eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت14 مر
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


وقتی به نزدیک ایست بازرسی می‌رسم، سرعتم را کم می‌کنم و ساکت می‌شوم. خوابم می‌آید؛ اما باید هشیار باشم. مامور ایست و بازرسی، مردی حدوداً چهل ساله است با ریش پرپشت و بلند و هیکل تپل. یک عرقچین سیاه دور سرش بسته و با اخم به ماشین نزدیک می‌شود. از قیافه‌اش پیداست او هم مثل من اعصاب ندارد. کنار پنجره می‌ایستد و می‌گوید: بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!)
-حاضر.(چشم.)


و جواز تردد را نشانش می‌دهم. نگاه تندی به خودم و ماشین می‌اندازد؛ انگار دنبال بهانه‌ای می‌گردد که ایراد بگیرد. می‌گوید: من أين أتيت؟(از کجا میای؟)
نفسی تازه می‌کنم و لبخندی روی صورتم جا می‌دهم: دیرالزور.
اخمش غلیظ‌تر می‌شود: أسمعت بمقتل سمير خالد آل‌شبیر؟ (خبر قتل سمیر خالد آل‌شبیر رو شنیدی؟)

از شما چه پنهان؛ از این که خبر به درک واصل شدن آن نامرد داعشی در قلمرو داعش پیچیده است، ذوق می‌کنم؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و قیافه آدم‌های ناراحت را به خودم می‌گیرم: رحمه الله. سمعت قليلا. كيف مات؟(خدا رحمتش کنه(!). یه چیزایی شنیدم. چطور مُرده؟)

مامور سرش را می‌آورد داخل ماشین و آرام و با چشمانی که از ترس دودو می‌زند می‌گوید: سمعت أن الإيرانيين قتله. الحرس الثوري لديه جواسيس بيننا. یجب أن نكون حذرين. (شنیدم ایرانیا کشتنش. سپاه پاسداران بین ما جاسوس داره. باید مواظب باشیم.)

باور کنید هیچ چیزی به اندازه شنیدن این جملات، نمی‌توانست خستگی‌ام را سبک کند. نمی‌دانم چه کار خوبی کرده‌ام که شنیدن این جملات مسرت‌بخش، پاداش آن است. دوست دارم همین‌جا دستانم را بالا بگیرم و یک تشکر حسابی از خدا بکنم بابت این رعب و وحشتی که در دل داعشی‌ها انداخته‌ایم؛ اما برای این که مشکوک نشوند، مجبورم چند کلمه باب میلش حرف بزنم: لا تخف أخي. هؤلاء الرافضه ليس لهم قوة. إحنا منتصرون إن‌شاءالله.(نترس برادر، این رافضی‌ها(شیعیان) قدرتی ندارند. ما پیروزیم ان‌شاءالله.)

صدای معده‌ام درآمده است. شام نخورده‌ام. دست دراز می‌کنم و از داخل کوله‌ام که روی صندلی کمک‌راننده است، پلاستیک خرما را برمی‌دارم. این خرماها تقریبا تمام آذوقه‌ام در این ماموریت است.
ما به خاطر شغل حساسمان، باید بتوانیم مدت طولانی با کم‌ترین آب و غذا و خواب دوام بیاوریم و هوشیاری و توانمندی‌هایمان هم سر جایش باشد. یادش به خیر، دوره‌های «زندگی در شرایط سخت» که با حضور رفیقی مثل کمیل برایم آسان می‌شد. گاهی کیلومترها، زیر آفتاب بیابان می‌دویدیم و حق استفاده از آبِ قمقمه‌هایمان را نداشتیم. مربی‌مان حاج حسین بود. قمقمه‌ها را نمی‌گرفت، می‌گفت باید انقدر قوی بشوید که آب دم دستتان باشد و نخورید.

توی صحرا، می‌دویدیم و حاج حسین داد می‌زد: کل گردان، کل گردان، یا حسین...
و ما باید بلند جواب می‌دادیم: یا حسین...

اوایل کار صدایمان بلند بود و کم‌کم تحلیل می‌رفت؛ ریه‌هایمان یاری نمی‌داد. آفتاب می‌تابید مغز سرمان و تشنه می‌شدیم. وقتی صدایمان کمی پایین می‌آمد، حاج حسین داد می‌زد: این صداتون تا تل‌آویو هم به زور می‌رسه، چه برسه به کاخ سفید. اگه بلند نگید، یه دور دیگه به دویدن اضافه می‌کنم!

ما هم از ترس تنبیه و جریمه، هرچه توان داشتیم جمع می‌کردیم و «یا حسین» می‌گفتیم. خدا رحمت کند حاج حسین را؛ بیچاره‌مان می‌کرد.
تازه وقتی از تشنگی به احتضار می‌افتادیم، اجازه می‌داد یک جرعه بنوشیم؛ همین کار تشنه‌ترمان می‌کرد. کمیل راهش را یاد گرفته بود؛ این‌جور وقت‌ها اصلاً آب نمی‌خورد تا وقتی حاج حسین کامل آب خوردن را آزاد کند. ظاهرش حماقت بود؛ اما در واقع زرنگی می‌کرد.

-نمی‌خواستم اذیتتون کنم، می‌خواستم قوی بشید عباس جان.
حاج حسین خیره شده به سیاهیِ پشت شیشه و این را می‌گوید. ادامه می‌دهد: می‌دونستم یه روزی به همین زودیا لازمتون می‌شه؛ می‌خواستم یه روز شماهایی که زیر دستم آموزش دیدید، بتونید قدس رو هم فتح کنید، حتی اگه خودم نباشم.

-قدس؟
با اطمینان می‌گوید: فتحش می‌کنید ان‌شاءالله. باید قوی بشید و قوی بمونید.

از طعم شیرین پیروزی می‌رود زیر زبانم و لبخند می‌زنم. برمی‌گردم به مرور خاطرات. در همان اردوها با کمیل مسابقه شنا رفتن می‌گذاشتیم. چقدر برای هم کُری می‌خواندیم و سر به سر هم می‌گذاشتیم... انقدر شنا می‌رفتیم که احساس می‌کردیم تمام استخوان‌هایمان دارد از هم می‌پاشد؛ اما برای این که خودمان را از تک و تا نیندازیم، باز هم ادامه می‌دادیم. انقدر ادامه می‌دادیم که بیفتیم روی زمین و از حال برویم!

کمیل فقط می‌خندد؛ سرخوشانه و بلند.



...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجاز است