eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت163 پیرزن گری
``💔 📕 رمان امنیتی ⛔️ ✍️ به قلم: دختر جواب نمی‌دهد و فقط با حالتی التماس‌آمیز نگاهم می‌کند. فکری از ذهنم می‌گذرد که شاید دختر به دلیلی غیر از برخورد خمپاره، از خانه گریخته باشد.😏 شاید آن زن‌ مادرش نباشد و شاید...😱 دختر را دوباره از زمین بلند می‌کنم و به حامد می‌گویم: برو ازشون بپرس نسبتشون با این دختر چیه؟ و خودم، دختر را داخل آمبولانس می‌نشانم. مطهره کنار دختر نشسته است و سر دختر را نوازش می‌کند. بعد نگاهش را با شوق می‌چرخاند به سمت من و می‌گوید: - ببینش عباس! مثل فرشته‌هاست! راست می‌گوید؛ اگر دخترک فقط کمی تر و تمیزتر بشود، زیبایی‌اش بیشتر به چشم می‌آید. اما حالا، جنگ و داعش سایه‌ای از بدبختی و تیرگی بر صورتش انداخته‌اند. دوباره این آرزو مانند ستاره دنباله‌دار از سرم می‌گذرد که: کاش مطهره زنده بود و ما هم یک دختر داشتیم...😔 برای این که از این فکرها بیرون بیایم، سعی می‌کنم با پرسیدن سوال زبان دخترک را باز کنم: کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟) دختر فقط نگاهم می‌کند. هرچه از اسم و رسم و پدر و مادرش می‌پرسم، فقط با سکوت پاسخ می‌دهد. برای این که بیشتر احساس راحتی کند، دستم را به سمتش دراز می‌کنم و می‌گویم: اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. می‌خوای با هم دوست بشیم؟) سرش را تکان می‌دهد. می‌گویم: انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمی‌دونم. اسمت چیه؟) و باز هم سکوت. هنوز راه دیگری به ذهنم نرسیده است که حامد صدایم می‌زند: - بیا! کارت دارم! می‌گذارم دختر همانجا بنشیند و می‌گویم: انا قادم.(الان میام.) حامد بازویم را می‌گیرد و می‌کشاند داخل حیاط خانه. چهره‌اش بهم ریخته است. می‌گویم: چی شد؟ چیزی فهمیدی؟ عصبی سر تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: ای کاش نمی‌فهمیدم. احتمالات و حدس‌های مختلف به ذهنم هجوم می‌آورند. حامد می‌گوید: اسم دختره سلماست. یاد حرف مطهره می‌افتم که گفت «مثل فرشته‌هاست...». سلما هم نام یک است. حامد ادامه می‌دهد: این پیرزنه و دختره هم هیچ نسبتی با این بچه ندارن. این پیرزنه با پسر و عروسش از لیبی اومدن این‌جا، چون پسرش عضو داعشه. الان نمی‌دونن کجاست. مامان سلما، اصالتاً لبنانی بوده و ساکن یکی از کشورای اروپایی؛ درست بهم نگفت کدوم. اونم به هوای جهاد اومده بوده سوریه و این‌جا، با یکی ازدواج کرده. بعدم برای این که تنها نباشه، اومده با این پیرزنه زندگی کنه. تا این‌جای ماجرا که چیز عجیبی نیست. اتفاقاً رفتار دخترک هم قابل توجیه است؛ این که چرا سمت زن‌ها نرفت و به من چسبید. احتمالاً رفتار خوبی با او نداشته‌اند. حامد دستی به صورتش می‌کشد؛ کلافه است. می‌گوید: قبل از این که شهر رو بگیریم، مامانِ سلما همش به شوهرش اصرار می‌کرده که از اینجا برن و فرار کنن. مثل این که خسته شده بوده. تا این که چند روز پیش، شوهرش عصبانی شده و... دوباره دست به صورتش می‌کشد. ترجیح می‌دهم ذهنم را خالی از هر حدس وحشتناکی نگه دارم. حامد با انزجار و خشم می‌گوید: سرِ زنش رو همین‌جا جلوی چشم بچه بُرید! و با دست به باغچه خشکیده خانه اشاره می‌کند. با هضم کلمه به کلمه حامد، حالت تهوع می‌گیرم. سر مادر را جلوی چشم دخترش...😟 دلم در هم تاب می‌خورد. اولین بار نیست که قساوت و وحشی‌گری داعش را دیده و شنیده‌ام؛ اما این یکی واقعاً غیرقابل تصور است. سر زن خودش را جلوی بچه خودش بریده؟ این‌ها چه حیوان‌هایی هستند که به خودشان هم رحم نمی‌کنند؟😓 ... ... 💞 @aah3noghte💞` لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730