شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصتم _پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیا
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
💔
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
او دنبالم تا اتاق اومد.گفت:
_حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی.
با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت.
🍃🌹🍃
او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی.. قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی.
نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.با او به رستوران رفتیم. سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم. خندیدیم. و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم.
نزدیک مسجد بودیم که پرسید:
_خوش گذشت سادات خانوم؟؟😉
گفتم:_بله ممنونم ازتون.
🍃🌹🍃
تلفنم 📲زنگ خورد.
🔥نسیم🔥 بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت: _چرا جواب نمیدید؟!
گفتم:_مهم نیست.😊
گفت:_جواب بدید.معذب نباشید.☺️
فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه. نگاهی به حاج کمیل کردم.او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:
_جواب بدید سادات خانوم.😊
جواب دادم.نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.گفت:
_خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده. کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه..
من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.گفتم:
_اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم.
حاج کمیل گفت:
_بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات.
نسیم شنید.با صدای آرامتری گفت: _شوهرت پیشته؟؟
گفتم:_بله..😊
او با ناراحتی گفت:
_وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی.. مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟
گفتم:_تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا.
گفت:
_نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
🍃🌹🍃
حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:
_دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟
گفتم:
_بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم.
با خودم گفتم:الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد.
🍃🌹🍃
سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.زیر لب استغفار گفتم.
🍃🌹🍃
اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد. فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.صداش کردم:_حاج کمیل؟😒
گفت:_جااان دلم؟!😍
پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.اعتراف کردم:😞
_حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم.
او با صدای خواب آلود گفت:
_استغفار کنید سادات خانوم. .
پرسیدم:_نمیپرسید چه کاری؟😕
گفت:_نه!😊
گفتم:_ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم.😒
تخت تکونی خورد.حس کردم نشست.
گفت:_اگر اینطوره بگید.😊
به سمتش چرخیدم.آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!با صدای لرزون و محزون گفتم:
_امروز من …مممممم….مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم.
مکثی کوتاهی کرد.
گفت:_خب ..این که گناه نیست..
گفتم:
_هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم. چون حس کردم حرفها درمورد منه..
دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..با بغض گفتم:
_چیزی نمیخواین بگین؟!😢
زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:
_کار بدی کردید..😒
بغضم ترکید:
_بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟😭
چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.گفت:😠
_پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!!
شوکه شدم.فهمید که ترسیدم.دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:😐
_ازتون توقع نداشتم..
با بغض و دلخوری گفتم:😞😢
از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود.
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_شصت نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے بر شما بـاد تقوے و پرهیزگاري و اطاعت از
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
#ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشـیــش نیــم تنه اش را به طـرف میز خــم ڪرد، آرنــج دســت چپــش را روے میــز گذاشت و با دست دیگـر ریــش بلنــدش را مشــت زد و رسمــا به سـرگئے نگــاه ڪرد و گفت:
"تا همیـن چنــد لحظــه پیــش مشمــول مطالعـه بــودم؛ مطالعه ے این ڪتاب قدیمــے تمام شد.
فڪر مےڪنم چمدانم را ببندم و برگردم مسڪو."
سرگئــے گفت:
"یعنــے آن ماجرایـے ڪه تعریــف ڪردید، تمام شد؟
حالا ڪه ڪتاب را خوانـده اید، مےخواهید برگردیدـ و ڪتاب را به آن ها بدهیـد و خـلاص؟ اصلا صـلاح نیسـت برگردیـد پـدر."
ڪشیش سڪوت ڪرد و حرفــے نزد.
سرگئــے ادامه داد:
"هر چند از شما بعیــد نیسـت ڪه این ماجراے خطرناڪ و پلیســے را ادامه بدهیـد."
ڪشیش گفت:
"چاره اے ندارم سرگئـے؛ تا ابد ڪه نمے توانم در بیــروت بمانم،
من آنجا خانــه و زندگــے و ڪار دارم."
سرگئــے گفت:
"فعلا چند ماهــے این جا بمانید، بعد من با شما به مسڪو مےآیم، خانه را مےفروشیم و در نقطه ے دیگرے از مسڪو برایتان خانه اے مے خریم.
باید از دسترس آن دو جانــے ڪه گفتید دور باشید.
در عیــن حال ڪتاب را تحویــل پلیـس بدهید و حقیقـت را به آن ها بگویید."
ڪشیــش گفت:
"نه، این ڪار شدنــے نیست؛ ڪلیسا را چه ڪنم؟"
سرگئــے پاسخ داد:
"ڪلیســا را به یڪ ڪشیش جوانتر بسیار سالــے ڪه شما دارید، وقتش رسیده ڪه خودتان را بازنشسته ڪنیــد پــدر."
ڪشیــش در فڪر فرو رفته بود و جوابـے نداد.
- بازگشت تان به مسڪو اشتباه بود پدر شما در لبنان بزرگ شدید و به همین جا تعلق دارید.
چه عیبــے داشت همین جا مےماندید پــدر؟
فڪر مےڪردید روسیــه همان شوروے سابق است.
گفت:
نه پســرم!
من هیــچ وقـت احســاس تعلـق خاطـر به لبنــان نداشتم و قبـول نداشتن ڪه لبنان وطــنمناست.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️