eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



تو هنوز نفهمیدی سیدحیدر مثل خودت دهن‌لق نیست؟
مجید کامل برمی‌گردد به سمت سیدعلی و چشم‌غره می‌رود: حیف که اولاد پیغمبری، زورم بهت نیمی‌رِسِد.

بعد دوباره رو می‌کند به من: اصلاً سوالا کاری نیمی‌پرسم. اِز خودِد بوگو. اومِدِی قاطی مرغا یا نه؟

از درد صورتم جمع می‌شود و می‌پرسم: چی؟
سیدعلی دوباره ضربه‌ای به کتف مجید می‌زند: منظورش اینه که ازدواج کردین یا نه؟

سوالش مانند طعم گس خرمالو، صورت و دهانم را در هم می‌پیچد؛ طوری که نمی‌توانم حرف بزنم. نمی‌دانم بگویم آره یا نه. تا قبل از خانم رحیمی، بجز مطهره کسی را در ذهنم راه ندادم. این یعنی متاهلم یا مجرد؟ معده‌ام می‌سوزد، دستم هم. کاش مجید درباره کارم سوال می‌پرسید، اصلا همه چیز را می‌گذاشتم کف دستش؛ اما این سوال نه...چون خودم هم جوابی برایش ندارم.

-دادا...! دادا کوجای؟
صدای مجید است که با زمزمه آرام سیدعلی قطع می‌شود: ول کن مجید. خب بلکه دوست نداشته باشه از خودش و زندگیش چیزی بگه. اصلاً به تو چه؟

دوباره یک دست‌انداز بزرگ را رد می‌کنیم و دوباره سرمان می‌خورد به سقف. درد اول در کف سرم پخش می‌شود و بعد خودش را می‌رساند به فک و صورت و تمام سرم. مجید آرام‌تر از قبل می‌گوید: عاشقیا...

ناخودآگاه یک نفس عمیق می‌کشم. عاشق هستم؛ اما نمی‌دانم عاشق کی؟ حالم را که می‌بینند دیگر سربه‌سرم نمی‌گذارند. نمی‌دانم الان قیافه‌ام چه شکلی شده است. می‌ترسم همین قیافه، راز درونم را لو بدهد. نمی‌دانم چه فکری درباره‌ام کرده‌اند، اصلاً مهم نیست. رو می‌کنم به بیابان و اجازه می‌دهم باد داغ به صورتم بخورد. زخمم می‌سوزد؛ اما نه به اندازه زخم قلبم.
***



راستش می‌ترسیدم؛ بیشتر از همیشه. موقعیت‌های خطرناک‌تر از این را از سر گذرانده بودم؛ اما ترسم در این موقعیت برای جانم نبود. می‌ترسیدم سمیر را از دست بدهیم و دستمان خالی بماند.

دستم را گذاشتم روی اسلحه‌ام، بسم‌الله گفتم و دست دیگرم را روی دستگیره در فشار دادم. همانی را دیدم که انتظارش را داشتم؛ سمیر و یک دختر جوان در اتاق بودند؛ آن هم در آغوش هم. دلم در هم پیچید. اگر در ماموریت نبودم و سمیر کیس مهمی برایمان نبود، حتماً تا الان گردنش خرد شده بود. 

معلوم بود دختر از دیدن من جا خورده و کمی هول شده؛ اما خودش را کنترل کرد. پوشش دختر طوری بود که سریع نگاهم را چرخاندم به سمتی دیگر. سینه‌ام می‌سوخت. سمیر اصلا توی حال خودش نبود؛ با چشمان خمار به دختر نگاه می‌کرد و با صدای خش‌دار می‌خندید.

حس بدی داشتم؛ از بد هم بدتر. شما فکر کنید جلوی چشمتان، ببینید یک آقازاده اماراتی با ناموس شما...بگذریم.
نفس عمیقی کشیدم. سرم را کمی عقب بردم و صدا زدم: یه مامور خانم بفرستید این‌جا لطفاً.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...