شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم #ابراهیم_حسن_بیگے عمرو بن بكر تمیمی، قدی بلند و جثه ای لاغر د
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_نود
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد از نماز، در کنار سایرین به محراب نزدیک شد تا به امام و حاكم مصر دست بدهد.
او را کمی بیمار یافت.
لبخندی خشک بر لب داشت.
عمرو دست های او را فشرد؛ دست هایش گرم بود و چشم هایش خسته و خواب آلود.
فکر کرد، ساعتی دیگر این چشم ها، به خون سر آغشته خواهد شد.
- شب، بعد از افطار، شمشیر را برداشت و آن را از غلاف بیرون کشید.
قبضه اش را محکم در مشت فشرد و با نوک انگشت، تیزی لبه اش را آزمود تا مطمئن شود هنوز تیز است و کاری.
از جا برخاست، وسط اتاق ایستاد، تصور کرد که در مسجد است و عمروعاص به سجده رفته است؛ شمشیر را تا بالای سرش بلند کرد و با قدرت، آن را فرود آورد.
اگر با چنین قدرتی ضربه را فرود می آورد، همان یک ضربه کافی بود تا عمروعاص از وسط دو نیم شود.
شمشیر را در غلاف گذاشت.
از اتاق بیرون آمد.
اسب سیاه و تنومندش را در گوشه ی حیاط به تیرکی بسته بود.
مقداری علوفه جلوی اسب ریخت.
همان طور که اسب مشغول خوردن بود، زین را به پشت او گذاشت و بندهای چرمی اش را بست.
سحرگاه، بعد از به قتل رساندن عمروعاص، باید شهر را به سرعت ترک می کرد.
به آسمان نگاه کرد؛ ماه شب ۱۹ رمضان، می درخشید.
صدای اذان صبح را که شنید به نماز ایستاد.
نمازش را با تعجيل به پایان رساند.
عمامه ی سیاهی روی سرش گذاشت، غلاف شمشیر را به کمربند پهن چرمی اش بست و عبای قهوه ای رنگ را روی شانه اش انداخت.
سوار اسب شد و به سوی مسجد تاخت.
جلوی در مسجد، افسار را به تیرکی بست و با عجله وارد مسجد شد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645