شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_پنجم با کنجکاوی پرسیدم: _من که باورم نمیشه تو اصلا گ
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هفتاد_و_ششم
_الهام بیچاره بهم اعتماد کرد
و سوار ماشین شد.چند جا ماشین خاموش کرد. بعضی ازاین مردها رو هم که میشناسی چطورین!.فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمیکنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه..حسابی خودم رو باخته بودم.
الهام هم استرس داشت ولی دلش نمیخواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه.. از دقیقه ی پنجم تا لحظه ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی..عصبی بودم..مدام به راننده هایی که واسم بوق میزدن فحش میدادم. .ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم میگفت..از این ور برو..نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن..
آخر سر نفهمیدم چیشد..
فقط میدونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود..محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین،درست جاییکه الهام نشسته بود جمع شد داخل..من حالم خوب بود..حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد..اما الهام غرق خون شد و ناله میکرد.
🍃🌹🍃
فاطمه انگار تمام صحنه ها رو دوباره میدید..
تمام بدنش میلرزید..او را محکم در آغوش گرفتم وشانه هایش رو ماساژ دادم.چند دقیقه ای در آن حالت ماند.من هم با او گریه😢😭 میکردم.
بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه،جرعه جرعه از شربتش مینوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا میکرد!
وجدانم درد گرفت.اگر میدونستم او تا این حد از یاد آوری حادثه عذاب میکشد هیچ گاه اصرارش نمیکردم!
🍃🌹🍃
خودش بعد از چند لحظه ادامه داد:
_الهام ازش خون زیادی رفته بود.بچش در جا مرد.خودشم رفت زیر تیغ جراحی. حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید..کمتر ازیک هفته تو آی سیو بود.. کلی نذر ونیاز کردم برگرده.زن عموم تو این مدت فقط یک جمله میگفت:
_چقدر بهت گفتم نرو..گفتی هرچی شد با خودم..حالا دخترمو برگردون..سرپاش کن بچشو برگردون!
🍃🌹🍃
میتونی بفهمی چی میکشیدم؟؟
با تمام وجود میفهمیدم.اشکهام رو پاک کردم و گفتم: -بمیرم برات..😢
فاطمه ادامه داد:
_نمیدونی چه روزگاری شده بود؟چه جهنمی بپا شده بود!حامد همش سعی میکرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمیتونست.چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب میکرد.اما الهام نموند.. وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد.خدا هیچ بنده ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات.نه روم میشد تسلیت بگم..نه روم میشد سر خاک برم…نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو و زن عموم و حاج مهدوی رو داشتم. .
پرسیدم:
_وقتی الهام فوت کرد عکس العمل عموت اینا با تو چی بود؟
او با زهر خندی گفت:
_الهام تک دختر بود..عزیز دل بود.فک کردی به همین راحتی میتونند منو ببخشن؟ هنوزهم که هنوزه در خونه ی مارو نزدند.
من با ناباوری گفتم:_پس..پس تکلیف تو وحامد چی میشد؟حامد هم تو رو مقصر میدونست؟؟
_هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی فایده بود.نه عمو و زن عموم دلشون با من صاف میشد ونه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم.تاوان گناه من جدایی ازحامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام..براش هم همه چی رو توضیح دادم وگفتم که این حرف دل پدرو مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!!
_به همین راحتی؟ ؟ اونم قبول کرد؟
_راحت؟؟!! خدا میدونه چی به ما گذشت..حامد روز آخر جلوی پدرو مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه اگه ما به هم نرسیم.
_سرقولش موند؟
فاطمه سرش رو به علامت تایید تکون داد!!
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هفتاد_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ....امیــران بسیارے بر روے زمیــن ز
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_هفتاد_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
منــزل ویلایــے و بزرگ سرگئــے، آنقدر اتاق داشت ڪه #ڪشیش بتواند یڪے از اتاق ها را در اختیار بگیــرد و مطالعاتـش را ادامـه دهد.
ڪتاب هاے اهدایــے جــرج جـرداق را گذاشته بود تو قفسـه و منتظـر فرصتــے بود تا آن ها را بخواند.
ولعــے ڪه براے خوانــدن ڪتاب ها داشت، سبب نمےشد تا #نسخه ے خطــے با ارزش را در اولویت مطالعاتـش قرار ندهـد.
ڪاغذهاے پاپیــروس مصرے و پوستــے را ڪه خوانده بـود، در ڪشوے میز ڪارش قرار داد
و باقــے اوراق را گذاشـت روے میـز و عینڪش را به چشم زد تا قبـل از نهار، بخش هایــے از آن ها را بخواند.
بعدازظــهر استراحتـے ڪند و دوباره تا پاســي از شب بے وقفـه بخوانـد تا فرصـت ها را از دسـت ندهـد
و قبـل از بازگشتـن به #مسڪو، مطالعاتش را درباره علــے به پایـان برساند.
دست خط این بخـش از ڪتاب، عربــے و بسیار خوانا نوشتـه شده بود ڪه حدود سے صفحه اے مےشد و تاریـخ آن، مربوط به اواسـط قـرن هشتم #میلادے بود.
شروع ڪرد به خوانـدن:
بسم الله الرحمن الرحیم.
از بنده ے خـدا زیــد بــن وهــب،
ڪاتب درب امیــر عبدالرحمن حاڪم قرطابـه در #اندلـس، تحریـر مےشود بخشــے از تاریــخ اسلام و وقایع آن، تا به نص صریح #قرآن، پند و #عبرتـــے باشد براے آیندگان.
و اما بعد... علــت ڪتابت این مرقومـه؛
روزے امیـر عبدالرحمـن مــرا فــرا خواند
و برگ هایے از دست نوشته ے عمــروعــاص و مردڪے از اهالــے #ڪـوفه را بـه مـن داد و فرمـود
تا آن ها را بخوانم و سره از ناسـره باز ستانـم و خود نیز مرقومه ای بر آن ڪتابت ڪنم
و حقایقـے را ڪه از آن دوران مے دانم، بر این نوشـته ها بیفزایــم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi