شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت219 جواد را از
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت220 حوصله حرفهایش را ندارم. میزنم سر شانهاش و میگویم: - خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن. - چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه... دوباره سر شانهاش میزنم: - جواد جان! باشه. آفرین. بالاخره سکوت میکند. میدانم نباید توی ذوقش میزدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر! این سکوت جواد البته، فقط دو سه دقیقه طول میکشد فقط و بعد از آن، دوباره موتور فکَش روشن میشود و تا برسیم هم از کار نمیافتد.🙄 اینجاست که میفهمم باید خودم را عادت بدهم به این که با حرفهایش تمرکزم بهم نخورد. چارهای نیست! تا برسیم به خانه امن، یک نم باران کوتاه و لطیف پاییزی هم روی سرمان باریده و کمی خیس شدهایم. دارند اذان مغرب را میگویند. کِی شب شد اصلا؟ از همین ویژگی پاییز بدم میآید. تا بیایی تکان بخوری شب میشود. محسن دارد نماز مغربش را کنار میز لپتاپش میخواند. یاد امید میافتم. او هم همین عادت را دارد. اصلا انگار با یک طناب نامرئی اینها را بستهاند به سیستمشان. نیروی سایبری خوب است خبره باشد؛ اما باید در ابعاد دیگر هم قوی باشد و فرز. نمیدانم اگر لازم بشود محسن را بفرستم برای تعقیب و مراقبت یا حتی عملیات، از پسش برمیآید یا نه. محسن سلام نمازش را میدهد و سریع برمیگردد به سمت من: - سلام آقا! فیلم دوربینای شهری آماده ست که ببینید. آستینهایم را بالا میزنم که وضو بگیرم و میگویم: - سلام. دستت درد نکنه. - البته آقا، نمیدونم چرا این دفعه بیشتر طول کشید تا بهمون بدن. یکم معطل شدم.🤔 ماری که داشت درون سینهام میخزید، هیسهیس تهدیدآمیزی میکند. اخمهایم در هم میرود و میگویم: - یعنی چی؟ - نمیدونم آقا. کلا حس میکنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه. با ذهن درگیر، اصلا نمیفهمم چطور وضو گرفتهام... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول