eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت110 حامد با
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



پلک‌هایم دارند روی هم می‌روند که حامد را در چارچوب در می‌بینم. مثل همیشه چهره‌اش خسته است و خندان. 

چشمانش هم مثل همیشه از بی‌خوابی قرمزند.
سر جایم نیم‌خیز می‌شوم. حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا دوباره بخوابم. می‌گوید:
چطوری؟ بهتر شدی؟

- آره خوبم. یه ذره سرگیجه دارم.

حامد می‌نشیند:
طبیعیه. دستت چی؟ دستت خوبه؟

سر تکان می‌دهم که بله. یاد زخم پهلویم می‌افتم؛ چیز نوک‌تیزی که در پهلو و قفسه سینه‌ام فرو رفت.

دست سالمم را می‌کشم روی همان قسمت. نه درد دارد و نه پانسمانی زیر انگشتانم حس می‌کنم.

حامد اخمی از سر تعجب می‌کند و می‌پرسد: چکار می‌کنی؟

- مگه پهلوم چاقو نخورده بود؟

چشمان حامد گرد می‌شوند: پهلوت یکم کبود شده بود، ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. فقط دستت بخیه خورد. چطور؟ چرا این‌طوری فکر کردی؟

دستم را می‌گذارم روی پیشانی‌ام:
حس کردم یه نفر از پشت بهم چاقو زد.

حامد اخم می‌کند و با دقت چشم می‌دوزد به من:
کی؟ فقط دستت چاقو خورده بود. وقتی رسیدیم بالای سرت اطرافت پر از خون شده بود، خیلی ازت خون رفت. هذیون هم می‌گفتی؛ ولی زخم دیگه‌ای نداشتی.

- یعنی توی بیهوشی یه چیزی دیدم؟

شانه بالا می‌اندازد: شاید!

- داشتم می‌مُردم. یکی از پشت سر بهم چاقو زد، دوبار.

حامد انگشتان کشیده‌اش را میان موهایم می‌کشد: چیزی نیست، خواب دیدی. توی بیهوشی این چیزا طبیعیه.

بی‌رمق می‌خندم: فکر کردم  می‌شما... نشد.🙁

و لبخندی از سر شیطنت می‌زند:
هذیون هم می‌گفتی، همش اسم خانمت رو صدا می‌زدی. نگفته بودی ازدواج کردی شیطون!

از یادآوریِ مطهره‌ای که ندارم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود.

حامد که می‌بیند چهره‌ام در هم رفته، آرام می‌پرسد:
حرف بدی زدم؟ ببخشید... نمی‌دونستم...

حرفش را قطع می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم:
خانمم چهار سال پیش شهید شد.

حامد سکوت می‌کند؛ می‌دانم شوکه شده. انقدر شوکه شده که حتی نمی‌تواند بگوید متاسفم.
حتی نمی‌تواند بپرسد چرا.
فقط آه می‌کشد.

حامد حالا جزء معدود افرادی ست که این ماجرا را می‌داند و از این که می‌داند ناراحت نیستم.

بعد از شهادت مطهره، با هیچ‌کس درباره‌اش حرف نزدم. هیچ‌کس هم جرات نداشت سر حرف را باز کند.

نه این که حرفی نباشد؛ نه. اتفاقاً یک دنیا حرف در سینه‌ام تلنبار شده است؛ اما به زبان نمی‌‌آید.

گوش شنوایی می‌خواهد که حرف‌هایم را نگفته بفهمد. شاید حامد همان گوش شنواست.

گرمای دستانش را روی دستم حس می‌کنم. فشار می‌دهد؛ گرم و محکم.

انگار می‌خواهد همه حس همدردی‌اش را از طریق همین فشار منتقل کند. می‌داند بعضی حرف‌ها گفتنی نیست. 

بغض به گلویم فشار می‌آورد. اول می‌خواهم مقاومت کنم؛ اما حامد که نامحرم نیست.

مرد نباید جلوی نامرد گریه کند؛ جلوی رفیقش که اشکال ندارد.

یک قطره اشک از کنار چشمانم سر می‌خورد تا روی شقیقه‌هایم.

حامد سریع اشکم را پاک می‌کند. چشم می‌چرخانم به سمتش و فقط نگاه می‌کنیم به هم.

انگار همه حرف‌هایم را از چشمانم می‌خواند. انگار همه دردی که بعد از مطهره کشیده‌ام را دارم به او هم منتقل می‌کنم.

چند لحظه می‌گذرد و می‌خواهد بحث را عوض کند که می‌گوید:
راستی یکی از بچه‌ها وقتی داشتیم آزادت می‌کردیم تیر خورد.

سر جایم نیم‌خیز می‌شوم؛ بی‌توجه به درد و سرگیجه‌ام: 
کی؟

حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا سر جایم بخوابم:
آروم باش. حالش خوبه. سیدعلی کتفش تیر خورد، منتقلش کردن دمشق چون اون‌جا امکاناتش بیشتره.

وا می‌روم. از این که تیر خورده ناراحتم؛ از این که بخاطر من تیر خورده بیشتر.

می‌پرسم:
مطمئنی حالش خوبه؟

- آره، از تو هم سالم‌تر. تو بیشتر از اون خونریزی کردی.

- من کِی مرخص می‌شم؟ چیزیم نیست که!

- پوریا گفت فعلا باید بمونی تا اثر داروی بیهوشی بره، سرمت هم تموم بشه.
***

پشت سر بشیر نشسته‌ام و چشمانم را نیمه‌باز نگه داشته‌ام تا خاک کم‌تر به چشمم برود.

بیابان نیست که، جهنم است. داغ، بی‌آب و علف، برهوت. 

بشیر با موتور در بیابان می‌تازد و هربار نگاهی به جی‌پی‌اس می‌اندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکرده‌ایم. 

این‌جا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم  در سایت‌ها و کانال‌های داعش!


...
...



💞 @aah3noghte💞