eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم _ناقابله خانوم.☺️من تعریف شما رو واسه مادرم خ
💔 دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم. درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد☝️ او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم. از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد. من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم. من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه. 🌷 :::من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن🌷 نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: _نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم.. با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: _ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟! گفتم: _چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت. او پوزخند زد:😏 _وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره.. بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم. 🍃🌹🍃 زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل! گوشی حاج کمیل خاموش 📵بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند. نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم. نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه. دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت: _کلاس هستم بعد تماس بگیرید. دستپاچه گفتم: _کارم واجبه حاجی.. گفت : _ پیام بدید یاعلی نوشتم: 📲سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش. اشکالی نداره؟! دقایقی بعد نوشت: 📲 سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید. نوشتم: 📲ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم. گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. 🍃🌹🍃 حدود ساعت دوازده🕛 بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم. پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت: _واقعا تو کوچه ای؟! از خوشحالیش خوشحال شدم!پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد. وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.😥 توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. 🍃🌹🍃 صدای موزیک🎼 آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم. نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود. با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت: _میدونستم هنوز معرفت داری.. و منو در آغوش گرفت. فضای خونه خفه بود.🌫بوی سیگار 🚬🍷و الکل دماغم رو آزار میداد. همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم:😣 _چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟ او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت: _حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن. چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟ بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: _تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد. 🍃🌹🍃
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم #ابراهیم_حسن_بیگے خــدا مےداند آن روزهایے ڪه مشغول نوشتنِ ڪ
💔 ✨ به او گفتم: این چـه اسـت براے من آورده اے؟ زڪات اسـت یـا صدقــه؟ گفت: نــه زڪات اسـت نه صدقـه؛ بلڪه هدیه اے است براے شما. گفتــم: واے بر تو اے مـــرد! آیـا از راه دیــن وارد شدے ڪه مرا ؟ به خدا سوگنــد اگر هفـت اقلیــم را با آنچــه در زیر آسمــان هاست به من دهند، تا خدا را نافرمانــے ڪنم، چنین نخواهم ڪرد و همانا این دنیاے آلودهــے شما نزد من از برگ جویــده شده دهان ملـخ پســت تر است. علــے را با نعمــت هاے فناپذیــر ولذت هاے ناپایــدار چه ڪار؟! ....مےبینید پدر؟ این روش حڪومت دارے علـے است! ☝️ حالا او را مقایســه ڪنید با حاڪمان شڪم گنده ے این زمانــه ڪه همگــے جزء ثروتمندان بزرگ هستند و در نـاز و نعمــت زندگــے مےڪنند و بیت المـال در نـزد آن ها معنایــے ندارد.😏 فڪر نمےڪنید شرایـط و روزگار عوض شده و بر روابـط انسان ها به خصطوص حاڪمان اثر گذاشته است؟ - بلــه، شرایـط عوض شده است؛ روزگار ما با روزگار علــے بسیــار فرق ڪرده، اما اصول الهــے و انسانــے ، خدشـه ناپذیــر است. آنچـه ڪه مسیـح دو هزار سال پیش براے مردم آن روز گفته، جزء اصولــے است ڪه براے ما نیز صادق است. اگر قـرار بـود تغییــر شرایـط را بپذیریــم، باید انجیــل و تـورات و قــرآن را به دور مےریختیم و دیـن جدیدے مےآوردیم. ما در ڪلیسا، مسلمانان در مساجـد و یهودیــان در ڪنیسه ها همان را می گویــند ڪه هزاران سال پیش گفته شده است. چرا ڪه ، مثـل لبـاس و غــذا تغییــر نمی ڪند. - بلــه، درست مے گویید؛ انسان ها همان روح لایتغیر الهـے است. باور داریـم ڪه خداونــد از روح خـود در انسان ها دمیــده است و آنچـه باعث تغییــر ما شده، زنگــار هایــے است ڪه بر ایــن روح الهـــے نقــش بسـته. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️