شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت179 خون از زیر
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت180 باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون میآید: - حـ... سیـ... ـن...🥀 حاج حسین میگفت تمام زندگیِ هرکس، در مرگش منعکس میشود؛ موقع مرگ دیگر کسی نمیتواند تظاهر کند. و تنها کسی موقع جان دادن از دهانش «حسین» میجوشد که یک عمر با حسین علیهالسلام زندگی کرده باشد. دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کمکم بیرمق میشود؛ یعنی نمیدانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش میگیرم و باز التماسش میکنم: - تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر میکند و بعد، من میمانم و بیچارگیام؛ من میمانم و دردِ بیدرمانِ جاماندگی. چند لحظه با بهت نگاهش میکنم و بعد، تمام بعضی که در سینهام تلنبار شده بود بیرون میریزد و با تمام توان داد میکشم: - یا حسیــــن! سر حامد را به سینهام میچسبانم و پیشانیاش را میبوسم؛ یک بار، دوبار... هزاران بار. انگار کمیل است که مقابلم جان داده. انگار میخواهم تلافی نبودنم کنار کمیل را هم بکنم. رستم شانههای لرزانم را میگیرد و فشار میدهد: - آقا، آمبولانس اومده، اون طرف اول فرعیه. بیاید کمک کنید بشیر رو ببریم، آقا حامد رو هم... و بغض امانش نمیدهد. نفس عمیقی میکشم که بر خودم مسلط شوم. جنگ است دیگر؛ بیرحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار، همه هستیات را به باد میدهد؛ کاری هم ندارد که آن کسی که از تو میگیرد، برادرت است یا رفیقت؛ کاری ندارد که با هم عقد اخوت خواندهاید یا نه... در جنگ فقط یک لحظه کافی ست برای بیبرادر شدن، برای تنها شدن، برای در هم شکستن ستون یک خانواده، برای از دست رفتن امیدِ پدر و مادرها، برای سیاه شدنِ لباس سپیدِ تازهعروسها. نمیتوانم حامد را اینجا رها کنم. تجهیزاتش را بشیر برمیدارد و پیکرش را من. به کمیل میسپارم کنار حامد بماند. او را روی دوشم میاندازم؛ الان است که تمام استخوانهایم زیر بار غمش خُرد بشود. کمرم و سینهام تیر میکشد از درد؛ دردِ #بیبرادری.🥀 حامد را کنار دیوار میگذارم و با کمک رستم، برانکارد بشیرِ بیهوش را از زمین برمیدارم. بشیر آرام ناله میکند. در دلم التماس میکنم: - حداقل تو زنده بمان... زمین انگار ناهموارتر از قبل است و دستان من ضعیفتر. دنیای مقابلم هم تیره شده است؛ انگار خورشید زودتر از همیشه غروب کرده. نفسم، تنگی میکند و من بیتوجه به سرفههای مداوم و اصرارهای رستم برای دست کشیدن از حمل بشیر، مُصّر هستم که او را برسانم به آمبولانس. مسیر صدمتری میان درختان به اندازه صدکیلومتر طولانی میشود و بشیر را که در آمبولانس میگذاریم، رستم به راننده میگوید: صبر کن، یه شهید هم داریم... و با این جمله انگار دوباره از درون میشکنم. برانکاردی وجود ندارد برای بردن حامد. خودم دوباره پیکر سردش را روی دوش میاندازم و زانوانم زیر سنگینی داغش خم میشود. کمیل دستش را سر شانهام میزند: یکم صبر داشته باش عباس جان! تموم میشه! دوست دارم سرش داد بزنم که این را بارها گفتهای و هنوز تمام نشده. و باز هم همان مسیر طولانی و دشواری که قبلا انقدر ناهموار و دراز به نظر نمیآمد. صدای نفس زدن کمیل را میشنوم که پشت سرمان میآید. حامد را که به آمبولانس تحویل میدهم، کمیل با پشت دست عرق از پیشانی میگیرد و با چشمانی که نگرانی را داد میزند میگوید: - آقا شمام برید عقب! چشمانم بیش از همیشه درشت میشود و بلند میگویم: - چرا؟ حامد شهید شده، نمیشه منم برم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞لینک قسمت اول