eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت210 لب‌هایم را
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  


تقریبا هر روز صبح به هم پیام می‌دهند. طوری که انگار اولین کار احسان بعد از باز کردن چشمانش، این است که گوشی‌اش را بردارد و به مینا پیام بدهد:
- سلام بانوی زیبا. صبحت بخیر.

و مینا هم سریع پیام را سین کند و بنویسد:
- سلام عزیزم. صباح العسل!

هر روز صبح نزدیک یک ساعت با هم چت می‌کنند. در طول روز گاهی به هم پیام می‌دهند و شب، انقدر با هم حرف می‌زنند که خوابشان ببرد!

آن چیزی که من را نسبت به پیام‌های مینا مشکوک کرد، حجم بالای پیام نبود.

مینا چند ویژگی مهم دارد که من را نسبت به خودش حساس کرده؛
اولا هیچ عکسی برای خودش از احسان نفرستاده و احسان هم چنین درخواستی نداشته،
دوما پیام‌ها اینطور نشان می‌دهد که این دو، یکدیگر را از قبل دیده‌اند و می‌شناخته‌اند،
سوم این که مینا هیچ اطلاعاتی از محل زندگی و وقایع محل زندگی‌اش به احسان نمی‌دهد؛ اما احسان نه تنها تمام وقایع روزانه را برای مینا توضیح می‌دهد، هیچ توضیحی از مینا نمی‌خواهد.

چهارم، پیام‌هایی ست که با متن تکراری اما غیر قابل فهم را هر روز برای هم می‌فرستند؛ گویا از  استفاده می‌کنند.

و از همه مهم‌تر، فایل‌هایی با حجم بالا اما  که نمی‌توانیم بازشان کنیم و بفهمیم چه هستند؛ به تشخیص محسن، رمز شده‌اند.

مسعود سریع و ناگهانی در اتاق را باز می‌کند و می‌آید داخل سالن. کلا رشته افکارم پاره پوره شد رفت با این حرکتش.

با حرص نفسم را بیرون می‌دهم و مسعود منتظر نمی‌شود از او توضیح بخواهم:
- نتیجه استعلام برون‌مرزی اومد. صالح زمانی که انگلیس بوده، با هیچ سازمان و فرد مشکوکی رابطه نداشته. توی یه شرکت لوازم الکترونیکی کار می‌کرده که طبق تحقیقات ما پاکه. اهل شرکت توی هیچ مراسم و همایشی هم نبوده. حتی با ایرانی‌های اونجا هم رابطه نداشته. کلا سرش توی لاک خودشه.

- خب؟

مسعود در تراس را باز می‌کند و باد پاییزی را راه می‌دهد به اتاق. بوی پاییز می‌آید.

از جیبش، یک پاکت سیگار بیرون می‌کشد و از جیب دیگرش فندک.

به روی خودم نمی‌آورم که از این کارش بی‌نهایت متعجبم. ندیده بودم کسی از همکارهایمان اهل سیگار کشیدن باشد.
مسعود هم خدا را شکر، اصلا به من نگاه نمی‌کند که بفهمد تعجب کرده‌ام. 

سیگار را می‌گذارد میان لب‌های تیره‌اش و خیلی عادی، فندک می‌گیرد زیرش. 

نوک سیگار که سرخ می‌شود و دود از دهانش بیرون می‌زند، سیگار را با دو انگشتش برمی‌دارد و می‌گوید:
- همین پسرش احسان، اونجا پاش به یه مسجد باز می‌شه. این مسجد، یه مسجد شیعی بوده اما با گرایش‌های . اسمش هم دقیقاً  بود. احسان و برادر کوچیکش هم می‌شن پای ثابت این مسجد. خیلی رفت و آمد داشته اونجا. از اون به بعد هم، یکی دوبار صالح میره مسجد.

کام دیگری از سیگارش می‌گیرد. دوباره سر سیگار سرخ می‌شود

نگران ریختن خاکستر سیگار روی زمین هستم؛ اما خاکستر را لب تراس خالی می‌کند.

می‌گویم:
- فکر می‌کنی از اونجا شروع شده؟

- جای دیگه‌ای نیست که بشه به این قضایا ربطش داد.

همزمان با حرف زدنش، دود از دهانش بیرون می‌آید. تکیه می‌دهد به در تراس و خیره می‌شود به بیرون؛ به آسمان آرام تهران.

دوباره از سیگارش کام می‌گیرد. می‌گوید:
- تعجب کردی نه؟

- چی؟

- سیگاری بودن من برات عجیبه.

می‌مانم چه جوابی بدهم که نه ناراحت بشود نه من دروغ بگویم. دنبال حرفی برای عوض کردن بحث هستم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
@istadegi قسمت اول رو اینجا بخونین اینم جبرانی دیشب، حلال کنین🌸