شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هفتم بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دل
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها!
بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محکم ترین کلمات!!!✋👌
-بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران به هم زدم. تمام.!!!
او ضربه ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت:
-لوس نشو!! چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟
سعی میکردم نگاهش نکنم.
از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش!
گفتم:
-خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست.
او لحنش رو لوس کرد.
-کلک.. نکنه لقمه ی چرب وچیلی تری پیدا کردی؟ هان؟؟
پوزخند زدم:
-تا اون لقمه ی چرب وچیلی از دید تو چی باشه؟!
گفت:
-معلومه!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!!
الان وقتش بود نگاهش کنم! گفتم:
-اینها ملاکهای توست!! ملاکها وایده آل های من با تو خیلی فرق داره! من مال این شکل زندگی نیستم!
تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاری ها شدم. دیگه نمیخوام!!
او با عصبانیت 😡نفسش رو بیرون داد. بوی سیگار میداد. دوباره پوزخند زدم!!
گفت:
-بببین الکی قصه سرهم نکن! یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی!
چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره ها این زندگی و دم ودستگاه رو به هم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟
بلند شدم
و به آشپزخونه رفتم. ماکارونی دم کشیده بود. زیرش روخاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم.
سعی کردم بغضم نترکه:
-تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم. احمق بودم و گول شما بی دین و ایمون ها رو خوردم ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم. کار کنم و به روزی خودم راضی باشم. نمیخوام آه این گنهکارا دنبال زندگیم باشه.
نسیم قهقهه ای سرداد!!
-وای تو روخدا بس کن!! چیه عین ملاها حرف میزنی!! ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟
با صدای آرامتری گفتم:
-شاید!!!
نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد. سریع گفتم:
-نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه
او پاکتش🚬 رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت:
-نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه!!
ایستاد مقابلم. گفت:
-کامران و میخوای چی کار کنی؟ میدونی اگه بفهمه سرکار بوده جه بلایی سرت میاد؟
باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!!فکر میکرد بچه ام. با غیض گفتم:
-بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!! خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه!
او لحنش تغییر کرد. گفت:
-و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟
صورتم رو برگردوندم.
-شما پورسانتتون رو گرفتید!!
او خودش رو زد به مظلومیت! گفت:
-همین؟؟!؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون ونمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم. ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟!
چه چرندیاتی!! 😏 با بی حوصلگی گفتم:
-لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی.!! فکر هم نکن اینقدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!!
تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته.!!
اون جاخورد. سعی کرد حالتش رو عادی جلوه دهد.
رفت سراغ حرف آخر! گفت:
-این حرف آخرته نه؟؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
سریع کیفش رو برداشت و پاکت سیگارشو داخلش انداخت و به سمت در ورودی رفت:
-امیدوارم پشیمون نشی
وتقققق!!!!!!
همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس گیری بود!
دلم شکسته بود اما قرص بود. دیگه
نمیترسیدم!!
فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!👌
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجاه_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے مالــڪ سرش را نه بر تأسف، بلڪه بر ت
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
امــــام به او نگــاه ڪرد و پــاسخ داد:
"آن ها به نــام #دیـــن سخن می گویند و خــود را پیــرو دیــن محمــــــد مے نامند.
به نام دیــن #جنایـــــت ها مےڪننــد.
آن ها به رنگ هاے گوناگـــون ظاهــر مےشوند.
از ترفنـــدهاے مختلفے استفاده مے ڪنند.
براے شڪستن شمـــا از هر پنـــاه گاهے بهـــره مے گیرنــــد و در هر #ڪمین گاهـــے شڪار شما مےنشینند.
#قلـــب هایشــــان بیمـــار و ظاهرشـــان آراسته است.
بر رفــاه و آسایــــش مـــردم #حســــد می ورزند و بر بـــلا و گرفتارے مردم می افزایند و امیـــدواران را ناامیـــد مےڪنند.
مـــدح و ستایــــش را به یڪدیگر قـــرض مے دهند.
آن ها براے هر حقــــے، باطلـــے و براي هر دلیلـــے شبهــــــه اے و براے هر زنده اے قاتلــــے و براے هر درے ڪلیدے و براے هر شبے چراغے تهیه ڪرده اند.
در آغـــاز، راه را آســان و سپـس در تنگنــاها به بن بســت مےڪشانند.
آن ها یـــاوران شیطـــان و زبانــه هاے آتشند.
پس حاڪمان خود را بشناسید
و از آن ها اطاعت #نڪنیــــد!
هر چنــــد آن ها شما را #بڪشند و اســـیر و زندانــــے ڪنند."
تعــــداد افرادے ڪه به دور امـــام حلقـــه زده بودند، افزایـــش یافتـــه بـــود.
همه به جز امــــام و مالـــڪ، بر زمین نشسته بودند.
پرسش ها یڪے پس از دیگرے پرسیده مےشد و علـــے با #متانــت به آنان پاســـخ مےداد. تا اینڪه یڪے از مـــردان میانـــسال از جا برخاست و با #بیانـــــے فصيح، علــــے را #مــــدح گفت و با شادمانے نشست.
علــــے اما با چهره اے برافروخته به او نگاه ڪرد و گفت:
"آن چه را در مـــدح من گفتے خوش نداشتم و #نپسندیـــدم.
خوش نـــدارم در خاطـــر شما بگذرد ڪه من ستایـــــش را دوست دارم و خواهان #شنیدن آن مےباشم.
گاهـــے مــردم ستـــودن افـــرادے را روا مےدانند، اما مــــن از شما ميخواهم ڪه مرا با سخنــان زیبای خود #نستاییـــد تا از عهده ی وظایفــــے ڪه نسبت به خـــــدا و شمــــــا دارم برایم و حقوقــــــے را ڪه مانده است بپردازم.
پس با من آنچنــــان ڪه با پادشاهـــان سرڪـــش سخنــــے مےگویید حرف نزنید
و چنان ڪه از آدم خشمگیـــــن ڪناره مےگیرند، دورے نجوییـــد
و با #ظاهرســـــــازے با من رفتـــــار نڪنید و گمان مبریــــد ڪه اگر حقــــے به من پیشنهــــاد دهید یا پرسشــــے از من بپرسیـــد یا مرا سرزنـــش ڪنید.
بر من #گـــــــــران خواهد آمد.
پــــس، از گفتن ڪـــلام حـــق با مـــن با مشــورت در عدالـــت خودداری نڪنید.
من از پرسش هاے شما نخواهم رنجیــــد و به شما #آسیبــــے نخواهم رسانید."
سواري به جمع امــــام و یارانــــش نزدیڪ و همه ے نگــــاه ها متوجـــــه او شد.
سوار از اســـــب فرود آمد و رو به علے گفت:
"یا امیــــر المؤمنيــــن عمــــروعــــاص و ابــــو موســے اشعـــرے و افرادے از هر دو سپــاه، براے انجام امر حڪمیت به منطقه ي «دومة الجندل» عازم شده اند.
باقــے مانده ے سپــاه مےپرسند تڪلیف چیست و چه بایـــد ڪنند؟"
امام پاسخ داد:
"به همه بگویید آماده شوند؛ بزودے صفیـــن را ترڪ مےگوییم و به ڪوفه باز مےگردیم."
بازگشــــت، اندوهناڪ بود.
چشـــم ها فروافتاده، تنهـــا خستـــه و رنجور و رنگ رخســــارها پریده و دل ها شڪسته.
هر چند اینڪ صفیـــــن در پس بود و ڪوفه در پیش، هر چند زنــــان و همســـــران و مــــادران و پدران چشـــــم انتظار بودند، اما حاصــــل چند ماه دورے از آنان، بازگشتے به بــرزخ بود؛ برزخــے پر انتظار ڪه چه خبرے از شوراے حڪمیت مےرسد، حــــق را به علـــے مے دهند یا به معاویـــه؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi