شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #شهید_مدافع_حرم مسئول #شکنجه اسرای ایرانی بود .😐 یکی از برادرهایش در
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عثمان_فرشته
برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت کشید اما بعد از پیروزی، به عضویت #گروهک ها درآمد...😕
حتی نقل شده که سرکرده کُردهای #کومله ی مریوان شده...😨
یک روز #حاج_عباس_کریمی از مسئولان اطلاعات سپاه مریوان بدون سلاح به سراغ عثمان رفت و #خالصانه با او صحبت کرد.☺️
دَم مسیحایی عباس و #فطرت پاک عثمان باعث شد که عثمان و همه #تفنگدارانش به نیروهای انقلابی ملحق شوند.😇
و عثمان به #پیشمرگان کُرد مسلمان، تحت امر #حاج_احمد_متوسلیان پیوست...
او در بسیاری از عملیات ها، فرشته نجات رزمندگان بود و توسط آنها لقب #فرشته گرفت😇
عثمان بدنی ورزیده داشت💪
قوی و شجاع بود✌️
و در همه عملیات ها برای جانفشانی، پیشقدم بود...
به نیروهایش مےگفت:
"وضو بگیرید و آیه الکرسی بخوانید و بعد آماده عملیات شوید"
او وارد روستاها مےشد و برای مردم از اسلام و انقلاب حرف مےزد و #خیانت گروهک ها را برای مردم آشکار مےکرد
به تدریج اطراف مریوان، پاکسازی مےشد و با درایت و فرماندهی عثمان فرشته، همه عملیات ها و ماموریت ها با پیروزی به اتمام مےرسید😊😉
عثمان همیشه مےگفت:
"دوست دارم در راه خدا #تکه_تکه شوم اما نمےخواهم به دست این نامردها (کومله ها) کشته شوم"...😒
تا اینکه فهمیدیم کومله ها ، همسر عثمان را #گروگان گرفته اند😱...
ضد انقلاب مستقر در روستا #همسر عثمان را گروگان گرفته بودند و به روستا آوردند.😏
عثمان از این موضوع باخبر بود اما چیزی به رزمندگان سپاه نگفت!!!😔
رزمندگان، روی یک بلندی مشرف به روستا مستقر شدند...
تبحر و دقت تیراندازی عثمان با توپ ۱۰۶ ، ضد انقلاب را متوجه حضور او کرد...😏😒
با بلندگوی دستی اعلام کردند:
"عثمان!!! ما مےدانیم تویی تیراندازی مےکنی😏 اگر تسلیم نشوی #همسرت_را_مےکشیم"...!!!!😡😠😡
عثمان بدون توجه به تهدیدات آنها به تیراندازی خود ادامه داد.
فرماندهان در صدد بودند خانواده عثمان را نجات دهند اما عثمان به فکر نابودی ضد انقلاب بود💪
گلوله را جا گذاشت
اما سلاح گیر کرد و گلوله شلیک نشد!!😳
عثمان برای رفع عیب ، دریچه پشت توپ را باز کرد😨😰
ناگهان گلوله در داخل لوله توپ، ضربه خورد و عمل کرد!!!💥💣
صدای انفجار مهیبی آمد و توپ ۱۰۶ منفجر شد😰😰
و پیکر عثمان، #تکه_تکه شد!!!😔😔
رزمندگان توانستند خانواده شهید #عثمان_فرشته را نجات دهند و پیکر مطهرش را در روستای #دله_مرز مریوان به خاڪ سپردند...😔😔
تپه ای هم که او بر رویش به شهادت رسید به نام عثمان متبرک شد...
#پایان_داستان_عثمان_فرشته
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
📚...تاشهادت
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
💔
#حتما_بخونید👇
✅یک پسر مذهبی تمایل زیادی به گفتگو با دختر مذهبی دارد و بالعکس...
و مذهبی ها بدلیل #مقید بودن و #محدودیت داشتن، زجر بیشتری از #وابستگی ها میبرند و چون شمع، ذره ذره ی وجودشان از این وابستگی میسوزد...
دلشان گیر یک پروفایل مربعی شکل *دو در دو* میشود...
در رویاهایشان #فرشته ای میسازند از شخصیت هایی که پشت #آواتار ها مخفی شده است...
و دلشان را گره میزنند به #چهرک ها و #پیام ها و #شکلک موجود در آنها...
✨
آری...
این یک واقعیت است،
واقعیتی تلخ از زندگی مدرن و ماشینی ما...
و همه چیز از یک جرقه شروع میشود،
سلامی، شکلکی یا هر چیز دیگر...
فرقی نمیکند، شکلک لبخند باشد یا غم و غصه و گریه...
مهم اینجاست،
که شکلک ها #زنده اند،
#حرف میزنند،
#دلربایی میکنند و #دزد میشوند!!
دزد یک دل و قلب،
و قلب، حرم خداست #القلبُ.حَرَمُ.الله...
انسانها تصویر سازی میکنند،
از یک لبخند ساده برای خودشان زیباترین تصاویر را میسازند آنگونه که باب میل شان است...
در #قیامت ، اعمالی را در #کارنامه عمل مان میبینم و شگفت زده از خداوند سوال میکنیم خداوندا اینها دیگر چیست؟!ما که مرتکب چنین اعمالی نشدیم!!
و آنجاست که #جوانانی را نشان میدهند که ما #دزد #دلهایشان بوده ایم،
#دزد خلوتشان،
و #دزد اوقات و افکارشان.
دلی که میبایست حرم امن الهی میبود و ما به ناحق #تصرف کردیم،
خلوتی که میبایست با خدای خود می داشتند و ما از آنها دزدیدیم،
و اوقاتی که باید به #عبادت سپری میشد و فکری که به #قیامت و #آفرینش و #خالق مشغول میشد و ما درگیر خودمان کردیم!!
دل بردن جرم است،
جرمی که خدا نمیبخشد،
جرمی که حق الناس است، و اگر حق الله را هم ضایع کند، نارٌ علی نار میشود...
بیایید کمی مراعات کنیم،
کمی عاقلانه تر رفتار کنیم،
و در استفاده از کلمات و شکلک ها کمی دقت مان را بالاتر ببریم.
و خوشا بحال آنان که دلشان دزدیده میشود و در عطش دلبستگی میسوزند ،اما صبر میکنند و صبر میکنند و صبر...
#فضای_مجازی_را_جدی_بگیریم 😓
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شهدا ثابت کردند
میتوان زمینی بود
اما نفس را
وُسعت بخشید
بھ طوری کھ
آسِمان و زمین را در برگیرد
و خداوند
مباهات کند به ما
در برابر فرشته هایش
همانها که معترض بودند از خلقت انسان
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مهدی_اسحاقیان💔
#خلقت
#فرشته
#مباهات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت163 پیرزن گری
``💔
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
#قسمت164
دختر جواب نمیدهد و فقط با حالتی التماسآمیز نگاهم میکند. فکری از ذهنم میگذرد که شاید دختر به دلیلی غیر از برخورد خمپاره، از خانه گریخته باشد.😏
شاید آن زن مادرش نباشد و شاید...😱
دختر را دوباره از زمین بلند میکنم و به حامد میگویم: برو ازشون بپرس نسبتشون با این دختر چیه؟
و خودم، دختر را داخل آمبولانس مینشانم. مطهره کنار دختر نشسته است و سر دختر را نوازش میکند.
بعد نگاهش را با شوق میچرخاند به سمت من و میگوید:
- ببینش عباس! مثل فرشتههاست!
راست میگوید؛ اگر دخترک فقط کمی تر و تمیزتر بشود، زیباییاش بیشتر به چشم میآید.
اما حالا، جنگ و داعش سایهای از بدبختی و تیرگی بر صورتش انداختهاند.
دوباره این آرزو مانند ستاره دنبالهدار از سرم میگذرد که: کاش مطهره زنده بود و ما هم یک دختر داشتیم...😔
برای این که از این فکرها بیرون بیایم، سعی میکنم با پرسیدن سوال زبان دخترک را باز کنم: کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟)
دختر فقط نگاهم میکند. هرچه از اسم و رسم و پدر و مادرش میپرسم، فقط با سکوت پاسخ میدهد.
برای این که بیشتر احساس راحتی کند، دستم را به سمتش دراز میکنم و میگویم: اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟)
سرش را تکان میدهد. میگویم: انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟)
و باز هم سکوت. هنوز راه دیگری به ذهنم نرسیده است که حامد صدایم میزند:
- بیا! کارت دارم!
میگذارم دختر همانجا بنشیند و میگویم: انا قادم.(الان میام.)
حامد بازویم را میگیرد و میکشاند داخل حیاط خانه. چهرهاش بهم ریخته است. میگویم: چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
عصبی سر تکان میدهد و زیر لب میگوید: ای کاش نمیفهمیدم.
احتمالات و حدسهای مختلف به ذهنم هجوم میآورند. حامد میگوید: اسم دختره سلماست.
یاد حرف مطهره میافتم که گفت «مثل فرشتههاست...». سلما هم نام یک #فرشته است.
حامد ادامه میدهد: این پیرزنه و دختره هم هیچ نسبتی با این بچه ندارن. این پیرزنه با پسر و عروسش از لیبی اومدن اینجا، چون پسرش عضو داعشه.
الان نمیدونن کجاست. مامان سلما، اصالتاً لبنانی بوده و ساکن یکی از کشورای اروپایی؛ درست بهم نگفت کدوم. اونم به هوای جهاد اومده بوده سوریه و اینجا، با یکی ازدواج کرده. بعدم برای این که تنها نباشه، اومده با این پیرزنه زندگی کنه.
تا اینجای ماجرا که چیز عجیبی نیست.
اتفاقاً رفتار دخترک هم قابل توجیه است؛ این که چرا سمت زنها نرفت و به من چسبید. احتمالاً رفتار خوبی با او نداشتهاند.
حامد دستی به صورتش میکشد؛ کلافه است.
میگوید: قبل از این که شهر رو بگیریم، مامانِ سلما همش به شوهرش اصرار میکرده که از اینجا برن و فرار کنن. مثل این که خسته شده بوده. تا این که چند روز پیش، شوهرش عصبانی شده و...
دوباره دست به صورتش میکشد. ترجیح میدهم ذهنم را خالی از هر حدس وحشتناکی نگه دارم.
حامد با انزجار و خشم میگوید: سرِ زنش رو همینجا جلوی چشم بچه بُرید!
و با دست به باغچه خشکیده خانه اشاره میکند. با هضم کلمه به کلمه حامد، حالت تهوع میگیرم.
سر مادر را جلوی چشم دخترش...😟
دلم در هم تاب میخورد. اولین بار نیست که قساوت و وحشیگری داعش را دیده و شنیدهام؛ اما این یکی واقعاً غیرقابل تصور است.
سر زن خودش را جلوی بچه خودش بریده؟ اینها چه حیوانهایی هستند که به خودشان هم رحم نمیکنند؟😓
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞`
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/aah3noghte/30730