شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_پنج میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو می آید، اش
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_شش
از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛ هربار که میرود و می آید، حس
میکنم بیشتر وابسته اش میشوم و حس اینکه یکبار برود و برنگردد، قلبم را درهم
می فشارد.
دست میکشم بین موهای آشفته و خاک گرفته اش؛چشمانش گود رفته و تمام اجزای صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛ وقتی میخوابد خواستنی تر میشود؛
مثل بچه های تخس و شیطان که وقتی میخوابند، سر و صداها هم میخوابد.
کاش
بیدار نشود تا بتوانم بیشتر نگاهش کنم، چرا زودتر پیدایش نکردم؟ شاید اگر از
بچگی باهم بزرگ میشدیم انقدر برایم دوست داشتنی نبود.
با انگشتانم موهایش را مرتب میکنم؛ یعنی پدر هم وقتی از جبهه می آمده مثل او
بوده؟
مادر چطور دلش آمده چنین فرشته ای را رها کند؟ دنیا را همین قهرمان های
مهربان و سربه زیر قشنگ میکنند.
لباسش مثل همیشه نیمه نظامیست؛ کمتر دیده ام هم پیراهن نظامی بپوشد هم
شلوار، معمولا شلوار نظامی میپوشد و
پیراهن خاکی، چفیه را هم حالت
عرقچین میبندد دور سرش؛ این را در عکسهایش دیده ام، پدر هم در عکسهایش
همینطور بود، دلم برای هردو شان تنگ میشود.
دست میکشم روی خراش پیشانی اش؛ معلوم نیست دوباره چکار کرده با خودش این دیوانۀ دوست داشتنی!
خون روی پیشانیش خشکیده، دستم که به خونش میخورد، تنم مورمور میشود. وسوسه میشوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی باز
می کنم ولی پشیمان میشوم؛ شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا
بعد غافلگیرم کند!
از فکرم خنده ام میگیرد!
سوغاتی از شهرهای متروکه و جنگ زده
سوریه؟! تنها چیزی که آنجا پیدا میشود، پوکه فشنگ است احتمالا یا لاشه
ماشین های جنگی.
نگاهی به دور و برم میاندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته ام بالای سرش؛
نمیدانم چرا خوشم نمیآید کسی احساسم را بداند. حامد تکانی میخورد؛ یعنی
می خواهد بیدار شود، سریع بلند میشوم و روی پله ها میایستم که مثلا تا الان اینجا
ننشسته بودم! این غرور، آخر مرا به کشتن میدهد!
حامد چشم باز میکند و خمیازه میکشد. میگویم: چه عجب بیدار شدین اعلی حضرت!
با چشمان خواب آلوده نگاهم میکند. صدایش گرفته: عین تک تیراندازا کمین کرده
بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم میخوای بیای وردست خودم استخدام
شی؟
بی توجه به حرفش میگویم: عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن بالاخره!
عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را می رساند به
حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان در می آورد؛ پشت چشم نازک میکنم: این عزیز دردونه بودنت موقتیه، خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛ نگاه
محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید: انگار این آبجی خانوم ما خیلی دلش
تنگ شده بودا! البته طبیعی ام هست.
بحث را عوض میکنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر میگوید: بگو؟! میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟ اصلا شبا خوابت نمیبرد از گریه؟😉
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_شش از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛ هربار که م
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_شش
صدایم را پایین می آورم: یکتا اینجاست!
غذا در گلویش میپرد: چی؟ کیاینجاست؟
- یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن، باباش انداختتش بیرون، الان یه هفتهای هست خونه ماست.
اخم های حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند: نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو
راحت بخوره؟
- چه تغییراتی کرده؟
- مذهبی تر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق
خانوادش خوش نیومده!
- نیما میدونه؟
- نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد: خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟ نیومدن
دنبالش؟
-نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن.
حامد سرش را تکان میدهد: حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه، چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلا جذاب نیست.
- چکار کنیم حالا؟
حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف می آید:
من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم.
یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش
گرفته و لباس هایش را عوض کرده، یکتا اصرار میکند که دلش می خواهد اینجا که
میتواند چادر بپوشد، آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که
سرش پایین است میگوید: حوراء برام گفت چی شده، متاسفم... اما اینم که با
خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رو
نگه داشت.
یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_پنج اخرین عزاداری (مجی
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_شش بچه ها زیر آوارند (حاج اکبر رضایی) بعد از عزاداری، مشغول خوردن صبحانه شدیم. آن هایی که قرار بود آن طرف اروند بروند، زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند. من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چای می خوردم. محمدحسین گفت :«ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچه ها را به آن طرف آب بریم!» گفتم :«چشم! چایی می خورم، می روم.» بیشتر بچه ها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند. محمدحسین در کنار حیاط بود، گروهی هم که قرار بود جلو بروند، همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند، اما درست در همین لحظه سر و کله ی هواپیمای عراقی پیدا شد. اول فقط صدایش را شنیدیم، ولی بعد از چند لحظه آن ها را بالای سرمان دیدیم. محمدحسین برگشت و رو به بچه ها فریاد زد :«هواپیما! هواپیما! سریع پخش شوید، یک جا نایستید.» محمدحسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود، یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد :«بچه ها! راکت! راکت!» هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. هواپیما ها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچه ها در آن جمع بودند، اصابت کرد. وقتی انفجار رخ داد، فهمیدیم که راکت ها شیمیایی بودند، اما با این حال اتاق روی بچه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع، روی بدن بچه ها ریخت. مقداری آوار هم به سر و صورت آن هایی که داخل حیاط بودند، فرو ریخت. محمدحسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریاد های «شیمیایی! شیمیایی!» هر کس به طرفی می دوید و سعی می کرد از منطقه دور شود. عده ی زیادی تواتنستند به میان نخلستان ها بروند و خودشان را نجات دهند. محمدحسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت :«بچه ها زیر آوارند، باید کمکشون کنیم.» و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت. او می دانست این کارش چقدر خطرناک است، اما وجدانش اجازه نمی داد به آن ها کمکی نکند. او از ناحیه ی پا جراحت داشت از طرفی قبلا شیمیایی شده بود؛ به همین سبب، بدنش حساسیت بیشتری داشت و از همه مهم تر ماسک هم نداشت، با این حال دلش نیامد بچه ها را بگذارد و برود؛ در صورتی که راحت می توانست خودش را از خطر نجات دهد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد