eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_شش از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛ هربار که م
💔 صدایم را پایین می آورم: یکتا اینجاست! غذا در گلویش میپرد: چی‌؟ کی‌اینجاست؟ - یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش‌ ناراحتن، باباش انداختتش بیرون، الان یه هفته‌ای هست خونه ماست. اخم های حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند: نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو راحت بخوره؟ - چه تغییراتی کرده؟ - مذهبی تر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق خانوادش خوش نیومده! - نیما میدونه؟ - نه، کنکور داره، بهش نگفتم. ابروهایش را بالا میدهد: خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟ نیومدن دنبالش؟ -نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن. حامد سرش را تکان میدهد: حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه، چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلا جذاب نیست. - چکار کنیم حالا؟ حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف می آید: من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم. یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش گرفته و لباس هایش را عوض کرده، یکتا اصرار میکند که دلش می خواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد، آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که سرش پایین است میگوید: حوراء برام گفت چی شده، متاسفم... اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رو نگه داشت. یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_شش بچه ها زیر آوارند (ح
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

نگران نباش! 
(راوی:حاج اکبر رضایی)


من به محمدحسین گفتم :«بابا! خدا وکیلی شما بیایید بروید، ما بچه ها را نجات می دهیم. محمدحسین! تو که وضعیتت از همه خراب تر است، قبلاً توی خیبر، شیمیایی شدی، برو این جا نمان! ماسک هم که نداری، زودتر برو و خودت را شستشو بده!»


گفت :«نترس! نگران نباش با هم هستیم!»
خلاصه خیلی اصرار کردم، اما گوش نکرد. وقتی به خرابه های اتاق رسیدیم، صدای حسین متصدی را از زیر آوار شنیدیم که بد جوری داد و فریاد می کرد. 


(راوی:حسین متصدی)
راکت که منفجر شد ساختمان فرو ریخت، من زیر آوار ماندم. آن هایی که توی اتاق نزدیک در بودند، توانستند خودشان را نجات دهند، اما بقیه از جمله خود من، همان جا گیر کردیم. 

فریاد می زدم و کمک می خواستم، نفسم داشت بند می آمد ناگهان صدای محمدحسین بارقه ای از امید در دلم روشن کرد. 
صدای صحبت هایشان به گوشم می رسید و مطمئن شدم که نجات پیدا خواهم کرد. آن ها کمک کردند تا من از زیر آوار بیرون بیایم.

 من که اول بیرون آمدم، گفتم :«وزیری، دیندار، دامغانی، کیانی و چند تا از بچه ها هنوز زیر آوارند.»
آن ها هر کدام را بیرون می آوردند، شهید شده بود. من نمی دانستم دقیق چه کسانی توی اتاق بودند و این کار را مشکل کرده بود. حالم از دیدن پیکر های پاک بچه ها دگرگون شده بود و به ذهنم فشار می آوردم. 


ناگهان یادم آمد که شگرف نخعی قبل از انفجار مقابل من نشسته بود. به محمدحسین گفتم :«شگرف هنوز زیر آوار است.»

 تا این حرف را زدم، همگی دوباره شروع به جستجو کردند،اما نتوانستند او را پیدا کنند. محمدحسین گفت :«این طور نمی شود. بروید لودر بیاورید.»


در همین موقع صدایی توجه همه را به خود جلب کرد او شگرف بود که از پشت سر می آمد. گفتم :«تو کجا بودی؟ مگر زیر آوار نماندی؟» گفت :«نه! راه باز شد و من به سمت بیرون فرار کردم.» با آمدن شگرف دیگر بچه ها مطمئن شدند کسی جا نمانده است.


(راوی: ابراهیم پس دست)
بعد از آن انفجار، قرار شد آن ها که سالم هستند آن طرف اروند بروند. من، محمدحسین، رمضان راجی، منوچهر شمس الدینی و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم. 

راجی به محمدحسین گفت :«آقا! تو دیگر نیا آن طرف. قبلا شیمیایی شدی، برو خدایی نکرده کار دست خودت می دهی.» محمدحسین گفت :«من طوریم نیست، مشکلی ندارم.»


با یک قایق از اروند گذشتیم وارد منطقه ی عملیاتی شدیم. چند قدمی نرفته بودیم شمس الدینی حالش به هم خورد، چون حالت تهوع، اولین مشکلی است که برای فرد شیمیایی پیش می آید...



... 
...



💞 @aah3noghte💞