eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم #ابراهیم_حسن_بیگے عمرو رو به عبدالله کرد و پرسید: آیا زمان
💔 ✨ عمرو بن بكر تمیمی، قدی بلند و جثه ای لاغر داشت. ریش بلندش جو گندمی مایل به سفید بود. چهره ی آفتاب سوخته اش را ریش انبوهی پوشانده بود. هوای مصر تفاوت چندانی با هوای مکه نداشت؛ هوا گرم بود و او هم برداشته بود تا جلب توجه نکند. بر روی دشداشه بلند عربی اش، چیزی نپوشیده بود، حتی عمامه اش را هم برداشته بود تا جلب توجه نکند. هر چند در شهر عرب های زیادی رفت و آمد می کردند، اما در این سال ها مردم مصر، برای عرب ها به عنوان حاکمان جدید، احترام خاصی قائل بودند. عمرو دو روز مانده به ماه مبارک رمضان وارد شهر شده بود. خانه ی کوچکی در نزدیکی مسجد جامع، اجاره کرده بود و حالا به سوی بازار می رفت تا برای افطاری اش غذایی تهیه کند. او هر شب به مسجد می رفت، نمازش را به امامت عمروعاص می خواند و انتظار می کشید تا شب ۱۹ رمضان برسد. در این مدت، بارها نقشه ی قتل عمروعاص را در ذهنش مرور کرده بود. دوستانی یافته بود که برای او به عنوان تاجر عرب و قاری قرآن، احترام زیادی قائل بودند. عمرو از پیرزن دست فروش، دو قرص نان خرید و به خانه اش باز گشت. پیش از آن که صدای مؤذن را از مناره‌ی مسجد بشنود، وضو گرفت. روی ایوان خانه رو به قبله نشست. چشم هایش را بست و شروع کرد به خواندن قرآن. عمدا آیاتی را می خواند که حاوی مضامین جهاد بود. با شنیدن صدای اذان، به مسجد رفت. عمروعاص را دید که در محراب آماده ی اقامه ی نماز است. فکر کرد این آخرین نماز مغرب اوست. وقتی هنگام نماز صبح، تیغه ی شمشیر بر فرق سرش فرود آید، بی درنگ راهی جهنم خواهد شد و خداوند او را که کشنده ی یک کافر است، اجری عظیم خواهد داد. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️