eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام١ از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۲ وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینطوری آبروی خودمو مےبرم...🙄 به مهیار گفتم: "الکی هم شده باید کنار من دولا راست شوی و مثلا نماز بخوونی"!! مےدانستم با آن خانواده بی بند و باری که او دارد نماز خواندن بلد نیست... شب رسیدیم به یکی از مقرها و مهیار هم حسابی خمار بود. ایستادیم به نماز... بعد از نماز به من گفت: "ببین! نمازت اشتباه بود. تو یه بار دولا شدی اما دو بار سرت را روی زمین گذاشتی"!!!😐 فهمیدم او اصلا اعمال نماز را بلد نیست!!! فردای آن روز رفتیم مقر مریوان، به همه هم مےگفتم رفیقم مریضه!!! و تا یک هفته او را جا به جا مےکردم تا کسی از مشکلش باخبر نشود!☹️ از آن روز تا نماز مےخواندم مےپرسید: "توی نماز چی میگی؟ بین نمازات چه دعایی میخونی"؟؟ روز هفتم مهیار گفت: "من دیگه ترک کردم! دیگه خماری ندارم" پدرش گفته بود وقتی ترک کنه اشتهاش زیاد مےشه و به خوراک مےافته... من هم چند تا کارتن تن ماهی و روغن زیتون گرفتم و مهیار بود که ... حسابی مےخورد!!!😋 مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم که چند متر برفـــ نشسته بود و شرایط بسیار سختی داشت. ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
💔 دلم تنگ #تُ نمی شود، پَر می کشد به سوی #تُ... #جاویدالاثرشهیدمرتضی_کریمی #بین_الحرمین #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهاردهم : خداحافظ حنیف
به قلم شهید مدافع حرم : در برابر گذشته با مشت زدم توی صورتش … . آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .😡 خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … "تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست" … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … . رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….😔 گریه ام گرفت 😭😭… دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … . یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .😒😰 جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … "مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات" ..😉 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پانزدهم : در برابر گذشت
به قلم شهید مدافع حرم : سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … . گفت: "وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه" … .😏 حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …🍷 دیگه آدم اون فضاها نبودم … .یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم 😣… خودم رو کشیدم کنار و گفتم: "من پولی ندارم بهت بدم" … . "کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای" … دوباره اومد سمتم😒 … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: "پس برو سراغ همون" … و از مهمونی زدم بیرون … . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت که "تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و "… . حوصله اش رو نداشتم " عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم"… .😏 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .😞 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت😫 … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شدم… ترس، وحشت، اضطراب 😰… زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدحسین_هریری 💕 @aah3noghte💕
💔 وَلا اَري لِكَسْری غَيْرَكَ جابِراً ؛ و برای دلـــ💔ــشکستگی ام ؛ جبران كننده ای ، جز #تُ که نیست ؛ دلم را به ضریح حسین ت #گره میزنم باز نکردنش با‌ #تُ ... #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 #حُبّ دو حرف است: ح ؛ #حیرت در وصل ... ب ؛ #بُکاء در هجران ... #شهدا چطور محبّ بودند؟ شهادت که الکی نیست... باید محب باشی تا محبوب شوی... #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یک نفر از جنس احساس ِ #ت ُ مےخواهد دلم یک نفر مثل خودت... اصلاً #ت ُ مےخواهد دلم #شهیدمهدی_قره_محمدی #وداع #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۲ وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینط
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🌹 ۳ بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار... با بسیجی های آنجا حسابی جور شده بود و از برخی آنها مسائل دینی اش را مےپرسید... نماز خواندنش را که دیدم وا رفتم😕... انگار عمری نمازخوان بوده ... عاشقانه نماز مےخواند😇 یک ماه که گذشت از پاک بودن مهیار مطمئن شدم، بهش بیسیم زدم و گفتم بیا پایین مےخوایم بریم تهران... توی راه هم بهش گفتم: "تو دیگه پاکی! برو جایی استخدام شو"...☺️ عصر روز بعد مهیار با خانه تماس گرفت و با عصبانیت گفت: "امیر اگه نمیری منطقه من فردا برمےگردم!! این خواهرای من هیچی نمےفهمن!!! یه مشت جوون دارن اونجا جون میدن و نون خشک مےخورن تا اینا توی آرامش باشن اما اینا انگار توی این مملکت نیستن!!! هیچی نمےفهمن"...😡😑 فردا با مهیار برگشتیم منطقه... نماز ترک نمےشد دیگر اهل جبهه شده بود و دور ماندن از آن محیط برایش سخت بود. بعضی شب ها که برای دیدنش مےرفتم شاهد خواندنش بودم حال و هوای عجیبی داشت...🤗 عجیب تر آنکه پسر تازه از فرنگ برگشته چه زیبا و باسوز، دعاهای بین نماز جماعت را مےخواند..😌 آن روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات ۴ بچه ها خبر دادن ظاهرا مهیار شهید شده!!! ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
💔 عاقبت در تبِ آغوشِ تو، جان خواهم داد! دل به دریــا زدنِ رود ، تمـاشــا دارد ... #شهیدمحمودرضابیضائی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_شانزدهم : سال نحس یه م
به قلم شهید مدافع حرم : وصیت داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد "هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره"😏.. "یه خانم؟ کی هست؟"🤔 ... " هیچی مرد"😉 ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... "نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه"😂😂 ... . پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد 😶... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم 😨... " شما اینجا چه کار می کنید؟" ... . چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... "آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم"😞 ... نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... "آخرین ... خواسته ... ؟" " دو هفته قبل از اینکه ... .😭😭😭 بغضش ترکید ... "میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود"... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ... مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... ... 💕 @aah3noghte💕