eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_چهارم سوار ماشین حامد شدیم. فاطمه اصرار داشت من به خانه
💔 شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.گفت: _ امیدوارم روزی تو بشه. آه از نهادم بلند شد:_بعید میدونم! _قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما. هرشب دارم برات نماز شب میخونم.😊تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم. گفتم: _ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟ فاطمه اخم کرد.🙁 _معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی! سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم: _آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن.. روم نمیشه بیام. فاطمه دستم رو به گرمی فشرد. _کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.😇😉 چشمم گرد شد. _جدی؟؟؟!”چی گفته؟😳 _هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.😌 امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.☺️ بغض کردم. فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت: _و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی! بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم. فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت: _تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟! اشکم جاری شد😢☺️ ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!گفتم: _حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط… فاطمه اخم کرد: _بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود.. لبم رو کج کردم! _بالاخره اینطوری شد خواهر…☺️ _چی بگم والاااا …رقیه ساداتی دیگه!😌 گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد. _لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی! خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟! از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.من من کنان پرسیدم: _اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند. فاطمه با دلخوری گفت: _الان مثلا حرف وعوض کردی که  باز از زیر عروسی اومدن در بری؟😁 معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!🙈 خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم. _چشم عزیزم.حتما میام.☺️ فاطمه خندید: _جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟ فکر کردم:_نه گمون نکنم..نمیدونم! ! 🍃🌹🍃 روز عروسی شد.🎊 تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم. فاطمه در لباس عروسی👰 مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید. با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:😇😜 _بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد! بچه ها هم میخندیدند 😄😃😁ومیگفتن _کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره.. فاطمه هم با همان حال میگفت: _نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن _به ما هم  یادبده دیگه بدجنس! فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:😎 _همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!😌😉 بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن. _جدی؟!!😟😳 فاطمه گفت: _د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.😂 ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم😂😂😂 که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .😁😂😃 من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه! ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے .... برای این گروه، از افراد مورد اط
💔 ✨ نویســـنده: ....هرگاه رعیت بر تو بدگمان گردد، عذر خویش را آشکارا با آنان در میان بگذار و با این کار از نجاتشان ده که این کار وسیله ای برای خودسازی تو و کردن نسبت به است و این از شر خواهی تو، آنان را به حق وا می دارد. مبادا هرگز در آنچه که با مردم هستی، امتیاز بیشتر بخواهی و از اموری که بر همه روشن است، غفلت کنی؛ زیرا به هر حال نسبت به آن در برابر مردم مسئولی و بزودی پرده از کارها یک سو رود و انتقام ستمدیدگان را از تو می گیرند. آنچه بر تو لازم است، این است که ... حکومت های دادگستر پیشین، سنت های با ارزش گذشتگان، روش های پسندیده ی رفتگان، آثار پیامبر اسلام و واجباتی که در کتاب خداست را همواره به یاد آوری و از آنچه ما عمل کرده ایم پیروی کنی و برای پیروی از فرامین این عهدنامه ای که برای تو نوشته ام و با آن حجت را بر تو تمام کرده ام، تلاش کنی." مالک به سوی مصر حرکت می کند. خبر به گوش معاویه میرسد. گویی تخت معاویه به لرزه افتاده است. همه ی امیدهایش برای تصرف مصر بر باد می رود. او مالک را خوب می شناسد؛ دست راست علی و مرد حکومت اوست که اگر به مصر برسد، با هیچ نمی توان مصر را از چنگ او در آورد. چاره چیست؟ باید فکری می کرد. فورا کسی را به سراغ عمروعاص می فرستد. وقتی عمرو مقابلش می ایستد و معاویه خود را نمی بازد، فقط لبخند تلخی بر لب می نشاند. معاویه با اضطرابی که قادر به پنهان کردنش نیست، می گوید: "تو در چاره جویی بر من مستحق تری، زیرا تو می خواهی فرماندار مصر شو و حالا علی مالک را به مصر فرستاده است. برای حکومتت در مصر چه نقشه ای در سر داری عمرو؟" ♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️