eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_دوم ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش
💔 یـــے_از_شبـــ ☄ نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.📩 ضربان قلبم شدت گرفت.دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند. لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد. من هم آهسته اشک میریختم. گفت: _شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید.😞✋ 🍃🌹🍃 من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا،کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟ نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین. نفس عمیق کشیدم . . شیطنتم گل کرد.😏 _به یک شرط.. او با تعجب پرسید:_چه شرطی؟  اشکم رو پاک کردم.گفتم: _تسبیحتون برای من. او نگاهی به تسبیحش انداخت و در حالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: _بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم. گفتم: _نه..من همین تسبیح رو میخوام.. 🍃🌹🍃 او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت. پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد. حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: _راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم.. با شیطنت گفتم: _چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم.. او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد.☺️🙈 _پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم . گفتم: _خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا..گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم.. حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گذاشت…وقت رفتن از اتاق با بغض گفت: _پس قابلم ندونست… خواستم حرفی بزنم که گفت: _التماس دعا 🍃🌹🍃 مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم. فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید: _تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟ لبخند کمرنگی زدم، _قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا رو دارمو نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد…راست گفتی..من احمق بودم که بیخود احساس خطر میکردم… فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت:😨 _دوباره تنت داغ شده…رقیه سادات خوبی؟؟! …آهسته گفتم:😌 _آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم.. او اخم کرد:😉 _حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی.. تسبیح رو در دستم مشت کردم _همه چیز رو برات میگم…فقط…میخوام برم خونه.. او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت: _نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن گفتم:_من خوبم فاطمه. . همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه. پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت. _ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی با اصرار گفتم: _من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم.. پرستار فهمید که تصمیمم جدیست. گفت: _مسئولیتش پای خودت! و از اتاق خارج شد. 🍃🌹🍃 از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم. حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند.فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دوگفت: _خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه..میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم.. حامد گفت: _خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن! حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید... ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_دوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ".....او تجربــه ے جنگــے زیــادے ندارد
💔 ✨ نویســـنده: ...خـــواص جامعـــه همواره بار سنگیــن را بر حڪومت تحميــل مےڪنند، زیــــــرا در روزگار سختے، یاریشان ڪمتر است، در اجراے عدالـــت از همه ناراضــے تر و در خواستـــه هایشان پافشارتــر و در عطـــا و بخشــش ڪم تر و به هنگام منع خواستــه ها دیــــر عــذر پذیرتر و در برابر مشڪلات ، ڪم تر مےباشند. در صورتــے ڪه ستون هاے استـــوار دیــن و اجتماعــات پرشــور مسلمیـــن و نیــروهاے ذخیــــره دفاعـــے، عمـــوم مــردم هستنــد، پس به آنــان گرایــش داشتــه بــاش... از رعیــت، آنان را ڪه به دنبـــال عیـــوب دیگران بیشتر جستجو مےڪنند، از خود دور ڪن و دشمـــن بدار، زیرا مــردم، عیوبـــے دارند ڪه امت در پنهــــــان داشتن آن از همه سزاوارتـــــر است. پس مبـــــــادا آنچه بر تو پنهـــان است، آشڪار گردانــــے و آنچه هویداست بپوشانـــے، ڪه داورے در آن چــه از تو پنهـــان اســت با خداونـــد است. پس چنــدان ڪه مےتوانــے زشتــے ها را بپوشان تا آنچــه را ڪه دوست دارے بر رعیت پوشیـــده مانـــد، خدا بر تو .‌.. در امــور ڪارمندانـــت بیندیــش و از همڪاران نزدیڪت، بسیار سخــت مراقبت ڪن و اگر یڪے از آنان دســت به خیانــت زد و گزارش مأموران تو مال خیانــت را تأییــد ڪردند، به همین مقدار گواهے، قناعت ڪرده و او را با تازیانــه ڪن و آنچه از امــوال ڪه در اختیار دارد، از او باز پس گیر و او را از خـــود دور ساز ... سفـــارش مےڪنم در خصــوص طبقات پایین و محــروم جامعــه، ڪه هیــچ چاره اے ندارنــد.☝️ مبــادا سرمستــے حڪومت تو را از رسیدگــے به آنان بــــاز دارد، ڪه هرگـــز انجام ڪار مسئولیـــت هاے ڪوچڪ تر نخــواه باش و از آنان روے بر مگــردان؛ بــه ویژه امـــور ڪسانــے از آنــان را بیشتــر رسیدگے ڪن ڪه از ڪوچڪے به چشـــم نمے آیند و دیگــران آنــان را ڪوچڪ مے شمارنــد و ڪمتر به تـــو دسترسے دارند. ♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️