شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام١ از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
جوری زندگی کن
که اگر اجلَت فرا رسید
جز با #شهادت
از دنیـا نرَوی
#شهیدمهیارمهرام
#تحول
#قلب❤️
#خدا
#تغییر
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام١ از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۲
وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینطوری آبروی خودمو مےبرم...🙄
به مهیار گفتم:
"الکی هم شده باید کنار من دولا راست شوی و مثلا نماز بخوونی"!!
مےدانستم با آن خانواده بی بند و باری که او دارد نماز خواندن بلد نیست...
شب رسیدیم به یکی از مقرها و مهیار هم حسابی خمار بود. ایستادیم به نماز...
بعد از نماز به من گفت:
"ببین! نمازت اشتباه بود. تو یه بار دولا شدی اما دو بار سرت را روی زمین گذاشتی"!!!😐
فهمیدم او اصلا اعمال نماز را بلد نیست!!!
فردای آن روز رفتیم مقر مریوان، به همه هم مےگفتم رفیقم مریضه!!!
و تا یک هفته او را جا به جا مےکردم تا کسی از مشکلش باخبر نشود!☹️
از آن روز تا نماز مےخواندم مےپرسید:
"توی نماز چی میگی؟ بین نمازات چه دعایی میخونی"؟؟
روز هفتم مهیار گفت:
"من دیگه ترک کردم! دیگه خماری ندارم"
پدرش گفته بود وقتی ترک کنه اشتهاش زیاد مےشه و به خوراک مےافته... من هم چند تا کارتن تن ماهی و روغن زیتون گرفتم و مهیار بود که ... حسابی مےخورد!!!😋
مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم که چند متر برفـــ نشسته بود و شرایط بسیار سختی داشت.
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهاردهم : خداحافظ حنیف
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_پانزدهم :
در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .😡
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … "تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست" … اینو گفت.
سوار ماشینش شد و رفت … .
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….😔
گریه ام گرفت 😭😭…
دستخط حنیف بود …
به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار …
هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …
صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .😒😰
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت …
"مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات" ..😉
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پانزدهم : در برابر گذشت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_شانزدهم :
سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت:
"وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه" … .😏
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …🍷
دیگه آدم اون فضاها نبودم …
.یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم …
دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم 😣… خودم رو کشیدم کنار و گفتم:
"من پولی ندارم بهت بدم" … .
"کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای" …
دوباره اومد سمتم😒 … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم:
"پس برو سراغ همون" … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت که
"تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و "… .
حوصله اش رو نداشتم
" عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم"… .😏
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .😞
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت😫 …
زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم …
شراب و سیگار …
کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شدم…
ترس، وحشت، اضطراب 😰…
زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم …
کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۲ وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینط
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۳
بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار...
با بسیجی های آنجا حسابی جور شده بود و از برخی آنها مسائل دینی اش را مےپرسید...
نماز خواندنش را که دیدم وا رفتم😕... انگار عمری نمازخوان بوده ... عاشقانه نماز مےخواند😇
یک ماه که گذشت از پاک بودن مهیار مطمئن شدم، بهش بیسیم زدم و گفتم بیا پایین مےخوایم بریم تهران...
توی راه هم بهش گفتم:
"تو دیگه پاکی! برو جایی استخدام شو"...☺️
عصر روز بعد مهیار با خانه تماس گرفت و با عصبانیت گفت:
"امیر اگه نمیری منطقه من فردا برمےگردم!! این خواهرای من هیچی نمےفهمن!!! یه مشت جوون دارن اونجا جون میدن و نون خشک مےخورن تا اینا توی آرامش باشن اما اینا انگار توی این مملکت نیستن!!! هیچی نمےفهمن"...😡😑
فردا با مهیار برگشتیم منطقه...
نماز #اول_وقتش ترک نمےشد
دیگر اهل جبهه شده بود و دور ماندن از آن محیط برایش سخت بود.
بعضی شب ها که برای دیدنش مےرفتم شاهد #نمازشب خواندنش بودم حال و هوای عجیبی داشت...🤗
عجیب تر آنکه پسر تازه از فرنگ برگشته چه زیبا و باسوز، دعاهای بین نماز جماعت را مےخواند..😌
آن روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات #کربلای۴ بچه ها خبر دادن ظاهرا مهیار شهید شده!!!
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_شانزدهم : سال نحس یه م
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفده:
وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد
"هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره"😏..
"یه خانم؟ کی هست؟"🤔 ...
" هیچی مرد"😉 ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... "نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه"😂😂 ... .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ...
چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد 😶...
زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ...
کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم 😨...
" شما اینجا چه کار می کنید؟" ... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ...
"آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم"😞 ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ...
"آخرین ... خواسته ... ؟"
" دو هفته قبل از اینکه ... .😭😭😭
بغضش ترکید ... "میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ...
حنیف، چنین آدمی نبود"... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ...
تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕