شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت110 حامد با
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت111 پلکهایم دارند روی هم میروند که حامد را در چارچوب در میبینم. مثل همیشه چهرهاش خسته است و خندان. چشمانش هم مثل همیشه از بیخوابی قرمزند. سر جایم نیمخیز میشوم. حامد شانههایم را میگیرد تا دوباره بخوابم. میگوید: چطوری؟ بهتر شدی؟ - آره خوبم. یه ذره سرگیجه دارم. حامد مینشیند: طبیعیه. دستت چی؟ دستت خوبه؟ سر تکان میدهم که بله. یاد زخم پهلویم میافتم؛ چیز نوکتیزی که در پهلو و قفسه سینهام فرو رفت. دست سالمم را میکشم روی همان قسمت. نه درد دارد و نه پانسمانی زیر انگشتانم حس میکنم. حامد اخمی از سر تعجب میکند و میپرسد: چکار میکنی؟ - مگه پهلوم چاقو نخورده بود؟ چشمان حامد گرد میشوند: پهلوت یکم کبود شده بود، ولی زخم دیگهای نداشتی. فقط دستت بخیه خورد. چطور؟ چرا اینطوری فکر کردی؟ دستم را میگذارم روی پیشانیام: حس کردم یه نفر از پشت بهم چاقو زد. حامد اخم میکند و با دقت چشم میدوزد به من: کی؟ فقط دستت چاقو خورده بود. وقتی رسیدیم بالای سرت اطرافت پر از خون شده بود، خیلی ازت خون رفت. هذیون هم میگفتی؛ ولی زخم دیگهای نداشتی. - یعنی توی بیهوشی یه چیزی دیدم؟ شانه بالا میاندازد: شاید! - داشتم میمُردم. یکی از پشت سر بهم چاقو زد، دوبار. حامد انگشتان کشیدهاش را میان موهایم میکشد: چیزی نیست، خواب دیدی. توی بیهوشی این چیزا طبیعیه. بیرمق میخندم: فکر کردم #شهید میشما... نشد.🙁 و لبخندی از سر شیطنت میزند: هذیون هم میگفتی، همش اسم خانمت رو صدا میزدی. نگفته بودی ازدواج کردی شیطون! از یادآوریِ مطهرهای که ندارم، غم عالم روی دلم آوار میشود. حامد که میبیند چهرهام در هم رفته، آرام میپرسد: حرف بدی زدم؟ ببخشید... نمیدونستم... حرفش را قطع میکنم. چشمانم را میبندم و میگویم: خانمم چهار سال پیش شهید شد. حامد سکوت میکند؛ میدانم شوکه شده. انقدر شوکه شده که حتی نمیتواند بگوید متاسفم. حتی نمیتواند بپرسد چرا. فقط آه میکشد. حامد حالا جزء معدود افرادی ست که این ماجرا را میداند و از این که میداند ناراحت نیستم. بعد از شهادت مطهره، با هیچکس دربارهاش حرف نزدم. هیچکس هم جرات نداشت سر حرف را باز کند. نه این که حرفی نباشد؛ نه. اتفاقاً یک دنیا حرف در سینهام تلنبار شده است؛ اما به زبان نمیآید. گوش شنوایی میخواهد که حرفهایم را نگفته بفهمد. شاید حامد همان گوش شنواست. گرمای دستانش را روی دستم حس میکنم. فشار میدهد؛ گرم و محکم. انگار میخواهد همه حس همدردیاش را از طریق همین فشار منتقل کند. میداند بعضی حرفها گفتنی نیست. بغض به گلویم فشار میآورد. اول میخواهم مقاومت کنم؛ اما حامد که نامحرم نیست. مرد نباید جلوی نامرد گریه کند؛ جلوی رفیقش که اشکال ندارد. یک قطره اشک از کنار چشمانم سر میخورد تا روی شقیقههایم. حامد سریع اشکم را پاک میکند. چشم میچرخانم به سمتش و فقط نگاه میکنیم به هم. انگار همه حرفهایم را از چشمانم میخواند. انگار همه دردی که بعد از مطهره کشیدهام را دارم به او هم منتقل میکنم. چند لحظه میگذرد و میخواهد بحث را عوض کند که میگوید: راستی یکی از بچهها وقتی داشتیم آزادت میکردیم تیر خورد. سر جایم نیمخیز میشوم؛ بیتوجه به درد و سرگیجهام: کی؟ حامد شانههایم را میگیرد تا سر جایم بخوابم: آروم باش. حالش خوبه. سیدعلی کتفش تیر خورد، منتقلش کردن دمشق چون اونجا امکاناتش بیشتره. وا میروم. از این که تیر خورده ناراحتم؛ از این که بخاطر من تیر خورده بیشتر. میپرسم: مطمئنی حالش خوبه؟ - آره، از تو هم سالمتر. تو بیشتر از اون خونریزی کردی. - من کِی مرخص میشم؟ چیزیم نیست که! - پوریا گفت فعلا باید بمونی تا اثر داروی بیهوشی بره، سرمت هم تموم بشه. *** پشت سر بشیر نشستهام و چشمانم را نیمهباز نگه داشتهام تا خاک کمتر به چشمم برود. بیابان نیست که، جهنم است. داغ، بیآب و علف، برهوت. بشیر با موتور در بیابان میتازد و هربار نگاهی به جیپیاس میاندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکردهایم. اینجا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم #اعدامت در سایتها و کانالهای داعش! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت111 پلکهایم
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت112 بشیر با موتور در بیابان میتازد و هربار نگاهی به جیپیاس میاندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکردهایم. اینجا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم #اعدامت در سایتها و کانالهای داعش! #ادامه_دارد...*** باد داغ به صورتم میخورد و تنفسم سختتر میشود. چفیه را خیس کردهام و بستهام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد. میدانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم بهتر از من نیست. زیر لب صلوات میفرستم و بیسیم را درمیآورم: - جابر جابر حیدر! - به گوشم حیدر! - ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید. لهجه بامزه نجفآبادیِ جابر را میشنوم: - حَجی خیالت راحت! در تمام عمرم نشنیدهام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجفآبادی حرف بزند! جابر را ندیدهام؛ فقط صدایش را از پشت بیسیم شنیدهام. میدانم از بچههای لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمیگردیم، با او یا کس دیگری هماهنگ میکنیم که خودیها نزنندمان. #جابر اما لحنش با همه فرق دارد. انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجفآبادی صحبت کند. وقتی میرسیم به پایگاه اول که دارند اذان ظهر را میگویند. از موتور که پیاده میشوم، چندبار سرفه میکنم. سیاوش میدود جلو و میپرسد: - کجا بودی داش حیدر؟ همراه هر سرفه، چند کیلو خاک از ریههایم میریزد بیرون. میان سرفههایم، سیاوش را میپیچانم که: - رفته بودیم یه سری به پایگاههای اطراف بزنیم! سیاوش قمقمهاش را میدهد دستم. تشنهام؛ اما میترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود! قمقمه را میگیرم و آبش را روی سرم خالی میکنم و کمی هم در دهانم میریزم. حالم سر جایش میآید. زمزمه میکنم: - یا حسین! قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمیگردانم. بشیر رفته است که وضو بگیرد و من که وضو دارم، کنار سیاوش در صف نماز میایستم. دلم شور میزند. تحرکاتی که از نیروهای داعش دیدیم عادی نبود. باید همین امروز بروم دیدن حاج احمد. نماز را که میخوانیم، دلم میخواهد توی همین چادرها بیفتم و بخوابم؛ مثل بشیر. بنده خدا پا به پای من آمد. نزدیک بیست ساعت است که با بشیر، تمام بیابانهای این محدوده را قدم به قدم وجب کردهایم و دیگر جانی برایمان نمانده است. داخل چادر بچههای فاطمیون مینشینم و پاهایم را دراز میکنم. خم میشوم و پوتین را از پاهایم بیرون میکشم. آخ! انگار پوتین هم شده عضوی از بدنم؛ درش که میآورم، پایم تعجب میکند! انگشتان پایم را تکان میدهم تا یادشان بیفتد میتوانند آزادانهتر هم تکان بخورند. دراز میکشم و چشمانم را میبندم. صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنوم. هوا گرم است؛ گرم است؛ گرم است. خیلی گرمتر از حد تصور. زخم دستم میسوزد. تازه یادم میافتد پانسمانش را عوض نکردهام. ته دلم به زخمم التماس میکنم فعلا بسازد و عفونت نکند تا دستم بند دکتر و بیمارستان نشود. انقدر خستهام که خوابم هم نمیبرد. این هم یک مدلش است دیگر! بیست ساعت بیخوابی کشیدهام، باز هم خوابم نمیبرد. صدای گفت و گوی بچههای فاطمیون میآید: - بنده خدا سیدحیدر ناهار نخورده خوابش برد! - براش کنار میذارم. بیخیال، معدهام شروع کرده به داد و بیداد و نمیگذارد بخوابم. میگویم: - بیدارم! و مینشینم. دوباره صدای ترقترق استخوانهایم بلند میشود. یکی از بچههای فاطمیون ظرف غذایم را میگیرد به سمتم. تشکر میکنم و میگیرمش. اوه خدای من! دوباره سیبزمینی آبپز! ناخنم را در پوست سیبزمینی فرو میبرم تا جدایش کنم. سیبزمینی را پوست کنده و نکنده گاز میزنم. انقدر این بیابان خاک دارد که این سیبزمینی هم مزه خاک میدهد، انگار همین الان آن را از زیر خاک زمین کشاورزی بیرون کشیدهاند و گذاشتهاند داخل ظرف. سرم را رو به بالا میگیرم و از میان درز چادر، به آسمان نگاه میکنم. یک شیء پرنده بالای سرم معلق است؛ در ارتفاع بالا. چشم تنگ میکنم تا بهتر ببینمش؛ پهپاد است. میدانم پهپاد دشمن است و دارد مواضع ما را شناسایی میکند. اینجایی که هستیم، یکی از حساسترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سهراهی عراق، سوریه و تقریباً اردن. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730