eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔊اللهم ربَّ شَهرِ رَمضان شب آخر وروضه ی وداع •|استادمیرزامحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ... دویدن های آخر ما ، و خریدن هایِ آخر تو .... آخدا! این دفه در هم بخر... امشب قاطی خوبات ما رو هم بخر... مشتریِ خوبِ بدیهایِ من! این همه سال ندید گرفتی امشبم ندید بگیر و ببخش و آبرو بده😭😭 کاری نکردم در خورِ خدائی تو اما تا بخواهی بدی و جرم و جنایت دارم حالا هم که اینجا هستم نشستم و دارم یکی یکی به گناهام اعتراف میکنم بهم آدرس تو رو دادن و از مهربانی و بخشندگےت خیییلیییی برام گفتن گفتن اگه اسم چند نفرو به زبون بیارم حتما مےبخشی و مےگذری یا الله یا رحمان یا رحیم بحق محمد بحق علی بحق فاطمه بحق الحسن بحق الحسین اغفرلی و ارحمنی و انت خیرالراحمین رَبِّ إِنِّی أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ حَیَاءٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ رَجَاءٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ إِنَابَةٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ رَغْبَةٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ رَهْبَةٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ طَاعَةٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ إِیمَانٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ إِقْرَارٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ إِخْلاصٍ ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ تَقْوَى ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ تَوَكُّلٍ ... پس بر بنده نادانت ... رحم كن ... يَا خَبِيراً بِفَقْرِی وَ فَاقَتِی ؛ ای آگاه به و ... يَا مَنْ إِلَيْهِ يَلْجَأُ الْمُتَحَيِّرُونَ ؛  ای که گرمت پذیرای هر چه درمانده است ... بگذر 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجم شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گر
☄ 💔 بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار 🎥و درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت: _بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش..😄 فاطمه درحالیکه میرفت روبه ما گفت: _چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه، از خودتون پذیرایی کنید بچه ها..شیرینی عروسی من خوردن داره!😃😋 ریحانه گفت: _ان شالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..☺️ اعظم گفت: _خیلی سختی کشید..واقعا حقشه خوشبخت بشه..😊 من با تاثرنجوا کردم:_کاش الهام بود. اونها جا خوردند.ولی زود حالتشون رو تغییر دادند.اعظم پرسید: _فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت.؟😟 لبخند محجوبانه ای زدم.گفتم:☺️ _من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا وپاکی خودش مشکلش حل شد.. اعظم متفکرانه گفت: _پس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون!😜😉 گفتم: _قدمتون روچشمم.☺️ ریحانه گفت: _راستی درمورد اونشب واقعا من متاسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقابعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن! کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه ی موافق من باشن.! حرف رو عوض کردم. _بیخیال…دست بزنید برای مولودی خون..بنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!😄 عروسی فاطمه هم تموم شد. خنده های مستانه ی فاطمه وبذله گوییهای شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده اش در میان درب خونه ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد. من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز ودوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد! 🍃🌹🍃 وقت رفتن شد. فاطمه رو بوسیدم وبراش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم.اوهم همین آرزو رو برام کرد وگفت امشب برام دعای ویژه میکنه! او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه ام کنه! گفتم: _معلومه با آژانس برمیگردم.. فاطمه گفت: _پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس. خندیدم. _فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم.اینقدر نگران من نباش! از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم. میخواستم به آن سمت خیابون برم که  یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت:_ببخشید… سرم رو برگردوندم.رضا بود. به طرفش رفتم و ی_آرایشم_چیزی_باقی_مونده_باشه. سرش رو پایین انداخت. _سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون. و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد وسوار ماشین شد. به شیشه ش زدم. شیشه رو پایین کشید. _اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم.من خودم میرم. ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم به پرونده ی سیاه من اضافه کنند.! او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت: _چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار شید.اینطوری خیال همه راحت تره. مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟گفتم: _نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست..ممنونم که حواستون به بنده هست. دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه! بعد از کمی مکث گفت: _چی بگم.هرطور خودتون صلاح میدونید.شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمیکردم از خودم شرمنده میشدم. از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم. 🍃🌹🍃 من در میان خوبی ومحبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم. خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی به باید از و رد میشدم که اگر او رو نمیکردم ممکن بود به نرسم. ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تو ای دوست دَرِ است... یڪ به درآی از خود و بر من ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 علیرضائی که پدر ندید... دیروز صبح، «علیرضا»، بعداز 3 ماه و چند روز از شهادت پدر به دنیا آمد.😔 پدرش ‎شهروز_مظفری‌_نیا فرمانده حفاظت حاج قاسم بود که همراه وی در 13 دی ماه سال 98 به شهادت رسید.🕊 از شهید مظفری نیا دو فرزند دختر دیگر نیز به یادگار مانده است. او وصیت کرده بود اگر فرزندش پسر است نامش را بگذارند... ✍حالا علیرضا به دنیا آمده و تا همیشه حسرت پدر را خواهد داشت این کودکان در این انقلاب کم نبوده اند مهم من و تو هستیم که با راه و رسم زندگی کردنمان، شان نشویم... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ... متولد سال ۷۱ بود و متولد مشهد. پدرش متولد مشهد بود اما اصالتا افغانی ولی مادرش اص
💔 شدت محبتش به او را از ناسزاگفتن به مولا برحذر میداشت... و همین جُرم او را بس بود که تکفیری ها در حال ، گفتن، سر از تنش جدا کنند... حالا مادری مانده است که دوست داشت برای بار آخر، صورت پسر را ببوسد و او را روانه خانه آخرت کند اما به بوسه بر پای پسری که سر در بدن نداشت، راضی شد... و حالا تنها آرزویش دیدار ست آن هم برای کشیده شدن دست پدرگونه بر سر فرزندِ رضا که بعد از شهادت پدر به دنیا آمد و پدر ندیده... 💔 ...(٣نقطه) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یه شب حسین به خوابم اومد. جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه مزارش بود. ⚡️فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ بود. ⚡️دیدم بعضی ها میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم. ⚡️همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم نبود.داشت می کرد. ⚡️از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من هستم. من رو در گرفت و گفت، راستش من خیلی بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، با شهید معز غلامی آشنا شدم. ⚡️خیلی منقلب شدم.در مورد کردم. بعدها شهید رو در دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت. ⚡️باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز . ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم. 📚 کتاب سرو قمحانه، ص 132 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دلت می ماند که دلگیر شود از نبودن آنهایی که دوستشان داری. یا خوشحال شود از بی تابی بهاری که می خواهد بار دیگر همه رستنی های سبز رنگش را به تو هدیه کند! مبهوت و سرگردان می مانی از این کنتراست بزرگ معنوی خالق بی همتا، همان کنتراستی که در حکمت خداوندی ریشه دارد، همانی که بارها و بارها از کودکی برایمان قصه گفتند: آرامستان ها پر است از: و که بر زبان می رانیم ، پر است از حسرت هایی که برای نبودن عزیزی کشیده می شود و به حرمت حکمت خداوند با گفتن: فرو می نشیند.. حالا که بوی عید سبزتر از سبزه هایی که مادر از یکماه پیش سبزشان کرده، به مشام می رسد، انگار دلمان خیلی بیشتر می گیرد از نبودن هایی که به بودنشان عادت داشتیم!😔 دلمان می گیرد برای آنها که خاک را در دارند و انگار به هر رستی و سبزه ای نزدیکترند! دلت برای مادرت تنگ میشود، برای پدرت؟ برای فرزندت؟! حق داری باشی! حق داری دل تنگی ات را با اشکی از چهره فرو بنشانی! و خودت را به قدرت وصف نشدنی رویا بسپاری و به یاد همه خاطراتت با اویی که امسال عید در کنارت ؛ ... 💞 @aah3noghte💞