eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره ی رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم.یاد همه ی کارهای کامران افتادم و گفتم: _بهش اعتماد ندارم. با همه ی مهربونیهاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همه ی رفتاراتش مشکوکه. امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم ولی خوشم نیومد که با اونا میچرخه. من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته. از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید:_شما؟ دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم: _من نمیتونم به ازدواج فکر کنم. چون…. دیگه ادامه ندادم. چون واقعا نمیشد واقعیت رو گفت. 🍃🌹🍃 گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رونگاه میکرد گفت: _حلال زاده ست،خودشه. پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر. شروع کرد به نوشتن. چند لحظه ی بعد خطاب به من گفت:_نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید! آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد.پرسید: _آرومتر شدید؟ میخواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم میگفتم کمی بیشتر برام حرف بزن. من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم. از تنهایی،از گناه،از حرف مردم،از فکر از دست دادن تو که نمیدوم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم. گفتم: دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت: حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله ی خودمون پیدا کردن. دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید. باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید. از طرفی دیگه هم محبور نیستید رفتار زشت همسایه هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرفهاش فکر کردم. پرسید: چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم: اونی که باعث وبانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود ولی باتمام اینحال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت. فک کردم اتفاق بدی واسش افتاده. کاش در و واسش وانمیکردم _درسته نباید درو باز میکردید. پس بخاطر اونروز باهاش دعواتون شد. _اون آغازگر دعوا بود. از زمانیکه میشناختمش همینطوری بود. واسه اینکه خودش و از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا. من حتی در مقابل ضربه هاش کاری نکردم. بغیر از اون موقعی که… یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد. نمیتونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم. نمیتونستم بگم من امانت دار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید. با اینکه منتظر بود جمله ام رو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگر میرفت و من به این فکر میکردم که چرا منو به خونه ام نمیرسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه ها و اون خونه،اسیر خیابونها بشه؟ 🍃🌹🍃 دوباره براش اسمس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش روبرگردوند به عقب! فکر کردم با من کار دارد ولی او به خیابان نگاه میکرد. گفت: شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد. به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود. او اینجا چیکار میکرد؟ یعنی در تمام این مدت تعقیبمون میکرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادند و حرف زدند. در چهره کامران خشم وناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم میخواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چه میگذره. 🍃🌹🍃 دقایقی بعد کامران با قدمهایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره.دلم گواه بد می داد.به سمت اون پنجره خیز برداشتم و پایین کشیدمش. او لبش رو گزید و گفت: _من با اون دوتا کاری ندارم! 🔥نسیم🔥 بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم.بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی.من اگه اون وقت شب اونجابودم بخاطر تو بود. گفتم: _مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی. با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست. بااینکه اون منو به این روز انداخت. کامران گفت: واسه اونم دلیل دارم. شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم: مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار می دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد. دستش رو روی شونه اش گذاشت و با دلجویی گفت:😊 _خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت: _شما چیکار کردی که این دختر.. جمله ش رو ناتموم گذاشت. من میدونستم ادامه ش چیه! ازشدت ناراحتی و شرمندگی گفتم: _هههههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت:_فی امان الله..😐✋ کامران خطاب به او با طعنه گفت:😏 _حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بزار.. ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ✨ نویســـنده: ...برخے به برخے دیگر هجوم آوردند نیرومندشان ناتوان را مے خورد و بزرگتــرها، ڪوچڪترها را پایمــال مےڪنند و چونــان شترانــے ڪه برخــے از آن ها پاے بستــه و برخــے دیگر در بیابان رها شده و راه گم ڪرده اند یا در جاده هاے ناملموســے در حرڪتند و در وادے پـر از آفت ها ها و در شن زارے ڪه حرڪت با ڪندے صورت مےگیرد، گرفتارند. نه چوپانــے دارند ڪه به ڪارشان برسد و نه راننده اے ڪه به چراگاهشان ببرد. با آن ها را به راه ڪورے می کشاند و دیدگانشان را از چراغ هدایت در مےپوشاند. در بیراهــه سرگــردان و در نعمت هاے دنیایــژ غــرق شده اند ڪه نعمت ها را پروردگار خود قرار داده اند. هم دنیــا آن ها را به بازے گرفتــه و هم آنان با دنیا به بازے پرداختـــه و آخــرت را فراموش ڪرده اند... پســرم! به يقيــن بدان ڪه تو، به همه ے آرزوهایت نخواهــے رسید و مدت زیادے زندگــے نخواهے ڪرد و به راه ڪسانـــے مےروے ڪه پیش از تو رفته اند. پس در به دست آوردن دنيــا آرام باش و در مصرف آنچه به دست آوردهاے نیڪو عمل ڪن؛ زیرا چه بسا تلاش بےاندازه براي دنیا، باعث به تاراج رفتن آن اموال شود. پس هر تلاش گرے به روزے دلخواه نخواهد رسید و هر مدارا ڪننده اے محروم نخواهد شد. نفــس خود را از هر گونــه پستــے بازدار، هر چند ڪه تو را به اهدافــت برساند، زیرا نمےتوانــے به اندازه آبرویے ڪه از دست داده اے، بهایــے به دست آوري. ے دیگرے مباش ڪه خـــدا تو را آفریده است. بپرهیـــز از مرڪب طمع ورزے ڪه تو را به سوے هلاڪت به پیش راند... پســـرم! بـدان ڪه دو قسم است؛ یڪی آنڪه تو آن را مےجویے و دیگرے آن ڪه او تو را مےجوید و اگر تو به سوے آن نروے، خود به سوے تو خواهــد آمد... چه زشــت است " هنگام نیاز و ستمڪاری به هنگام بےنیازے! همانا سهــم تو از دنیا آن اندازه خواهد بود ڪه با آن سراے آخرت را اصلاح ڪنے. از ڪسانے مباش ڪه اندرز سودشان ندهد؛ زیرا عاقــل با انـدرز، و آداب پنــد گیــرد و حیـوانات با زدن. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️