💔
چرا خودت رو رها نمیکنی ،داد بزنی از حسین(ع)بخوای؟!
برو در خانهی اباعبدالله(ع) منتش رو بکش
دورش بگرد
مناجات کن با حسین(ع)
بگو حسین(ع) من با تو آغاز کردم
ولم نکنی ...
دیگه نمیکشم ادامه بدم ...
متوقف شدم ..
حسین(ع) باز هم دستت رو میگیره
بخواه ازش ...🌱
#استاد_علیرضا_پناهیان
#یا_حسین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#تلنگر
به خوشگلیت مینازی ؟!
اون دنیا طرف میگه چکار کنم صورتم قشنگه
دخترا ولم نمیکردن به #گناه افتادم ؛
خدا یوسف و عباس(ع) رو نشونت میده
میگه از اینا خوشگلتر بودی ؟!
عباسبنعلیای که با #نقاب راه میرفت
میگفت نمیخوام با دیدن من کسی به #گناه بیفتد !
چشمایِ خوشگلش رو ، بدنش رو ؛
خرج #خدا نکرد ؟
#استادرائفیپور
#التماس_تفکر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
👱♀دختره با کلی آرایش برگشته میگه:
واقعاً شما پسرا این دختر #چادریا رو از ما بیشتر دوس دارین؟
👱پسره خیلی رک گفت: آره!!!😊
👱♀دختره جواب داد:
پس اگه دوسشون دارین چرا نگاهشون نمیکنین و سرتون رو میندازین پایین از پیششون رد میشید؟
👱پسره گفت:
آره تو راس میگی ما نباید سرمون رو پایین بندازیم
اصلا سر پایین انداختن کمه؛!!
باید تعظیم کرد در مقابل یادگار حضرتــــــــ زهــــــــــــرا سلام الله علیها... 😇
#حیا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
علمدارِ حسین علیه السلام بود...
آنقدر علمداری کرده بود که بر چوب پرچم جای سالم نمانده بود...
آنقدر علمداری کرده بود که حتی دشمن در شجاعت عباس ، زبان به اعتراف گشود...
علَمِ علمدار اما زمین نیفتاد
مدافعان حرم، علم بر دوش،
راه عباس را ادامه دادند و شدند #علمداران_حریم_زینبی...
شهدا نزد اربابند و علم عباس اینک به ما رسیده است
عباسِ امام زمانت هستی؟؟؟
#شھیدجوادمحمدی
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 خوشا آنکه نوشت: " از کربلا که آمدی خواهی دانست که #فراق_بھشت با آدم چه کرد".... اما بگویمش یا #
💔
بنظرتون
کسی از کربلا برگرده
زنده مےمونه
یا از دلتنگی، جون میده؟...
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#فراق
#دلتنگی
#نائب_الزیاره
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
اَلا یا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِّیَ الحُسَین قُتِلَ عَطشاناً
اَلا یا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِّیَ الحُسَین سَحَقُوهُ عُدواناً
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#تنهاموندم...
وقتی می شودشهیدشدونشد
زندگی کسل کننده می شود
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
پشت ماشینش نوشته بود:
"شمر! تو دیگه چرا؟؟؟"
بهش خندیدند...
ولی او فهمیده بود که دشمن
چطور فکرمان را هدف میگیرد.
جانباز جنگ صفین را،
قاتل حسین کردن منظورش است
من هنوز فکر میکنم
شمر
بر گناهی پنهانی
اصرار میکرده
وگرنه این همه شقاوت برای یک زاهد
با عقل من جور در نمےآید
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#نائب_الزیاره
#گناه_یعنی_خداحافظ_حسین
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#یا_حسین(ع)🏴
گر بپرسی
کی بمیـــرم؟
با چه ذکــــری؟
در کـــــــــــــــــجا؟
پاسخ آید
یا #محـــــرم
یا #حسیــــــــن
یا #کــــــــــــــــربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
آداب هیات_یکتا.mp3
5.69M
💔
با هم گوش کنیم✨
#شهادتوکه_به_هرکسی_نمیدن!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_هشتم مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_نهم
من خوشحال از غیبت کامران،
بدهیم رو که داخل پاکت✉️ بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
_وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن.
سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت:
_بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنیدآقا کامران هم از راه میرسه!
من با عجله گفتم:
_نه ممنون..خدانگهدار
و از کافه خارج شدیم.به فاطمه گفتم _خداروشکر بخیر گذشت..
فاطمه ساکت بود. پرسیدم
_چرا چیزی نمیگی؟
فاطمه گفت:
_وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه.
با خونسردی گفتم:
_شمارم رو نداره..
_آدرست رو که داره!!
نگران شدم:
_یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم!
فاطمه ابروش رو بالا انداخت:
_خدا روچه دیدی؟شاید اومد.. پس آماده هر اتفاقی باش
پرسیدم:
_خب اگر اومد چکارکنم؟
فاطمه گفت:
_نمیدونم..واقعا نمیدونم!
🍃🌹🍃
چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد.این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود.واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش وحرفهاش اعتماد کرد.
پنج شنبه بود و طبق روال پنج شنبه ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من وفاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد وبعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش!
من با تعجب پرسیدم:
_چیکارمون داره؟
فاطمه شانه بالا انداخت.:
_نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه!
🍃🌹🍃
به فکر فرورفتم.
یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسایل مربوط به مسجد،میدانست؟
از تصور این فکر ذوق زده شدم
وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم.اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او را دیده بودم.
او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه ی لبش بود..او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش وبشی عاشقانه کرد. با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم.کاش میشد من هم مثل فاطمه، سرو سامان میگرفتم.آن هم با مردی مومن !!
فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت.حامد گفت:
_نمیدونم والا ..الان که تو مسجد بود.
فاطمه پرسید:
_نمیدونی چیکارمون دارن؟
حامد لبهایش رو پایین اورد:
_نمیدونم! ازش نپرسیدم!
فاطمه شانه بالا انداخت. من فقط شنونده بودم.
دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش در هم گره خورد. دلم لرزید.نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش اورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟
آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید.او کفشهایش رو پوشید و با صورتی در هم رفته جلو آمد و سلام کرد.
ما هم جواب سلامش رو دادیم.
کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت:
_شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟
من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه ای کردم.
فاطمه بجای من جواب داد:
_حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا.
حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود.
_از فاطمه پرسید از ایشون مدارکی هم دارید.؟
فاطمه سریع پاسخ داد:
_بله حاج اقا. چطور مگه؟
حاج مهدوی خطاب به من گفت:
_شما کارت فعال بسیج رو دارید؟
داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم جواب دادم:
_بله
_بسیار خب..شما برای این محل نیستید. درست نیست که در بسیج اینجافعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله ی خودتون مراجعه کنیدو برگه ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله ی خودتون ارایه بدید تا ان شالله در اونجا فعالیت کنید.
من که از تعجب در جا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم:
_آاااخه..چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من در همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟
او به سردی گفت:
_نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه
فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد.ولی حاج مهدوی بی تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم:
_چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه ی دیگه..
لحظه ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی😠 به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت:
_اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا..یا علی
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#انتظارمیکشم
قهوه ات را دوست میدارم گرچه باشد تلخ تلخ
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_نهم من خوشحال از غیبت کامران، بدهیم رو که داخل پاکت
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_نود
من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از من نداشت.رو به حامد پرسید:😧🙁
_چرا حاجی اینطوری کرد؟؟این دیگه چه قانونیه.؟؟؟ ای وای دیدی چه بد نگاهم کرد؟؟خب اگه به من از قبل میگفتند چنین قانونی هست من ایشون رو ثبت نام نمیکردم! چرا باید نیروی به این فعالی رو از دست بدیم؟
🍃🌹🍃
فاطمه اصلا متوجه نبود که من چه حالی دارم.حاج مهدوی با این کارش داشت رسما منو از مسجد بیرون می انداخت.. در حالیکه اونشب تو ماشین بهم گفت مسجد خونه ی خداست!!
چرا الان؟ چرا بعد از دو ماه؟ من که دیگه بعد از اونشب دنبال او نرفتم؟ هرطوری بود خودم و دلتنگیمو کنترل کردم تا مبادا خلف وعده کرده باشم. پس چرا این قدر سردو نامهربون باهام رفتار کرد؟
او چقدر از من متنفر بود!! نگاهش لحظه ی آخر حالم رو بد کرد..
باید از شدت حقارتهایی که توسط او مدام متحمل میشدم دست از علاقه اش برمی داشتم ولی او هرچه از من بیشتر دوری میکرد دیوانه تر میشدم.فاطمه وحامد هنوز در مورد رفتار حاج مهدوی حرف میزدند و اصلا نمی دیدند که من چقدر صورتم قرمز شده!! و نمیدیدند که دستهایم از شدت ناراحتی میلرزد. از آنها فاصله گرفتم و به سمت خیابان روانه شدم.فاطمه خودش رو بهم رسوند.
_رقیه سادات؟ ؟
داشت اشکهای خفته در چشمم بیدار میشد.نگاهش کردم.
_دیرم شده ..خداحافظ
فاطمه دستم رو گرفت تا مانع رفتنم شود:
_چه اخلاق بدی داری که هروقت از چیزی ناراحت میشی سرتو پایین میندازی بی خداحافظی میری!
دستم رو با مهربانی فشار داد:
_ناراحت نشو..من امشب ازشون میپرسم که چرا یک دفعه چنین تصمیمی گرفتن.
بغضم رو فروخوردم و با لبخندی تلخ گفتم :
_مهم نیست… فعلا
دستم رو از داخل دستش بیروم کشیدم و به سمت تاکسیها🚕 حرکت کردم.
🍃🌹🍃
وقتی رسیدم دم خونه،
همسایه یکی از واحدها با دیدنم بجای جواب سلام، اخمی کرد و درحالیکه زباله هاش رو گوشه ای میگذاشت زیر لب غر زد:
_هرچی بی کس وکار و الواته دورو برماست!
منظورش من بودم؟!!😢 مگه من چیکار کرده بودم؟! من فقط مسجد میرفتم!
تمام شب به رفتار حاج مهدوی و همسایه ام فکر میکردم .وخود بخود دکمه ی تکرار در ذهنم روشن میشد.قلبم به سختی شکسته بود و روحم زخمی نگاه نامهربان حاج مهدوی شده بود.
دلم میخواست از او بپرسم چرا.؟؟ از من در این مدت چه خطایی سر زده بود که او خواستار بیرون کردن من از بسیج شد.واز مرد همسایه بپرسم که چرا بی تحقیق منو لات و بی کس وکار خوند؟!
🍃🌹🍃
شب بعد فاطمه زنگ زد.
بعد از حرف زدن از این در و اون در گفت:
_من با حاج مهدوی درباره ت صحبت کردم..ایشون سر حرف خودشون هستن. میگن درست نیست که تو از یک محله ی دیگه واسه حوزه ی ما فعالیت کنی..
با بغض گفتم:😢
_تو باور کردی؟
_راستش نه..ولی آخه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟؟
کاش روی گفتن ماجرا رو داشتم.
به ناچار سکوت کردم و بعد از دلداری دادنهای فاطمه گوشی رو قطع کردم.
نمیتونستم همینطوری یک گوشه بشینم و حاج مهدوی وبقیه در مورد من دچار قضاوت بشن.
🍃🌹🍃
تصمیم گرفتم برای حاج مهدوی نامه ای بنویسم.
با اشک و ناله گلایه ام رو از رفتارش درنامه ای نوشتم ولی بعد، پشیمان شدم که به دستش برسونم.شاید بخاطر اینکه خودم رو سپرده بودم دست خداوند، تا او به دلم بیندازد که چه کاری خوب است و چه کاری بد.👌قطعا این نامه کار را بدتر میکرد.
🍃🌹🍃
روزها یکی بعد از دیگری سپری میشدند و من روز به روز در تنهایی فرو میرفتم. و رفتار همسایه ها باهام سرد وسنگین شده بود.فاطمه، دیگر مثل قدیم وقتش رو با من نمیگذروند و جواب تلفنهایم رو یک در میان میداد.
علت این کم پیدایی رو گذراندن وقتش با حامد و خرید عروسی مطرح میکرد.و من هم به او حق میدادم و سعی میکردم کمتر مزاحم او باشم. او بعد از چندین سال تحمل مشکلات و ناراحتیها، تازه برایش فرصتی فراهم شده بود که زندگی کند.پس نباید با مشکلات و تنهاییهام خاطر او را مکدر میکردم.
🌻🍁ادامه دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
حاج حسین کاجی می گفت:
رفتم سر مزار رفقای شهيدم
فاتحه خوندم ،اومدم خونه،
شب تو خواب رفقای شهيدم رو ديدم...
رفقام بهم گفتند :
فلانی ، خيلے دلمون برات سوخت
گفتم : چرا؟
گفتن:
🌷وقتی اومدی سر مزار ما فاتحه خوندی
ما شهدا آماده بوديم هر چی از خدا می خوای برات واسطه بشيم..
ولی تو هيچی طلب نکردی و رفتی
خيلی دلمون برات سوخت..
سر مزار شهدا حاجتهاتون رو بخواهید
برآورده میشه .
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕