شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_دوازدهم : من و حنیف صبح ک
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سیزدهم :
چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم …
ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ 😳… من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود 😢… تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .🤔
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود …
شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ☺️…
حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت:
"پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید" …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم:
"۲۵ سالمه" 😅…
از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .👕
"واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه".
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد …
من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم …
اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد #اونها_مسلمانن🙈 … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سیزدهم : چطور تشکر کنم؟
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهاردهم :
خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم
یکی از دور با تمسخر صدام زد:
"هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی"😏…
و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم:
"آره یه دیوونه خوشحال"😂😂 … در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … .
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود.😍
.یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .😭😭
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .😔
پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …😒
بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … "همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی"😏 … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش👊
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام١ از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
جوری زندگی کن
که اگر اجلَت فرا رسید
جز با #شهادت
از دنیـا نرَوی
#شهیدمهیارمهرام
#تحول
#قلب❤️
#خدا
#تغییر
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام١ از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۲
وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینطوری آبروی خودمو مےبرم...🙄
به مهیار گفتم:
"الکی هم شده باید کنار من دولا راست شوی و مثلا نماز بخوونی"!!
مےدانستم با آن خانواده بی بند و باری که او دارد نماز خواندن بلد نیست...
شب رسیدیم به یکی از مقرها و مهیار هم حسابی خمار بود. ایستادیم به نماز...
بعد از نماز به من گفت:
"ببین! نمازت اشتباه بود. تو یه بار دولا شدی اما دو بار سرت را روی زمین گذاشتی"!!!😐
فهمیدم او اصلا اعمال نماز را بلد نیست!!!
فردای آن روز رفتیم مقر مریوان، به همه هم مےگفتم رفیقم مریضه!!!
و تا یک هفته او را جا به جا مےکردم تا کسی از مشکلش باخبر نشود!☹️
از آن روز تا نماز مےخواندم مےپرسید:
"توی نماز چی میگی؟ بین نمازات چه دعایی میخونی"؟؟
روز هفتم مهیار گفت:
"من دیگه ترک کردم! دیگه خماری ندارم"
پدرش گفته بود وقتی ترک کنه اشتهاش زیاد مےشه و به خوراک مےافته... من هم چند تا کارتن تن ماهی و روغن زیتون گرفتم و مهیار بود که ... حسابی مےخورد!!!😋
مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم که چند متر برفـــ نشسته بود و شرایط بسیار سختی داشت.
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهاردهم : خداحافظ حنیف
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_پانزدهم :
در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .😡
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … "تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست" … اینو گفت.
سوار ماشینش شد و رفت … .
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….😔
گریه ام گرفت 😭😭…
دستخط حنیف بود …
به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار …
هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …
صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .😒😰
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت …
"مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات" ..😉
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پانزدهم : در برابر گذشت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_شانزدهم :
سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت:
"وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه" … .😏
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …🍷
دیگه آدم اون فضاها نبودم …
.یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم …
دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم 😣… خودم رو کشیدم کنار و گفتم:
"من پولی ندارم بهت بدم" … .
"کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای" …
دوباره اومد سمتم😒 … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم:
"پس برو سراغ همون" … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت که
"تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و "… .
حوصله اش رو نداشتم
" عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم"… .😏
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .😞
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت😫 …
زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم …
شراب و سیگار …
کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شدم…
ترس، وحشت، اضطراب 😰…
زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم …
کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۲ وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینط
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۳
بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار...
با بسیجی های آنجا حسابی جور شده بود و از برخی آنها مسائل دینی اش را مےپرسید...
نماز خواندنش را که دیدم وا رفتم😕... انگار عمری نمازخوان بوده ... عاشقانه نماز مےخواند😇
یک ماه که گذشت از پاک بودن مهیار مطمئن شدم، بهش بیسیم زدم و گفتم بیا پایین مےخوایم بریم تهران...
توی راه هم بهش گفتم:
"تو دیگه پاکی! برو جایی استخدام شو"...☺️
عصر روز بعد مهیار با خانه تماس گرفت و با عصبانیت گفت:
"امیر اگه نمیری منطقه من فردا برمےگردم!! این خواهرای من هیچی نمےفهمن!!! یه مشت جوون دارن اونجا جون میدن و نون خشک مےخورن تا اینا توی آرامش باشن اما اینا انگار توی این مملکت نیستن!!! هیچی نمےفهمن"...😡😑
فردا با مهیار برگشتیم منطقه...
نماز #اول_وقتش ترک نمےشد
دیگر اهل جبهه شده بود و دور ماندن از آن محیط برایش سخت بود.
بعضی شب ها که برای دیدنش مےرفتم شاهد #نمازشب خواندنش بودم حال و هوای عجیبی داشت...🤗
عجیب تر آنکه پسر تازه از فرنگ برگشته چه زیبا و باسوز، دعاهای بین نماز جماعت را مےخواند..😌
آن روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات #کربلای۴ بچه ها خبر دادن ظاهرا مهیار شهید شده!!!
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_شانزدهم : سال نحس یه م
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفده:
وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد
"هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره"😏..
"یه خانم؟ کی هست؟"🤔 ...
" هیچی مرد"😉 ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... "نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه"😂😂 ... .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ...
چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد 😶...
زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ...
کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم 😨...
" شما اینجا چه کار می کنید؟" ... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ...
"آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم"😞 ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ...
"آخرین ... خواسته ... ؟"
" دو هفته قبل از اینکه ... .😭😭😭
بغضش ترکید ... "میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ...
حنیف، چنین آدمی نبود"... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ...
تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هفده: وصیت داشتم موادها
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هجدهم
باور نمیڪنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم "با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟"😡😡😡... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ...
"سوار شو" ...
شوکه شده بود 😳...
با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم:
"سوار شو"😡 ... .
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ...
آخرین درخواست حنیف ...
آخرین درخواست حنیف؟ ...
چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ...
"تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟" ... .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... "من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟"😕 ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ...😣
استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم "از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم" ... .
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت:
"اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم" ... .
دعا؟😏 ...
اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۳ بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار... با بسیجی های آنجا حسابی
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۴
به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم:
"شهیدی به نام مهیار مهرام دارین"؟
گفت:
" نه ولی..
چند تا شهید گمنام داریم که قرار است به عنوان گمنام دفن شوند"...
رفتم دیدم هفت شهید هستند که تمام پیکرشان گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده اند...
مهیار را بین آنها از روی گردنبند نقره ای که در گردن مےانداخت شناختم😔
پیکر مهیار به تهران منتقل شد اما خانواده اش او را تشییع نکردند و گمنام و غریب دفن شد. در مراسم ختمش #فقط١٣نفر شرکت کردند...
#قطعه٢٨بهشت_زهرا_ردیف۶_شماره۴ در کنار شهدای گمنام، مزار غریب #شهید_مهیار_مهرام را خواهی دید...
حتما سری به او بزنید
#پایان_داستان_مهیار_مهرام
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دکتر حمید داودآبادی! جراح مغز و اعصاب هستم!😎 چیه تعجب کردید؟😏 فکر کردید از آن دست مدارک کیلویی
#خاطرات_شهید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
ای حمید، مدیون خون کیستی؟!
"حسین شاه بابایی" از بچه های خیابان پیروزی بود که سال 64 با هم در گردان شهادت بودیم.
حسین در عملیاتهای مختلف شرکت کرد و سرانجام در یکی از همانها بر اثر شدت بالای موج انفجار، آسیب دید و به قول امروزیها:
موجی شد!😐
سالها از حسین خبر نداشتم تا اینکه یک روز بچه محلشان "مسعود زندی" آمد پیشم و در بین صحیتهایش عبارت "خدابیامرز حسین شاه بابایی" را به کار برد.😔
با تعجب گفتم:
مگه تو حسین را می شناسی؟😳
گفت: خب بله. بچه محلمون بود.😇
وقتی پرسیدم چی شد، داستان غم انگیز شهادت او را برایم تعریف کرد و آتش به جانم زد.
عصر امروز یکشنبه دوم دی 1397، زنگ دفتر که به صدا درآمد و باز کردم، دیدم مسعود زندی است.☺️
سر زده آمده بود، ولی انگاری ماموریتی بر عهده اش نهاده اند که سریع به انجام برساند و برود!
در بین حرفهایش ناگهان گفت:
- راستی آقا حمید، بهت نگفتم خدابیامرز حسین شاه بابا درباره کتاب "یاد یاران" شما چی گفته؟😉
با تعجب و مشتاقانه گفتم:
نه. چی گفت؟🤔
تعریف کرد:
- حسین شاه بابا روزهای قبل از شهادتش، به بچه ها گفت:
"وقتی من مُردم، این کتاب یاد یاران حمید داودآبادی را روی کفن من در قبر بگذارید."😍
مُردم. دق کردم. سوختم.😭
چرا نمی گذارید من هم راحت هضم دنیا و دنیائیان شوم؟
مگر چقدر برایتان مهم هستم که تا ذره ای پایم را کج می گذارم، یکیتان پیدایش می شود، گوشم را می گبرد و تلنگر می ند؟!
خدایا!
ممنون که همچنان با این رفقای عزیز، بهم نشون میدی که هنوز آن قدرها ازت دور نشدم.
شاید که من تو را فراموش کنم، ولی تو هیچ وقت بنده خود را فراموش نخواهی کرد.
پ.ن:
( کتاب یادیاران، اولین کتاب خاطراتم بود که خاطرات زیادی از گردان شهادت در آن داشتم و سال 1369 منتشر شد.)
شهید حسین شاه بابایی متولد: 18 خرداد 1347، شهادت: 25 مهر 1373
مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 28 ردیف 15 شماره 17
💕 @Aah3noghte @hdavodabadi