eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دلمـــان تنگـــــ💔 ... آخدا... چی میشد ما همـ لا به لای آدمای خوبت بـُر مےخوردیم؟ چی مےشد یھو همه شوڪه مےشدن... فلانی هم شد... دلمان تنگ است... نه رویی داریم بخواهیم و نه که به ناگاہ شھادت دریابد ما را اما چشمانی داریم امیدوار به رحمتت که اینچنین بےتاب شھادتیم...😔 💕 @aah3noghte💕
💔 زنـــــــــان شهید ساز هستند که این ده برابر شهادت ارزش دارد❕... خانمــــــها نه نیاز به جهاد دارند و نه به شهادت که به مقامات عالیه برسند؛ بلکه با همان نقش پنهان در دین به همه ی مقامات می رسند. در قیامت معلوم می‌شود که یک خانم خانه دار که به ظاهر هیچ کاری نکرده است؛ چه مقامی دارد و خیـــلی ها به مقامش غبطه می‌خورند. در قیامت معلوم می شود که عالم راخانمهای خانه دار میچرخانند #نسئل_الله_منازل_الشھدا #آھ... (٣نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 شهادت میخواهی، اما نمی شود... شهادت یک اتفاق نیست☝️... شـــ🌷ــهادت حاصل یک دوره ی #انتظار است. انتظاری که «خونِ دل خوردن» ها دارد و به «بی درد» ها و «عافیت طلب» ها نمی دهند. ✨ #منتظر_شدن پلی است برای رسیدن به شهادت... اگر دغدغه ی «ترک گناه»، دغدغه ی «بازگشت به فطرت خود»، دغدغه ی «مردم» داشته باشی، #تو را برای شهادت انتخاب می کنند... ❣قلبت را نگاه می کنند؛ دنیایی باشد یعنی زنگار دارد،😒 از قلبت می گذرند تا زنگار از دل زدوده شود... #منتظر که باشی یعنی «سرباز» مسیر امام زمانت هستی و نه «سربار». خوب که مبارزه کنی تو را «انتخاب» می کنند. آنوقت شهادت حتی در میان همین شهر شلوغ تو را به آغوش می کشد... #نسئل_الله_منازل_الشھدا #آھ_اےشھادت 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 تا حالا می گفتیم شهدا شرمنده ایم ولی با دیدن این فیلم بعید می دانم فردای قیامت بتوانیم پاسخ این یک نفر را هم بدهیم. این مستندها باید دیده شوند تا همگان بدانند چه زجرهایی کشیده شده است. #آھ_اےشھادت #نسئل_الله_منازل_الشھدا 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۷ تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده‌
💔 همبازی لیلا فروهر در فیلم مراد و لاله !!!!😳 👈همه از سرنوشت لیلا فروهر باخبریم اما که در كودكي همبازي مشهورترين خوانندگان لس‌آنجلسي در فيلم «مراد و ليلا» بود (لیلا_فروهر) ، چه سرنوشتی پیدا کرد؟ او در ادامه مسير زندگی‌اش تغيير مي‌كند و به ، و در آخر به دوران دفاع مقدس مي‌رود😊 آكروبات‌باز و بازيگر دهه 40 ، در سال‌های پايانی دهه 50 در نقش يك چريك و رزمنده چابك وانقلابی درصحنه زندگی واقعی ظاهر می‌شود. او میگفت: در این انقلاب نوپا احتمال کودتا هست برای همین یک سال و نیم به همراه همسرش به خارج از کشور رفت تا آموزش نظامی ببیند، آوازه او به گوش می رسد💪 همرزم شهید در خارج از کشور ، در روز‌های اولیه جنگ تحمیلی و در جریان حصر آبادان ، هنگامی که ریاست کمیته تجریش را بر عهده داشت ، به رسید. ‌مزار پاک این شهید در قطعه ۲۴ بهشت زهرا سلام الله در جوار مزار خلبان شهید احمد کشوری قرار دارد کتاب از انتشارات روایت فتح گوشه ای از زندگانی اوست 💕 @aah3noghte💕 ⛔️
💔 پاسدارها هیچوقت از لباس هایشان خوب مراقبت نمی کنند روزهایی بود که لباس هایشان ۵۷خونی می شد❣ و اینروزها گلی.... #نسئل_الله_منازل_الشھدا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شوخی که نیست... اهلش نباشی، ذره ای درد به تو نخواهند چشاند تصورش هم سخت است اینکه در بستر باشی ۱۸ سال... نه؛ درست بخوان! هجـده سـاااال هجده سال تمام روی تخت بود حرکتی نداشت نمےتوانست صحبت کند نمےدانستی این دانه های درشت عرق که بر پیشانےاش از درد و رنج شیمیایی هاست یا چیز دیگری... نمےدانستی چطور مےتوانی هنگـام دردهایش به او کمک کنی...😔 محمدتقی تنها چشمانی داشت که از دریچه آنها نه تنها به دنیا نگاه مےکرد که نظاره کننده بھشت بود او ایستاده در آستانه بهشت، منتظر بود... مےخواست برود اما شاید منتظر دیدن آقایش بود تا به او هم لبیک بگوید و پر کشد... "محمدتقی! مےشنوی آقاجون؟ مےشنوی عزیز؟ در آستانهء بھشت بیـن دنیا و بھشـت... خوشا به حالت... خوشا به حالت... خوشا به حالت...." این جملات را مقتدایش دَم گوش او زمزمه کرده بود و محمدتقی، با نفس های عمیق مےشنید... محمدتقی شهید شد و سندی دیگر بر شرمندگے ما از شھدا اضافه شد... 💕 @aah3noghte💕
💔 من همان سربازِ از لشکر جدا افتاده ام... مےڪُشی آخر مرا یا که اسیرم مےکنی؟ #آھ_اےشھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھدا 💕 @aah3noghte💕
💔 👈 ۲۱ فرودین ۱۳۶۲؛ خوزستان: عملیات والفجر ۱ 👈۲۱ فرودین ۱۳۹۸؛ خوزستان: محافظت از سیل‌بند‌ها #دلشڪستھ_ادمین مےبینی؟ #جہاد ادامه دارد فقط شکل آن عوض شده افسوس نخور اگر در شامات و عراق نیستی باب جهاد، که بسته نمےشود اینروزها #جهاد_اقتصادی و کمک به #هموطنان کم از شهادت ندارد #نسئل_الله_منازل_الشھدا #آھ_اےشھادت 💕 @aah3noghte💕
💔 دلتنگ شهدایـَم😔 دلم شده ست... برای شهید همدانی برای شهید شمسی پور برای شهید شاملو برای شهید ترابی کمال برای شهید مصطفوی برای شهید کرمی برای شهید فانوسی برای شهید قاضی خانی برای شهید ابراهیم خانی برای شهید زارع الوانی برای شهید بشیری دلم تنگ شده ست برای شهید صانعی... برای کاوه و همت برای برای کاظمی دلم تنگ شده ست برای برونسی... میگویم😢 اصلا فقط دلم برای تنگ شده...😭 تمام نداشته هایم را؛ مےبینم در آنهایی‌که داشتند؛ شجاعت مصطفوی... غیرت ، بصیرت ... اخلاص، پشتکار، صفا، محبت... ، ایثار و ایمان... در این بین... و را بیشتر عاشقم... امام خامنه ای نیز آوینی پسند است! و را استاد خود می‌داند! رفقا کجایید؟! که ببینید ما، اینجا... هر روز و هر ساعت... تیر خلاصیِ ؛ نصیبمان می‌شود...😫 و ما در مسیرِ خداییم... : راه کاروان از میان تاریخ می گذرد؛ و هر کس در هر زمره که می‌خواهد ما را بشناسد! داستان را بخواند؛ اگر چه خواندن داستان را سودی نیست! اگر کربلایی نباشد... خدایا! این دلِ من انگار دیگر با خانه تکانی هم رو به راه نمی شود... بساز بفروش کسی سراغ ندارد!؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خوردیم چو کبوتر به دیوار بلورین پنداشته بودیم که این پنجره باز است #نسئل_الله_منازل_الشھدا #پروفایل #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 تا حالا می گفتیم شهدا شرمنده ایم ولی با دیدن این فیلم بعید می دانم فردای قیامت بتوانیم پاسخ این یک نفر را هم بدهیم. این مستندها باید دیده شوند تا همگان بدانند چه زجرهایی کشیده شده است. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گر پدر رفت.... پسر هست هنوز.... سالروز شهادت امام حسن عسگری را تسلیت عرض مینماییم ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از ما زمینیان، به شما آسمان... سلام مولای دلشکسته! امام زمان.... سلام این روزها هزار و دو چندان شکسته‌اید حالا کجای روضه بابا نشسته‌اید؟ سالروز شهادت امام حسن عسگری را تسلیت عرض مینماییم ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چشمم به راه مانده و در دل هوای توست... یا مولا 🌸🍃 السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان فرمودند "جواب سلام واجب است" و مگر مےشود سلام مرا پاسخ نگویی؟!!! مولا، ردای امامت مبارکت... ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام الله علیها داشت. وقتی نام حضرت را می شنید، حالی به او دست می داد که وصف شدنی نیست. بارزترین حالتش، بود. آن چنان اشک می ریخت که تمام اطرافیان را متأثر می کرد. گویی تمام مصیبت های آن حضرت را با تمام وجود درک کرده بود. در کار هم از ایشان جدا نبود. چه مسائل فرهنگی و آموزشی و چه عملیات هایی که شرکت می کرد، نقطه شروع و پایان کارهایش با توسل به ائمه به خصوص این بانوی بزرگوار بود. قبل از عملیات کربلای چهار به مداح گفت بعد از نماز، بخوان. همان شب به آرزوی دیرینه اش رسید. با اطمینان می گفت: “من محال می دانم که این بانوی دو عالم ما را شرمنده کند.” مدتی که با محمد در لبنان بودیم متوجه شدیم در بین شیعیان لبنان، جای سینه زنی و مرثیه خوانی کم است. آن ها در مراسم خود به سخنرانی اکتفا می کردند. محمد به زبان عربی مسلط بود و اشعار را به صورت عربی می خواند و مراسم سینه زنی به پا می کرد. ...
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_43 پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (ظاهرا فارسی بلد نیستی. اشکال نداره
در همهمه فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌ میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی. پیرمرد راننده لبخند زد. دربان هتل لبخند زد. مسئول رزرو لبخند. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو. در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید. بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم. متصدی، جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر! مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد. پرسید،‌ میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید! ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند. فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌ خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌ جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم. زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است. خاطراتِ کودکی زنده شد. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر. اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی. مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد. گاه لبخند میزد و گاه میگریست.. با یان تماس گرفتم. آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم. (کجایی دختر ایرونی؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد (‌هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟) هیچ وقت! اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود. حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌ پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم. ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید. صوت داشت. آهنگ داشت. چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام. درد به معده و سرم هجوم آورد. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت. کاش گوشهایم نمی شنید. منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود؟ بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ‌کنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد  از آن خارج شد. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند. روبه رویم ایستاد (خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟ پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد (مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟ برو خونه بخوون.) مرد سری  تکان داد (نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد (مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز.) پیرمرد تشکری پر محبت کرد (ممنون دخترم. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی) دختر ایستاد (نه ظاهرا از اهل سنت هستن. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند. مهرم نداشت.) پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد. نماز خواند. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت. سجده رفت. اما به روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟  چقدر حقیر.. صدای گوشی بلند شد. اینبار یان بود (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله؟ اون دیوونه که گذاشت رفت) برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد (سارا حالت خوبه؟) نه. خوب نبود.. سکوت کردم (سارا! ما با هم دوستیم. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟) چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود (از اینجا بدم میاد.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ...