eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 بین ماشین ها دنبال مزدا ۳مادر میگردم ،بیشتر بچه ها رفته اند و حالا من و ده نفر دیگر مانده ایم ،دستم می رود که شماره مادر را بگیرم ،اما منصرف می شوم ، وقتی بگوید توراهم یعنی توراهم.. و زنگ های پشت سرهم من سرعتش را بیشتر نمی کند..... ساعت حدودا یک ربع به یازده است ..شاسی بلندی درکنار خیابان می ایستد و بوق می زند ، همه مرانگاه می کنند ؛اما اینکه ماشین مادر نیست! چشم می اندازم داخل خودرو؛ نیما است.... پس مادر کجاست؟! درحالی که در دل به نیما ناسزا می گویم از بچه ها خداحافظی میکنم و می روم به طرفش، در را باز می کنم و عقب می نشینم ؛ طوری نگاهم می کند که معنای جمله اصلا از سالم برگشتنت خوشحال نیستم را برساند😏 -مگه راننده تاکسی ام شب و نصفه شب بیام دنبالت؟! میزنم به پررویی : مامان چرا نیومد که منت توروبکشم؟ -مامان جونتون کارداشتن ، طبق معمول من باید جور دختر خانمشونو بکشم! -مگه مجبور بودی!؟ -من برعکس بعضیا حرف می شنوم از پدر و مادر ! -اره از شب نشینی های دوستانه و دور دور کردنت توی چهار باغ مشخصه!... ✍نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 1⃣صدایش خیلی دلنشین و آرام‌بخش بود. به قول آن عزیزدل: "حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خورده‌ برنامه می‌ساخت وسخن می‌گفت،همچنان شیرینی فتح را درذائقۀ خوداحساس می‌کردیم." خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا رابشناسم وببینم. فکرکنم پاییز71بود، ولی هنوز آتش حمله‌ها، آن‌چنان پرحجم نشده بود.😏 هنوز"زم" رئیس ِ آنروز پالایشگاه وحوزۀ هنری ومیلیاردر وقهوه‌خانه‌دار امروز، آوینی را ازحوزۀ هنری اخراج نکرده بود. هنوز روزنامۀ مثلاجمهوری اسلامی، دست به تکفیر سید نزده بود و به هزارویک اسم وعنوان، علیه او بیانیه صادرنمی‌کرد. هنوز"محمد هاشمی‌رفسنجانی"رئیس وقت جعبۀ جادو،دستور ممنوعیت پخش روایت‌فتح وبخصوص صدای اورا از تلویزیون، نداده بود.😏 دم غروب بودکه با دوسه تااز دوستان اهل ادب وهنر!روی تخت‌های حیات حوزۀ هنری نشسته بودیم و چای سر می‌کشیدیم. از دور کسی پیداشد که بادیدنش خیلی ذوق کردم.دومین باری بود می‌دیدمش.چندروز قبل،همین‌جا برای اولین‌بار دیده بودمش. جلوکه آمد،طبق عادت،باهمه سلام و احوال‌پرسی کرد.به ماکه رسید،به احترامش برخاستم و بالبخند،با او دست دادم. بغل دستی‌ام اما،همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخ‌هایش بیرون می‌زد، برنخاست و... ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi کپی ممنوع‼️
شهید شو 🌷
💔 به نام خدای شهیدان #شهیدی_از_تبار_سادات قسمت 9⃣ «توجه,‌ توجه, نواب صفوي دستگير شد.» رهبر فد
💔 به نام خدای شهیدان 🌹وصیت نامه شهید نواب صفوی🌹 هوالعزیز بسم الله الرحمن الرحیم به نام مقدس آخرین وصی و قائم آل محمد پیشوای غایب جهان و بشر، وجود منزه امام زمان اعلی منزلت والا پایگاه مهدی عجل الله تعالی فرجه و حقق آمالنا و فیه آمین الله العالمین برادران مسلمانم در سراسر دنیا! دوستان ثابت قدم خدا و محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم، السلام علیكم و رحمة الله و بركاته. «إن الدنیا قد ادبرت و ان الاخره قد اقبلت». همانا دنیا از ما رو گردانده و آخرت به ما رو كرده است، آنچه از عمر ما گذشت و فانی شد از دنیا بود و آنچه بسوی ما رو كرده و بسویش شتابان می‌رویم آخرت است. پس بكوشید از ابناء این گذشته فانی نبوده از ابناء آن آینده حتمی باشید و خود را برای آن سرای جاوید آماده نمایید. (آه من قلة الزاد و بُعد السفر) امیر المومنین وجود اقدس علی علیه السلام، كه جهانی پر از عشق و معرفت خدا بود و جهانی معرفت باید تا به شخصیتش كمی پی برد و جهان، وجود همانندش را پس از پسرعموی كرامش صلی الله علیه و آله ندیده و نخواهد دید, از قلت توشه و دوری و هیبت این سفر می‌نالید؛ بیایید و از خواب خرگوشی برخیزید و بپرهیزید از اینكه به بازی آزمایشی دنیا فریب خورده و آلوده شوید و تمام براهین استوار و آیات منیره خدا و حقایق نوربخش جهان را كه بسوی خدا و معاد از راه انبیاء عظام علیهم السلام و محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم، رهبری می‌كنند فراموش كنید. ندایی در رویا رسیده كه گویا رفتنی هستم. آه، آه، حاشا و كلا خدا نخواهد كه من و شما در زمره خاسرین و بدبختان قیامت و اصحاب جحیم شمرده شویم. آه، بشری كه تاب مشقات آسان و زودگذر دنیا را نداشته در مصیبت كوچكی متزلزل و عاجز گردیده بی‌تاب می‌شوی چگونه تن ناتوان و زبون را مهیای آن آتشی می‌كنی كه از غضب قهار خدای آتش و آب مشتعل گردیده است. آه، عجبا این بشر ضعیف كه با این سرعت ورود و خروجش از این آزمایشگاه دنیا طی گردیده هم آغوش خاك تیره می‌گردد با اینكه برای اصطبل و رباط هم معتقد است كه باید از سوی صاحبش قانون و دین و مقصودی باشد چگونه قانون و نظام دین و مقصود خدای جهان و نماینده عزیزش وجود اقدس پیغمبر اسلام حضرت محمد ابن عبدالله صلی الله علیه و آله توجهی نكرده محیط فكر و زندگی خود را از طویله و اصطبل هم تنزل داده خود را برای همیشه در آتش جهل و شهوت پستش كه افروزنده آتش غضب خداست می‌سوزاند؟ (اولئك كالانعام بل هم اضل) اینان مثل حیواناتند بلكه گمراه‌ترند. آه، ای برادران، شما برای اتمام حجت حق و كسب رضای رحمان و طاعتش و برای نجات و تبرئه خود در پیشگاه عظیم خدای عزیز (و معذره الی ربكم) حق را بگویید و تبلیغ كنید و این بیچارگان را از بیچارگی فردا خبر دهید. و انذار نمایید و عدم رضای خودتان را نسبت به معاصی و نافرمانیها و تبهكاریها و طغیانهای آنها اعلام دارید (اما شاكراً و اما كفوراً) یا هدایت پذیر گردیده و یا كفران می‌كنند. خدای عزیز از طاعتشان بی‌نیاز بوده از معصیت آنها هم حكومت بی‌زوالش زیانی نبیند و جهنمش وسیع بوده (تقول هل من مزید) میگوید آیا سركش و عاصی بیشتری هست؟ و الفاظ و فلسفه‌های پوچ و مظاهر رنگین و قدرتها و ژست‌ها و لباسهای فریبنده دنیا در آنجا ذلیل و پوسیده گردیده و دردی دوا نمی‌كند و به كاری نمی‌خورد. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه ، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام رو زیر و رو کرد . گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باور نکردنی است که آدم را گیج می‌کند. وقتی برمی‌گردم و به گذشته ام فکر می‌کنم ، پایین رفتن از چند پله را سر آغاز آن ماجرای شگفت انگیز می‌بینم. پدر بزرگم می‌گوید :« بله ، ماجرای عجیبی بود ، اما باید باورش کرد. زندگی ، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می‌آیند. آفریدگارِ هستی را که باور کردی ، ایمان خواهی داشت که هرکاری از دست او برمی‌آید.» همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی‌اهمیت شروع شد. نمی‌دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت:«هاشم! باید با من بیایی پایین.» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می‌تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان ، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهره‌ای دارد ، گاهی می‌گفت :« تو باید در مغازه ، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتری‌ها کمک کارم باشی ؛ نه آن که در کارگاه وقت گذرانی کنی.» می‌گفت :« من دیگر ناتوان و کُندذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من عهدهٔ ادارهٔ کارگاه و مغازه برمی‌آیی.» در جوابش می‌گفتم :« اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهرحلّه ، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم ، شاگردان و مشتری‌ها روی حرفم حسابی باز نمی‌کنند.» 🍂 ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نام ونام خانوادگی:محمد زهره وند نام پدر: بیرمعلی تاریخ تولد:1365/01/19    تاریخ شهادت:1394/08/09     محل شهادت: حومه حلب ...🕊🌹 در محله داوران اراک خانه‌ای است که این همان خانه سبزی است که محمد در دامان مادر راه و رسم عاشقی را آموخت و با پا گذاردن به دوران جوانی به خیل دوستان شهید خود پیوست. اهالی محل او را جوانی پاک می دانستند و به خوبی از او یاد می کنند و امروز که محمد دیگر در کوچه های این شهر قدم برنمی‌دارد، آوازه مهربانی هایش در شهر می پیچد. شهادت آروزی قلبی و دیرینه اش بود و به گفته بسیاری از نزدیکانش بیشتر اوقات و مراسم های ویژه را در کنار قبور مطهر شهداء می‌گذارند. صبح‌ها زودتر از سایرین به مسجد محل می‌رفت و در آنجا با حالتی خاشعانه و خاضعانه مشغول به خواندن نماز شب می شد و در اکثر اوقات سعی می‌کرد که باوضو باشد. : همسر شهید 👇🌷👇🌷👇
شهید شو 🌷
سلام همسنگری ها ان شالله به زودی رمان بسیار زیبایی از زندگی نامه شهیدی والامقام در کانال قرار داده
💔 ”✨برای اولین بار منتشر شد✨“ از چه می دانید؟🤔 همان شهیدی که وصیت کرده بود مزارش در کنار او باشد... رمان پیش رو ای از کتاب است که در مورد زندگی این عارف شهید است. ان شالله کتاب را تهیه کرده و در مورد رفتار این شهید، به طور مفصل بخوانید... آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید لازم به ذکر است☝️ 👈مدیر کانال ... اجازه نشر را از مدیر انتشارات مبشر دریافت کرده است و تیم ادمین ها زحمت تایپ را کشیده اند پس لطفا برای انتشار رمان ، فقط فروارد کنید و آن را کپی نکنید.👌
~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~
خانه ی ما در یکی از کوچه های قدیمی شهر کرمان بود که به آن  می گفتند. 

همسرم معلم بود و خدا را شکر وضع مالی خوبی داشتیم. خانه مان بزرگ و باصفا بود و آنچه بر زیبایی این خانه می افزود، صوت زیبای  و اذان صبحگاهی  بود. 

یادم می آید نذر شله زرد هر ساله ای که او به مناسبت رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام در ماه صفر در این خانه برگزار می کرد، حال و هوای خاصی به همه می بخشید.


دقت غلامحسین در به دست آوردن  برای فرزندان آن هم از راه گچی که پای تخته می خورد، زبانزد خاص و عام بود...

بااینکه ما در دوران طاغوت زندگی می کردیم اما  علیهم السلام،  و سخنان ائمه به‌ویژه حضرت علی علیه السلام مهم ترین سرمایه زندگی ما بود.


فاصله سنی بین بچه ها کم بود و تعدادشان زیاد؛ اما من سعی می کردم هیچ وقت از زندگی ننالم که مبادا آرامش او را بر هم بزنم...


در یکی از روزهای تابستان ۱۳۳۹ متوجه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم....


... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ...🕊🌹از زمانی که به دنیا آمد همه او را با نام «علی‌آقا» صدا می‌زدند. علی‌آقا شب و روز در راه دین کار می‌کرد هرگز خسته نمی‌شد، علی آقا به‌معنای واقعی کلمه مجاهد فی سبیل‌الله، خستگی‌ناپذیر و مسئولیت‌پذیر بود. او دغدغه دین داشت، امر به معروف را در تمام برنامه‌هایش مد نظر داشت و از هر نظر ممتاز و به‌معنای واقعی کلمه مرد اقدام و عمل بود. حتی در وصیت‌نامه‌اش هم اشاره کرده که در این راه چه دغدغه‌هایی داشت و چه خون دل‌هایی خورده، علی‌آقا اگر کاری را شروع می‌کرد برای اتمام آن شبانه‌روز پای کار می‌ایستاد. علی‌آقا مظلوم‌ترین و مخلص‌ترین بسیجی بود که هیچ‌کس او را نشناخت. علی‌آقا عاشق زیارت عاشورا و مناجات حضرت علی(ع) بود، بر سر مزار شهدای گمنام می‌نشست و مناجات حضرت علی(ع) را می‌خواند. علی‌آقا به‌دنبال شهرت و پست نبود و بی‌ریایی از ویژگی‌های بارز علی بود. علی‌آقا تمام کارهایش در گمنامی بود او در بسیج سازندگی فعال بود و به مناطق محروم در سیستان بلوچستان برای کمک می‌رفت و در آن مناطق همه علی‌آقا را می‌شناختند. 🌹👇🌹👇🌹👇
💔 📆تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۹/۲۰ محل تولد: تهران وضعیت تاهل: مجرد فرزند دوم خانواده‌ی آقای رمضانعلی خلیلی دانش آموخته‌ی: دانشگاه امام حسین علیه السلام دانشجوی: رشته ی مدیریت اعزام به سوریه: بر حسب وظیفه تخصص: تخریب - تاکتیک - جنگ های نامنظم 📆شهادت در تاریخ : ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۲  محل شهادت:سوریه _حلب محل دفن: تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها ، قطعه 53 ، ردیف 87/الف شهید  مورد علاقه : شهید حاج محسن دین شعاری 👇💐👇💐👇💐
💔 📆تاریخ تولد : 1371/07/21 محل تولد : گیلان - رشت 📆تاریخ شهادت : 1396/08/27 محل شهادت : سوریه - بوکمال وضعیت تاهل : مجرد گلزار شهید : گلزار شهدای رشت 👇💐👇💐👇💐
شهید شو 🌷
💔 #دو_نیمه_سیب ۱۳...🍎 تاریخ دارد تکرار می شود تماشاچی و بی طرف وجود ندارد تو اگر شبیه شهدا نشوی چه
💔 محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت و بي سر و صدا برمي‌گشت. آن روز محسن به همراه رضا سوار قايق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد. در رودخانه گشتي ها حضور داشتند. رضا بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت: "اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد." محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد. به محلي رسيدند که نقطه مرزي آنها با گشتي‌هاي عراقي به حساب مي آمد. آن منطقه براي هر دو طرف، امنيت خوبي نداشت. رضا به سمت سنگرهاي کمين رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: "بهتر است از يکديگر جدا شويم. ممکن است کمين بخوريم." رضا گفت: "اگر با هم باشيم بهتر است. ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد." رضا دولا و خميده پيش مي رفت. هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد.... محسن به سمت کمين رفت. رضا پشت سرش بود. از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند. جبهه آرام بود، اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد. رضا به سمت سنگر کمين بعدي رفت. صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پيش. محسن در چند قدمي او متوقف شد. صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد. عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد. آنها نيز شليک کردند. رضا از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند. لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود، جذابيت خاصي داشت. پاشنه پايش را به پيشاني رضا کوبيد و او را نقش زمين کردو با اشاره به گروهبان گفت: "بهتر از اين نمي شود. او را با خود مي بريم. بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است. يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد!" افسر دست رضا را گرفت تا بلندش کند اما رضا عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد. رضا از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضا رفت. ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند اما مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد. صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر ، کارد کمري اش را بيرون آورد. گروهبان و سربازان عراقي آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله‌ي رانش فرو برد. صداي محسن بلند شد. خون از رانش بيرون زد. افسر به سراغ رضا رفت.... رضا سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زيادي از او رفته بود، هنوز از هوش نرفته بود، چشمانش گاه سياهي مي‌رفت و گاه آن منظره را در هاله‌اي از ابهام مي‌ديد. افسر عراقي، رضا را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند.... ادامه دارد... 📚عقیق 💞 @shahiidsho💞