjaviNejad_6.30MB.mp3
7.38M
💔
دل من بهونه حرم گرفته😭
با خودم تو روضه خلوت کردم
با خودت خصوصی صحبت کردم
من یه کربلا مےخوام بےتابم
کی بشه بگی "عنایت کردم"
#دلم_گرفته
#بسمه_رو_سیاهی
#سید_محمد_انجوی_نژاد
💕 @aah3noghte💕
#فروارد_کن_مومن
شهید شو 🌷
💔 مےبینی رفیق؟ وقتی بهم مےگن ما تو را به #جواد مےشناسیم وقتی منو به تو میشناسن یعنی حواسمو جمع کنم
💔
هر روز این راه را طی مےکنم
مےآیم پیشت
مےمانم
روضه ای هست و یاد ارباب، پیش تو
هنگامه رفتن
اما پاهایم یاری نمےکنند برای برگشت...
زمزمه مےکنم:
"کاش هنگامه جان دادن،
یا آن زمان که #تنھاےتنھا
زیر خروارها خاک،
بر بےکسےام گریانم
تو بیایی و بگویی
#من_هستم...نترس"
مےدانم به برکت حضور تو
#ارباب، تنهایم نمےگذارد....
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
🏴شهید روز چهارم #محرم ۹۴
🌷 #شهید_سید_میلاد_مصطفوی
🍃ولادت : ۶۵/۲/۱۵ - بهار همدان
🍂شهادت: ۹۴/۷/۲۵ -حلب سوریه
🍁آرامگاه: گلزار شهدای بهار همدان
#شهیدی که مانند جد مظلومش سرش از #قفا بریده شد😭😭
#شهید_بی_سر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
8 سال پیش در چنین روز و ساعتی تو در ارتفاعات جاسوسان شمالغرب پرپر شدی و من بی خبر از شهادت تو دلشوره عجیبی داشتم و مدام به تلفن همراهت زنگ میزدم و تو گوشیت خاموش بودی
فقط خدا میداند آن لحظات چه به من گذشت
.
13 شهریور هشتمین سالگرد شهیدم مصطفی (کمیل) صفری تبار و 11 نفر از یاران شهیدش
.
#سردار_شهیدمحمدجعفرخانی
#شهیدعلی_بریهی
#شهیدمحمدغفاری
#شهیدیوسف_فدایی_نژاد
#شهیدحسین_رضایی
#شهیدصمدامیدپور
#شهیدمحمدمحرابی_پناه
#شهیدمصطفی_کمیل_صفری_تبار
#شهیدمسلم_احمدی_پناه
#شهیدمجتبی_بابایی_زاده
#شهیدمحمدمنتظرالقائم
#شهیدسیدمحمودموسوی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#انتظارمیکشم
قهوه ات را دوست میدارم گرچه باشد تلخ تلخ
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
حسرت دیدن گنبد طلا حرمت
داره مثل بغض کهنه به دلم چنگ میزنه
اونقدر از تو دور شدم حس میکنم
غم غربت یه دنیا... روی شونه منه
اونقدر از تو دور شدم حس میکنم
همه جهان، فقط قد یه زندونه برام
من که عمریه هواییه دیدنتم
بگو پس کی میشه به پابوست بیام؟؟
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
💔
مرا عهدیست با مادر🌿
متحول شده بود اساسی،💪
قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی.
انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند اما چیزی این وسط آزارش می داد، تمسخر و تیکه های دیگران؛ متلک ها تمامی نداشت. 😒
فک و فامیل ول کن ماجرا نبودند: «جو زده شدی. دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین!»😏
پی ام های بچه های دانشگاه پی در پی برایش ارسال می شد:
«عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه!😏
بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما😜»
رفیق فابریک هایش از همه بدتر: «چادری امل! مگه عهد قجره..!»😒
توهین پشت توهین، بالاخره کم آورد.😔
قلبش به درد آمد از این همه حرف های شبیه به نیش سمی مار کبری..!
با خودش دو دو تا چهار تا کرد، تصمیم گرفت با حجاب بماند منهای چادر..! تا شاید روحش از زخم زبان ها رهایی یابد.
رفت امامزاده صالح، همان جایی که با خدا عهد و پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد.
رفت تا بگوید: «خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم. با حجاب می مانم اما بدون چادر؛ قبول؟!» 😞مدام در ذهنش جملات را تکرار می کرد.
رسید به در امامزاده، سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد.
یک دفعه معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد. نشست روی زمین، چقدر برایش سخت بود بدون چادر..!
انگار کسی در خیالش مدام زمزمه می کرد " مگر همین را نمی خواستی؟! "😏
بغضش شکست، اشک هایش جاری شد.😭 آنی نگذشت چادری را روی سرش حس کرد!
مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته، با دستان چروکیده اش اشک های روی گونه را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت:
«دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تا حریمت حفظ بشه و چشم نامحرمی به تو نیفته!»
دخترک نگاهی به چهره نورانی پیرزن انداخت، صورتش خیس باران چشم هایش شد.
پیرزن همانطور که دست روی سرش می کشید ادامه داد: «خدا خیرت بده که نمیذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشه. شماها رو می بینم، #داغ_نبودنش برام قابل تحمل تر میشه» جمله آخر، جگرش را سوزاند!❣
چادرش را آوردن، چادر پاره پاره شده را سر کرد. آمده بود چادرش را بگذارد زمین، چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش...
نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر،
نگاهی به امامزاده،
نگاهی به آسمان...
عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان...
#فاطمه_قاف
#مشکی_آرام_من
#حجاب_حیا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕