شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت23 کمیل
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت24 از جاده اصلی خارج شدم و مسیر را طوری آمدم که به تور ماموران داعش یا خودمان نیفتم. نباید تسلیم خستگی بشوم، چون این محدوده هنوز امن نیست. خط آرام است؛ چون اوج درگیریها الان در رقه و مناطق اطرافش متمرکز شده. داعش دارد رقه را از دست میدهد و نیروهای ایرانی هم، درحال برنامهریزی برای یک عملیات بزرگند. به آسمان که دارد کمکم روشن میشود نگاه میکنم، نزدیک نماز صبح است. با این که پاهایم از خستگی غش میروند، تندتر قدم برمیدارم تا بتوانم برای نماز صبح خودم را به جای امنی برسانم. -هی هی هی...شاعر راست گفته ها...غم عشق آدم رو آواره بیابون میکنه! برمیگردم به سمت کمیل که دارد خوش و خرم راه میرود. دوباره گوشهایم داغ میشوند از یادآوریاش و دوباره همان لبخند غریب مینشیند روی لبهایم. سرم را پایین میاندازم که کمیل لبخندم را نبیند و درحالی که سعی دارم لب و لوچهام را جمع کنم و جدی باشم میپرسم: چه ربطی داره؟ من توی ماموریتم. کمیل جلوتر میآید تا با من همقدم شود: فقط یه #دیوونه این وقت سحر سر به #بیابونای_سوریه میذاره مجنون جان! حرفش برایم شیرین است. خب راست میگوید؛ آدم اگر عاشق نباشد که نمیتواند قید خوشی و راحتیاش را بزند و خودش را آواره کند. میگویم: یعنی عاشقها دیوونهن؟ کمیل اخم میکند و قیافه آدمهای متفکر را به خودش میگیرد: نه اتفاقاً، عاشقها خیلی عاقلانهتر رفتار میکنن؛ ولی اونایی که این سطح از عقل رو نمیفهمن، اسمش رو میذارن #جنون! -فیلسوف نبودی کمیل! اون طرف با کیا میپری؟ کمیل یک لبخند شیرین تحویلم میدهد؛ اصلا انگار میرود جای دیگری. انگار غرق در لذت میشود و نمیتواند توصیفش کند. من نمیفهمم؛ من انقدر زنده نیستم که بتوانم چیزهایی که او درک کرده را درک کنم. راستش حس بچهای را دارم که جلویش تنقلات بخورند و به او ندهند. دهانم آب افتاده است. تعداد خانههای کوچک و خالی و پراکنده بیشتر شده. صدای اذان نمیآید؛ اما از وضعیت آسمان میتوان فهمید که از اذان صبح گذشته است. پشت دیوار یکی از همان خانهها مینشینم و نفس تازه میکنم. پاهایم بدجور درد میکنند و شاکیاند؛ طوری که حس میکنم الان است که بلند بشوند و بگویند: داداش بیخیال ما شو، ما دیگه نیستیم! و بگذارند بروند. وقتی به دیوار تکیه میدهم، تازه درد کمر و دستم را هم میفهمم؛ اما نباید معطل کنم. قمقمه را برمیدارم. آب زیادی ندارد. چند جرعه مینوشم تا سوی چشمانم بیشتر شود و بقیه آب را میگذارم برای وضو. تازه یادم میافتد دست و لباسهایم خونیست؛ هم خون خودم و هم خون آن دو داعشی که به درک واصل شدند. نگاهی به آسمان میکنم؛ کمیل میگوید: الان وقت تنگه، آب زیادی هم نداری. اشکالی نداره. خدا به بندههاش سخت نمیگیره. راست میگوید. نماز صبح را پشت دیوار همان خانه میخوانم و دوباره راه میافتم. پاهایم واقعا اگر میتوانستند از ادامه راه انصراف میدادند بس که خستهاند. دلم میخواهد همینجا بیفتم و بگیرم بخوابم. انقدر بخوابم که هرچه در سوریه دیدهام یادم برود. انقدر که جنگ سوریه تمام شود...دلم میخواهد بخوابم و وقتی بیدار میشوم، در خانه خودمان باشم. حسرت یک خواب آرام به دلم مانده بود؛ چهار سال پیش را میگویم. هرچه میکردم نمیتوانستم بخوابم. تا بیکار میشدم، زل میزدم به یک نقطه و چشمانم میسوخت و سرم درد میگرفت. دلم میخواست تنها باشم و هیچکس برای آرام کردنم تلاش نکند. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...