شهید شو 🌷
`💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت11 آ
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت12 طوری نگاه میکرد که انگار دارد صحنه را میبیند؛ نگاهش رنگ ناباوری داشت؛ مانند آنهایی که در یک حادثه دچار شوک شده اند و نمیتوانند باور کنند. انگار هرچه استاد کریمخانی میخواند را بابا دیده بود. الان نزدیک بیست و نُه سال از پایان جنگ میگذرد؛ ولی پدر من هنوز همه چیز را مو به مو یادش هست و دارد به خاطر جا ماندنش میسوزد. این حال پدر را که میبینم، از جا ماندن میترسم. جنگ سوریه هم تمام میشود، آن وقت من میمانم و تصاویر بر جای مانده از این جنگ؛ من میمانم و خاطرات رفقای شهید؛ من میمانم و روضههای مکشوفی که دیدهام؛ من میمانم و دردِ بیدرمان جاماندگی... -آره عباس جان، من میدونم بابات چی دیده. اونا رو منم دیدم. من میدونم چی میکشه. منم این درد رو کشیدم، بیچاره میکنه آدم رو. سرم را برمیگردانم طرف صندلی کمکراننده. حاج حسین را میبینم که نشسته کنارم و خیره است به طرف فرات. میگویم: خب شما که میدونید، چرا من رو نمیبرید پیش خودتون که انقدر اذیت نشم؟ نگاهش را از پنجره نمیگیرد و برای خودش زمزمه میکند: مرد آن است که با درد بسازد مردم...دردمندانِ خدا کِی به دوا محتاجند؟ صدایش در سرم میپیچد. نگاهم میکند و میگوید: تا این #درد رو نکشی، #شهید نمیشی. این دردها آدم رو بزرگ میکنه. فقط #مواظب باش، بذار این درد، همیشه توی وجودت بمونه و یادت نره. رو به فرات میکنم و خدا را به دستان قلم شده حضرت عباس علیهالسلام قسم میدهم که نگذارد بیدرد بشوم، نگذارد جا بمانم؛ طاقتش را ندارم. من بارها طعم تلخ جا ماندن را چشیدهام، وحشتناک است، گس است، خفهکننده است مانند بادام تلخ که هر کاری کنی، تلخیاش از دهانت نمیرود. مانند شکلات کاراملیِ خشک شده...شکلات کاراملیِ خشک شدهای که چهار روز در جیب متهم مانده و نه میشود آن را خورد، نه میتوان دورش انداخت. از یادآوری آن شکلات کاراملی خشک شده، حالت تهوع میگیرم.🤢 الان نزدیک چهار سال است که اینطوری شدهام؛ از همان روزی که متهمِ خانمی روبهرویم نشست و با گریه، شکلات کاراملیِ داخل جیبش را درآورد و گفت: این رو روز تولد امام حسن(علیهالسلام) بهم داد. توی جیبم مونده بود. نه میتونم بخورمش، نه میتونم بندازمش دور. نمیدانم چند ساعت به آن شکلات خیره شده بودم. مچاله شده بود. با تردید و ترس رویش دست کشیدم. هنوز گرما داشت. دلم نمیخواست جلوی بقیه گریه کنم. نگهبان را صدا زدم و گفتم شکلات را ببرد به متهم پس بدهد. من نمیتوانستم نگهش دارم. سرم را به چپ و راست تکان میدهم. چی شد که دوباره رسیدم به آن روز و آن شب؟ -اینا اثر رانندگی طولانیه عباس جان. غصه نخور. و باز هم چشم میدوزد به پنجره و آسمانِ بدون ماهِ نیمهشب. انگار با خودش حرف میزند: زمان جنگ آرزومون بود پامون برسه به اینجاها...پامون برسه به ساحل فرات و با آب فرات وضو بگیریم...همش میگفتیم تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده... در هوای حرفهای حاج حسینم که میرسم به ایست بازرسی اول. خودم مثل بچههای خوب سرعتم را کم میکنم و میایستم. مامور داعشی که نوجوانی حدوداً شانزده ساله است و به قیافهاش میخورد از بومیهای سوریه باشد، جلو میآید و با اخم، جواز ترددم را میخواهد. با آرامش، برگه تردد را نشانش میدهم و میگویم ماموریتم محرمانه است. خدا را شکر، مامور کم سن و سال به تورم خورده و توانستم با چهارتا هندوانه زیر بغلش، خامش کنم تا زیاد پاپیچم نشود. راه که میافتم، نفس راحتی میکشم. یک ایست بازرسی با موفقیت رد شد، خدا بقیهاش را به خیر بگذراند. -خوب خرش کردیا! شانست گفت جوجه داعشی به تورت خورد. صدای کمیل است که نشسته روی صندلی کمکراننده. نمیدانم حاج حسین کجا رفت؟! میگویم: من هنوز لو نرفتم. هیچ عکسی ازم ندارن... و نگاهی به سمت فرات میکنم و سلام میدهم به ارباب بیکفن. اگر اینجا شهید بشوم، جنازهام همینجا میماند و من هم بیکفن میشوم. کمیل فکرهایم را میخواند و میگوید: آخ گفتی...تنها شهید شدنم عالمی داره ها... #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجاز است`