eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
ای حمید، مدیون خون کیستی؟! "حسین شاه بابایی" از بچه های خیابان پیروزی بود که سال 64 با هم در گردان شهادت بودیم. حسین در عملیاتهای مختلف شرکت کرد و سرانجام در یکی از همانها بر اثر شدت بالای موج انفجار، آسیب دید و به قول امروزیها: موجی شد!😐 سالها از حسین خبر نداشتم تا اینکه یک روز بچه محلشان "مسعود زندی" آمد پیشم و در بین صحیتهایش عبارت "خدابیامرز حسین شاه بابایی" را به کار برد.😔 با تعجب گفتم: مگه تو حسین را می شناسی؟😳 گفت: خب بله. بچه محلمون بود.😇 وقتی پرسیدم چی شد، داستان غم انگیز شهادت او را برایم تعریف کرد و آتش به جانم زد. عصر امروز یکشنبه دوم دی 1397، زنگ دفتر که به صدا درآمد و باز کردم، دیدم مسعود زندی است.☺️ سر زده آمده بود، ولی انگاری ماموریتی بر عهده اش نهاده اند که سریع به انجام برساند و برود! در بین حرفهایش ناگهان گفت: - راستی آقا حمید، بهت نگفتم خدابیامرز حسین شاه بابا درباره کتاب "یاد یاران" شما چی گفته؟😉 با تعجب و مشتاقانه گفتم: نه. چی گفت؟🤔 تعریف کرد: - حسین شاه بابا روزهای قبل از شهادتش، به بچه ها گفت: "وقتی من مُردم، این کتاب یاد یاران حمید داودآبادی را روی کفن من در قبر بگذارید."😍 مُردم. دق کردم. سوختم.😭 چرا نمی گذارید من هم راحت هضم دنیا و دنیائیان شوم؟ مگر چقدر برایتان مهم هستم که تا ذره ای پایم را کج می گذارم، یکیتان پیدایش می شود، گوشم را می گبرد و تلنگر می ند؟! خدایا! ممنون که همچنان با این رفقای عزیز، بهم نشون میدی که هنوز آن قدرها ازت دور نشدم. شاید که من تو را فراموش کنم، ولی تو هیچ وقت بنده خود را فراموش نخواهی کرد. پ.ن: ( کتاب یادیاران، اولین کتاب خاطراتم بود که خاطرات زیادی از گردان شهادت در آن داشتم و سال 1369 منتشر شد.) شهید حسین شاه بابایی متولد: 18 خرداد 1347، شهادت: 25 مهر 1373 مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 28 ردیف 15 شماره 17 💕 @Aah3noghte @hdavodabadi
من در رکاب شمر جنگیدم!😢 من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر بن ذی الجوشن" در ، علیه لشکر معاویه تحت فرماندهی علی (ع)، در شلمچه جنگیدم. من نیروی تحت امر شمر بودم در .😐 در گرماگرم نبرد در ، شمر فرمان های ولی خود علی را که به من ابلاغ می کرد، با جان و دل می پذیرفتم. حتی اگر لازم بود در میدان مین غلت بزنم و راه را برای گذر نیروها باز کنم. در بود که شمر فرمانم داد تا بر روی سیمهای خاردار بخوابم! و خوابیدم. چه لذتی داشت وقتی نیروها، پایشان را بر پشتم می گذاشتند و می گذشتند. این که آنها در سیم خاردار دنیا گیر نکنند، بسی شُکر داشت.😇 من در رکاب شمر، تحت ، لحظه ای خواب نداشتم و خواب را از چشم دشمن گرفته بودم. ما در رکاب شمر و شمر تحت امر ولی خویش علی، جنگیدیم و زخم برداشتیم. شمر اما، آن چنان دلاورانه رزمید که بارها تا مرحله پیش رفت!🙃 همواره به لیاقت و غیرت شمر در صفین، غبطه می خوردم و از این که تحت امر چنین فرماندهی می جنگم و از امام خویش حمایت می کنم، بر خود می بالیدم.😌 شمر برای من و امثال من، الگو و اسطوره ای بود مثال زدنی!😍 اما ... شمر که از جبهه بازگشت، از من که تحت امر او بودم، حقیرتر شد!😟 شمر که روزی فرمانده دلیری برای من بود، آن شد که ... قهرمان جهاد اصغر، در جهاد اکبر کم آورد!😑 قدرت، دنیاخواهی و ... زیر دندانش مزه داد و شد آن که نباید! جنگ که تمام شد، شمر که دوستان و خانواده احساس عقب ماندگی از دنیا را به او القاء کردند، زد توی جاده خاکی! کارت جانبازی و سابقه جبهه، برای او شدند نردبان رسیدن به دنیا. آن هم چه دنیایی!😏 تا توانست از موقعیت خود بهره برد. و شمر، شد آن که اصلا انتظارش را نداشتم.☹️ جنگ که شد، شمر دیگر سردار علی (ع) نبود. عاشورا که شد، برای شمر، هر که قدرت و مالش بیشتر بود، شد ولی و امام! هر که وعده وزارت و وکالت می داد، شمر طرف او بود.😒 و جنگ که شد، شمر از کارت جانبازی و سابقه جبهه اش بیشتر از قبل استفاده کرد. همه را گرد خود می آورد، از خاطرات نبردش تعریف می کرد و از پیروی اش از امام! راهیان نور را که به صفین می بردند، شمر بلندگو دست گرفته و برایشان از رزم خود و علی داد سخن می داد. آن قدر که همه می ماندند "علی در رکاب شمر بود، یا شمر در رکاب او؟"🤔 و علی، برای او فقط شده بود وسیله جلب وجهه و جذب مخاطب. و آن شد که بسیاری، با شنیدن آن خاطرات که کم هم واقعی نبودند، شمر را نماینده امام معصوم پنداشتند، غسل شهادت کردند و قربتا الی الله، در عاشورا آن کردند که نباید! آنها شمر را با خاطراتش از نبرد صفین دیدند، ولی امام وقت خویش، حسین (ع) را ندیدند. و آن شد که خاندان امام معصوم را خارجی دانستند و آن کردند که تا آن زمان علیه خارجی ها مرتکب نشده بودند. شمر پشت کارت جانبازی و سابقه جبهه در رکاب علی، سنگر گرفته بود و کسی جرات به نقد کشیدنش را نداشت. هر جا کم می آورد، فریادش بلند می شد: "من برای این انقلاب جان دادم. من برای این مملکت خونم بر زمین ریخته است. من جوانی ام را به پای شما مردم گذاشتم ..."😏 هیچکس پرونده قاچاق کالای شمر را نگشود.😑 هیچکس فساد مالی آقازاده های شمر را رو نکرد.😶 شمر، خراب نبود، ولی وقتی خود را به دنیا وانهاد، آن قدر خراب شد که شد فرمانده سپاه عبیدالله و به قتل حسین بن علی (ع) کمر بست!😖 جالب آن بود که در صفین، شمر بر من که توانم اندک بود، رو ترش می کرد و "ضد ولایت فقیه" می نامید.😏😞 در فتنه 88 شمر را در چند چهره آشنا دیدم. آن جا که روز عاشورا، پرچم عزای حسین (ع) را به آتش کشید و عربده زد: "مرگ بر ..." من دیگر تحت امر شمر نجنگیدم. من افتخار میکنم شمر که روزی با استناد به " أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ " ولایت خود بعد از علی را در فرماندهی به من یادآوری می کرد، وقتی قدم از ولایت امام خویش برون نهاد، دیگر برای من هیچ ارزشی نداشت. از آن روز، دیگر شمر برای من با "عدنان خیرالله" وزیر دفاع صدام، یکی شد😏 و چه بسا عدنان باآبروتر بود؛ چون از اول با صدام بود و بر عهدش وفادار ماند. خدایا، ما را عاقبت به شمر مگردان. ما را از دنیاخواهی، غرور، تکبر و فریب شمر درون مصون بدار و عاقبت بخیر گردان. حمید داودآبادی 💕 @aah3noghte @hdavodabadi
جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه.😅 اوووووه چه بزن و برقصی بود توی مردانه!🙈 وسط عروسی، یک‌دفعه گریه‌ام گرفت.😐 نه.... یاد شهدا و جنگ و ... نیفتادم. شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم.🤗 جانباز اعصاب و روان.😔 حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.😞 وقتی جوانها داشتند وسط سالن می‌رقصیدند، یک‌دفعه بلند شد.😯 شاید دور و بری‌هایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم.😥 خب حق هم داشتند. وقتی قاطی می‌کند، هیچ‌کس را نمی‌شناسد.😰 بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دست‌هایش را از هم باز کرد... سعی کرد با همه‌ی درد و حال خرابش بخندد، دست‌هایش را چرخاند، چند لحظه زور زد، بدنش را تکان داد که مثلا دارد می‌رقصد. رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت. وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.😌 چی‌کار می‌توانستم بکنم جز گریه؟ درسته خراب شدم، سنگ که نشدم!😭😭 تا حالا از دیدن رقص هیچ‌کس، گریه‌ام نگرفته بود اما سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!😭😫😩 👈صحنه‌ی اول متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه می‌دهیم نامتان در لیست اسرای صلیب‌سرخ ثبت شود. تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیب‌سرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثی‌ها سر آنها می‌آوردند و حتی تعدادی را مظلومانه به‌شهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.😭😞 (بعدها آن فیلم مستند و تلخ را که به مسعود ده‌نمکی دادم، شد دستمایه‌ی ساخت فیلم اخراجی‌های 2) 👈صحنه‌ی دوم رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه ... بود. دورهم نشسته و الکی‌خوش، می‌زدند و می‌رقصیدند که ما فراموش‌شان کنیم!😔 👈صحنه‌ی سوم هم این بود که اول تعریف کردم. تا حالا فکر نمی‌کردم با دیدن رقص دیگران گریه‌ام بگیرد! رقصی چنین میانه میدانم آرزوست! حمید داودآبادی 16 دی 1397 💕 @aah3noghte @hdavodabadi
💔 دو دوست، یک پرواز، یک بازگشت با هم رفیق بودند. خیلی رفیق... همیشه باهم بودند. ابراهیم بی سیمچی بود و علی رضا هم کنارش. آن قدر رفیق بودن که بین بچه ها معروف شده بودند و انگشت نما! آن روز، آخرین روزهای خرداد ماه داغ خوزستان بود.♨️ عراق به منطقه فکه حمله کرده بود و ما برای مقابله با آن رفته بودیم. آن روز، ابراهیم و علی رضا کنار هم نشسته بودند و در حال و هوای خود. تا متوجه شان شدم، دوربین را از جیب درآوردم و تا خواستند عکس العمل نشان دهند، عکس گرفتم.📸 خندیدم و به شوخی و جدی! گفتم: - چه رفقای باحالی ... این عکس رو ازتون گرفتم که ان شاءالله بزنم روی حجله شهادت هر دوتون!😉 و آنها فقط خندیدند. چند ماه بعد، دی ماه 1365، در سرمای استخوان سوز شلمچه، اولین شب های قدر عملیات کربلای 5، "ابراهیم احمدنژاد" و "علی رضا حیدرنژاد"، از بس که با هم رفیق بودند و دوست جدا ناشدنی، در نبرد سخت با تانک های دشمن به شهادت رسیدند و ... پیکر مطهر هر دوی شان کنار هم بر خاک شلمچه ماند..😔 تا این که تیر ماه 1374 جسم استخوانی علیرضا برای خانواده بازامد ولی همچنان از ابراهیم خبری نیست. شهید مفقودالجسد "ابراهیم احمد‌نژاد" متولد: 1/11/1346 شهادت: جمعه 26/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه. یادبود: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 29 ردیف 61 شماره‌ی 15 شهید "علی‌رضا حیدری‌نژاد" متولد: 1/1/1346 شهادت: پنج‌شنبه 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه. خاک‌سپاری: دوشنبه 2/5/1374 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 53 ردیف 1 شماره‌ی 120 حمید داودآبادی 💕💕 @aah3noghte @hdavodabadi
💔 استایل جالب حمید داودآبادی!😍 مگه بده با ادبیات امروزی، درباره دیروز حرف بزنیم؟!🤔 اصلا، ما که نتونستیم نسل امروز رو تحت تاثیر خودمون قرار بدیم، حداقل ادبیات خودمون رو مثل اونا نشون بدیم، شاید که پذیرفتنمون! 33 سال پیش استایل جالب حمید داودآبادی، در سفر به خارج! بهمن 1364 جشنواره والفجر 8 شهر بندری فاو عراق لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، گردان شهادت در کنار دوستان و همرزمان خود. این که سرستون هستم😎، دلیل بر این نیست که از همه جلوتر بودم! اولا، عکاس از من جلوتره.📸 دوما، اینجا ستون، دو قسمت شده و من وسط ستون هستم.😑 سوما، من عرضه و جرات و جسارت و شجاعت و جیگر و ... این که سرستون برم و سینه توی سینه دشمن بشم، نه داشتم، نه دارم!😩 چهارما، من هنوز با یاد اون شبها و رزمهای سخت، تنم می لرزه و خواب کوفتم میشه!😖 پنجما ... ششما ... حمید داودآبادی 💕 @aah3noghte @hdavodabadi💕 بدون ذکر نام و لینک 📛
💔 ! نوجوان بود که همپای سالهای آغاز انقلاب، قد کشید، در این بهمن هایی که از اولین سال های پیروزی انقلاب آمدند و رفتند و حسرتشان بر دل ماند! در آمد و رفت همان بهمن ها، آن بچه پرهیاهو، کنجکاو، با سری پرشور و کمی ترسو! به بلوغ رسید، شجاعت یافت و جای خود را در دنیا و کشور پیدا کرد: : حضور فعال در تظاهرات و راهپیمایی ها، همراه خانواده. حضور پرشور در بزرگترین و موثرترین اتفاق زندگےاش؛ اسلامی. آنجا برای اولین بار بوی دود، خون، باروت و بدنهای سوخته را استشمام کرد... : حضور فعال در مقابله با منافقین. دستگیری و ضرب و شتم توسط منافقین در دانشگاه تهران. بازجویی توسط مسعود رجوی رهبر پلید منافقین. ناکام از رفتن به کردستان برای نبرد با ضدانقلابیون به خاطر سن کم. : حضور فعال در چادر وحدت برای رویارویی با منافقین، ضدانقلاب و بنی صدر. بغض و اشک و آه از شهادت دوستان چادر وحدت در جبهه.. گریه و شکایت از ناکامی در رفتن به جبهه: بچه ای! : دومین بار حضور در جبهه. خوش ترین ایام زندگی. حضور در گیلانغرب، جبهه آوزین، تپه کرجی ها. همرزمی و همسنگری با بچه های بابل و فریدونکنار. اولین مشاهده لحظه شهادت دوستان... : ناکامی از حضور در عملیات والفجر مقدماتی. افتاده از زخم و درد تنهایی و شهادت مصطفی کاظم زاده. سوز، سوز. داغ، داغ. اشک، اشک. حسرت، حسرت. : حضور ناکام در عملیات خیبر. اولین اعزام گروهی: طرح لبیک یا خمینی. وامانده از داغ رفیقان شهید.. : وامانده از حضور در عملیات بدر. رانده از جبهه. شاغل در کمیته انقلاب اسلامی. در حسرت دیدار دوباره رفقای شهید : حضور فعال در عملیات والفجر 8. عاشقانه ترین عملیات جنگ همراه با گردان شهادت. بارش باران ترکش بر بدن و نوش جان نمودن گاز. شهادت دوستانی که عقد اخوت بستیم و قول شفاعت دادیم...😭 : حضور نیمه فعال در عملیات کربلای 5. زمینگیر شدن، کپ کردن و لرزیدن در سه راه مرگ شلمچه. مشاهده سوختن و جان دادن دوستان.. : همرنگ دنیا و دنیائیان شدن. در حسرت رفتن به جبهه. شاغل در سپاه پاسداران. : تمرین "بله قربان" گویی. آغاز سال های دور از جبهه. همسان سازی با زندگی روزمره. دویدن و ایستادن در صف، برای یک لقمه نان. ... : افتاده از پا. خسته، خفته و منتظر... ناتوان از مقابله با امراض دنیایی. : کجا، در چه حال و مشغول چه؟! اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا بله... ما برای آنکه ایران، ایران شود، خون دلها خورده ایم... رنج دوران بُرده ایم... نوشته حمید داودآبادی با اندکی تغییر.... ... بدون ذکر نام کانال📛 💕 @aah3noghte @hdavodabadi💕
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی یادمان شلمچه❤️ عکس: فروردین 1374 شلمچه بچه های تفحص، برای کشف پیکر شهدای برجای مانده جنگ، در برخی مناطق مثل فکه و شلمچه چادر می زدند و با وجود کمترین امکانات و نداشتن هرگونه حمایت و پشتیبانی ارگانی و دولتی، کار خود را انجام می دادند.😇 هر جا که تعداد شهدای زیادی یافت می شد، #مجید_پازوکی کوله پشتی، کلاهخود، سلاح و تجهیزات شهدا را یک جا جمع می کرد، دور آن را بلوک می چید و چند تایی پرچم بالای سرشان نصب می کرد.😍 این عکس، اولین تصاویر از یادمان شهدای شلمچه است که امروز به این زیارتگاه عظیم تبدیل شده است. یکی از یادگارهای مجید پازوکی که فقط و فقط چون محل استقرار نیروهای تفحص این جا بود، این یادمان را برپا کرد. "مجید پازوکی" مسئول گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 محمد رسول الله (ص) متولد 1 فروردین 1346 از جانبازان دفاع مقدس، او در 17 مهر 1380 در عملیات جستجوی پیکر شهدا در فکه جاودانه شد. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه 27 ردیف 16 حمید داودآبادی 💕 @aah3noghte💕 @hdavodabadi #انتشارحتماباذکرلینک
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی بازم خالی بستی؟! به قول قدیمیا: اگر می خوای خالی ببندی، با واشر ببند که چکه نکنه!😏 آخه پدرآمرزیده، می خوای عکس خالی بندی بگیری واسه مادرت بفرستی که ذوق کنه پسر توپولش داره توی جبهه علیه دشمنان تا دندان مسلح می جنگه، خب بگیر ولی نه این جوری.😒 مادر تو که هیچی... همه متوجه میشن اگه بخوای خمپاره بزنن، اینجوری قنداق اونو روی زمین سیمانی نمی ذارن که با شلیک، قبضه و خدمه بپرن هوا!😂 ببین داداش، خود ما آخر خالی بندها هستیم.☝️ زود باش اون چفیه رو که کردی توی لوله قبضه خمپاره که گلوله تا ته نره پایین و جنابعالی عکس بگیری، در بیار وگرنه آبروت رو می برم!😅 برو بچه جون.😒 برو و دیگه ازاین عکسهای خالی بندی نگیر و به خورد مردم بده که مثلا کلی جبهه بودی!😏 هر کی ندونه، ما که می دونیم.😂😂 حمید داودآبادی تابستان 1362 کردستان، سقز، روستای حسن سالاران @aah3noghte @hdavodabadi #انتشارحتماباذکرلینک #طنز #آھ...
💔 "سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسه‌های شیطانی شمارا فریب دهد." برادر حقیر و کوچک شما مجتبی کاکل قمی گروهان١-دسته١-رسته پیک ۶۵/۱۲/۲۰ وای خدای من مجتبی فقط ۱۴ سال و ۹ ماهش بود! شلمچه، عملیات کربلای ۸ نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آماده‌ی رفتن شدیم. کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده می‌شدو گفت‌وگوهای دوستانه‌ای که شاید آخرین دیدارها بود،تنها صدایی بود که تا صبح به گوش می‌رسید. هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم. یکی از بچه‌های گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافه‌اش در هم و گرفته. علت را که پرسیدم،گفت: هفت هشت تا از بچه‌های گردان سوار وانت شده بودند که برن جلو، ناگهان یه خمپاره اومد وسط‌شون و همه‌شون رو تیکه و پاره کرد. خیلی دلم برای‌شان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند. وقتی گفت "مجتبی کاکل‌ قمی" هم جزو اونا بود ... رنگم پرید. مجتبی کاکل‌مقمی نوجوان خوش‌سیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود. خودش می‌گفت که مداحی هم می‌کند. مدام یا حرف می‌زد و مخ تیلیت می‌کرد، یا زیر لب ذکر و نوحه می‌خواند. چهره‌ی سبزه‌اش به سعید طوقانی می‌خورد. جذاب بود و نورانی. تصور این‌که چه بر آن چهره و جثه‌ی کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد. دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم. شهید "مجتبی کاکل‌ قمی" حمیدداودآبادی @aah3noghte @Hdavodabadi
💔 #خاطرات_شھیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی لَندرُوِر و اسبِ‌ زورو!😅 بهمن 1364 اردوگاه کارون قبل از عملیات والفجر 8 آن‌ اوایل،‌ حاجی بخشی‌ یک‌ جیپ‌ "لَندرُوِر" سبزرنگ‌ داشت‌ که‌ عقب‌ آن‌ پر بود از بیسکویت‌، پفک‌، عطر و جانماز. هرموقع‌ با آن‌ ماشین‌ که‌ دو بلندگو رویش‌ سوار بود وارد اردوگاه‌ لشکر می‌شد، کولاکی‌ به‌پا می‌کرد.😅 بچه‌ها می‌ریختند دورش‌، او هم‌ به‌ هرکس‌ پفک‌، بیسکویت‌ و چیزی‌ می‌داد. بعد از عملیات‌ والفجر8‌، ظاهراً سپاه‌ یک‌ دستگاه‌ تویوتا لندکروز به‌ حاجی‌ بخشی‌ داده‌ بود و او هم‌ جیپ‌ لندرور شخصی‌ خودش‌ را که‌ دیگر داغان‌ شده‌ بود، گذاشت کنار.😎 تا صدای‌ بلندگو آمد، بچه‌ها گفتند‌ حاجی‌ بخشی‌ آمده‌. نزدیک‌ که‌ شد، با تعجب‌ دیدیم‌ جیپ‌ سبزرنگ‌ تبدیل‌ شده‌ به‌ لندکروز نقره‌ای‌ رنگ‌.😳 وقتی‌ مقابل‌مان‌ ایستاد و سلام ‌و علیک‌ کرد، یکی‌ از بچه‌ها خیلی‌ جدی‌ به‌ او گفت‌: ـ حاجی‌ ... پس‌ بچه‌ها راست‌ می‌گفتند‌ حاجی‌ بخشی‌ "ذوالجناح‌" رو فروخته‌ و اسب‌ زورو رو خریده😃😂😂 و این‌ حاجی‌ بخشی‌ بود که‌ اخم‌هایش‌ را در هم‌ فرو برد و فریاد زد: ـ دِ برو پدر صلواتی‌ ... ..... در عملیات کربلای 5 در سه راه مرگ شلمچه، لندکروز حاجی بخشی از روبرو هدف یک گلوله مستقیم تانک عراقیها قرار گرفت و منهدم شد.🔥 احسان رجبی توانست از صحنه ای که حاجی بخشی سعی می کند آتش ماشین را خاموش کند تا بتواند #شهیدنادری، دامادش را از میان آتش نجات دهد، عکس بگیرد. 📚"تبسم های جبهه" نوشته حمید داودآبادی نشر شهید کاظمی @aah3noghte @hdavodabadi #انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔 37سال پیش، درحالی‌ که نوجوانی ۱۷ساله بیشتر نبودم خداوند توفیق داد همراه دیگر رزمندگان اسلام، از نیمه ‌شب۹اردیبهشت تا صبحدم اول خرداد1361در عملیات بیت‌المقدس حضور داشته باشم و درست دم دروازه‌های خرمشهر در شلمچه، بر اثر انفجار مین در زیر پای همرزمم، مجروح شوم😐 از آن روزهای قشنگ، یادگاری‌های کمی برایم مانده است که شیرین ترینشان، سه عدد ترکش ناقابل مین کنار چشم و گیج‌گاهم است از دیگر یادگاری‌های آن روزها،زنجیر وپلاکی است که بین خود بچه‌ها به زنجیر قلاده معروف بود! از بس درشت و زبر و سخت بود. یادگاری دیگر،یک فندک نفتی است! نه اشتباه نکنید، در جبهه سیگاری نشدم! یکی از روزها که همراه شهید "رضا علی‌نواز" به اهواز رفته بودم، به توصیه رضا که می‌گفت: «در سفر، همیشه باید سه چیز همراه داشته باشی:تیزی، سوزن، آتیش. تیزی (چاقو) برای بریدن، سوزن برای دوختن و کبریت یا فندک برای افروختن آتش» فندک نفتی را که دیگر به گاز نیاز نداشت را خریدم. در اردوگاه، روی پنبه داخل آن نفت ریختم و گذاشتم توی جیبم. بامداد اول خرداد، کنار حدود 40مجروح، وسط میدان مین اول خرمشهر افتاده بودم. وقتی سروصدای نیروهای کمکی را شنیدم در آن تاریکی، بهترین وسیله‌ای که کمک حالم شد تا محل را نشانشان دهم که بیایند کمک، همین فندک بود. آن را روشن کردم، بالا گرفتم و تکان دادم تا جایمان را پیدا کنند! این ها شده اند دلخوشی آن روزها هر چند زخم جای خالی رفقا همیشه تازه است 💕 @Aah3noghte @hdavodabadi💕 ‼️
💔 الغیبت‌ُ عجب‌ کیفی‌ داره‌😜 تقصیر خودش‌ بود....شهید شده‌ که‌ شده‌.😏 وقتی‌ قرار است‌ با ریختن‌ اولین ‌قطره‌ی‌ خون‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خودراضی‌ است‌ اگر آن‌ کتک‌هایی‌ را که‌ من‌ بهش‌ زدم‌، حلال‌ نکند!😏😅 تازه‌... کتکی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌‌گردنی‌،✌️ چهار پنج‌ تا لنگه‌‌ پوتین‌،👞 هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو!🙄 خیلی‌ فیلم‌ بود.... دست‌ِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی‌ بود.👌 اوایل‌ که‌ همه‌اش ‌می‌گفت‌: "- الغیبت‌ُ عجب‌ کیفی‌ داره.‌😌" جدی‌ نمی‌گرفتم‌.... بعداً فهمیدم‌ حضرت ‌آقا، اهل‌ همه‌جور غیبتی‌ هست‌.😟 اهل‌ که‌ هیچ‌، استاده‌.🙁 جیم‌ شدن‌ از صبح‌گاه‌، رد شدن‌ از لای‌ سیم‌خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر، و از همه‌ بدتر، غیبت‌ در جمع‌ و پشت‌سر این‌ و اون‌ حرف‌ زدن‌.😑 جالب‌تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌.🙃 آن‌هم‌ مشروط‌. شرط‌ کرد که‌: - اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبح‌گاه‌ و ...) را منظور نکنید‌، از آن‌ ساعت‌ به بعد هرکس‌ غیبت‌ دیگران‌ را کرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چندنفر که ‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌گردنی‌ بزنند.☝️ خودش‌ با همه‌ی‌ چهار پنج ‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دست‌مان‌ بود که‌ گفت‌: ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یک ‌ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره ...😒 خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم،‌ و زدیم‌.😅 البته‌ خداییش‌ را بخواهید‌، من ‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد؛😉 همان‌ شد که‌ وقتی‌ اواخر بهمن 1364 در ادامه عملیات والفجر 8 در جاده فاو – ام القصر دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ کردم‌ و بابت‌ کتک‌هایی‌ که ‌زده‌ بودم‌، حلالیت‌ طلبیدم‌. 🤗 خندید و گفت‌: - دم‌تون‌ گرم‌ ... همون‌ کتک‌های‌ شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ از خودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌سر کسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم ‌بخوره‌ توی‌ سرم‌.😉😅 حسن با گردان عمار آمده بود جلو. با هم داخل سنگر نشستیم و به ذکر خیر دوستان. در آن میان از دهنم پرید: - این بچه های گردان هم گندش رو درآوردن ...😏 که حسن پس گردنی محکمی بهم زد. با تعجب گفتم: - واسه چی می زنی؟😳 خندید و گفت: - مگه قرار نبود هرکی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟!😬 وقتی‌ فهمیدم‌ در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده و ده‌ سال‌ بعد استخوان‌هایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌.💔 حسن جان! نمی خوای بیایی بهم پس گردنی بزنی؟ غیبت هام خیلی زیاد شده! متولد: 15 خرداد 1347 شهادت: 23 دی 1365 عملیات کربلای 5 شلمچه. خاک‌سپاری 14 بهمن 1375 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ 26 ردیف 69 مکرر شماره‌ 53 💕 @aah3noghte @hdavodabadi💕
💔 عصر پنج‌شنبه 15 مهر 1361 از جادۀ آسفالتۀ سومار و رودخانۀ کنار آن گذشتيم. يکي از نيروها دم مي‌داد و بقيه در جوابش مي‌خواندند دسته جلویی مي‌خواندند: کرب‌وبلا مدرسۀ عشق و شهادت حماسۀ خون شهيدان، استقامت بگو تو با الله پيام ثارالله که من به ‌ديدار خدا مي‌روم به جمع پاک شهدا مي‌روم دسته بعد در جواب می گفتند: ما همه سرباز وفادار خمینی از دل و جان پیرو افکار حسینی بگو تو با دشمن بریز تو خون من که من به ‌ديدار خدا مي‌روم به جمع پاک شهدا مي‌روم در ادامه هم به‌شوق شرکت در عمليات مي‌خوانديم: حسين حسين حسين جان جان‌ها همه فدايت ما مي‌رويم از اين‌جا به سوي کربلايت چادرهاي گردان سلمان، در کنار چادرهاي تيپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطه‌اي بسيار باز قرار داشتند. حدود 10 چادر پر از نفرات، کنار هم به‌چشم مي‌خوردند. فرمانده بلندگوي دستي قرمزي به‌دست گرفت و تا گفت: - بسم الله الرحمن ... ناگهان صداي سه انفجار شديد، همه‌مان را ميان زمين و هوا معلق کرد. تا آن زمان چنان انفجار مهيبي نديده بودم. بدجوري ترسيدم. مانده بودم چه شده! در صورتم سوزشي عجيب احساس کردم. گوش‌هايم درد شديدي داشتند و مدام زنگ مي‌زدند. خواستم دستم را روي گوشم بگذارم که متوجه شدم چيزِ خيسي کف دستم است. کمي که گرد و خاک و دود کنار رفت، با وحشت ديدم مغز يکي از بچه‌ها روي دستم پاشيده. چادرها در آتش مي‌سوختند. نالۀ مجروحان، از هر طرف به‌گوش مي‌رسيد. چشمانم را که به اطراف چرخاندم، وحشت سراپاي وجودم را گرفت. بسياري از آنهايي که تا لحظاتي قبل اطرافم نشسته بودند، به شديدترين وجه ممکن تکه‌تکه شده و روی زمين پراکنده بودند. ناگهان به‌ياد آن که لحظاتي قبل ما را به چادرشان دعوت کرد، افتادم. جلويم دَمرو درازکش شده بود روی زمين. خودم را بالاي سرش رساندم. با دست که بر شانه‌اش گذاشتم تا رويش را برگردانم، از ترس بدنم به‌لرزه افتاد. صورتش از وسط بيني به بالا، کاملا رفته بود. دوستش را که بغلش افتاده بود، برگرداندم؛ سر او هم کاملا از گردن متلاشي بود. تازه فهميدم آن مغزي که کف دستم پاشيده بود، مال يکي از اين دونفر بود. هواپيماهای عراقی منطقه را بمباران کرده‌ بودند. آنهايي که در چادرها سينه‌زني مي‌کردند، در آتش مي‌سوختند و فقط فرياد و ضجه‌شان به‌گوش مي‌رسيد. مهمات داخل چادرها که قرار بود براي حملۀ آن شب استفاده شود، منفجر مي‌شد و به کسي اجازۀ نزديک شدن نمي‌داد. همه جا پر بود از خون و تکه‌های بدن. آن روز، بیش از 150 نفر از بچه ها ارباً اربا شدند. نقل از کتاب "دیدم که جانم میرود" نوشته حمید داودآبادی نشر شهید کاظمی 💕 @aah3noghte @hdavodabadi💕
💔 من باختم خیلی باختم بد هم باختم کم هم نباختم آنچه را که نباید، باختم آنچه را که فکر نمی کردم، باختم آن را باختم، که جبرانش سخت است آن را باختم، که برگشتش محال است منِ گاز شیمیایی خورده، باختم منِ قهرمان جهاد اصغر، باختم منِ جانباز نوش جان کرده تیر و ترکش، باختم من با کلّی سابقه حضور در دفاع مقدس، باختم من ... باختن این نیست که اموالت را ببرند باختن این نیست که دار و ندارت را ببازی باختن این نیست که در قمار زندگی، جانت را بگیرند باختن این نیست که ... باختن این است که چشم باز کنی ببینی ... رفتم که خار از پا کشم، محمل ز چشمم دور شد یک لحظه من غافل شدم، یک عمر راهم دور شد باختن این است که نماز اول وقتت ترک نشود، اما... قبله را کج گرفته باشی! باختن این است که عمری نماز شب بخوانی، ولی... نماز صبحت قضا شود! باختن این است که عمری زیارت عاشورا بخوانی، کربلا راهت ندهند! باختن این است که عمری منتظر باشی، موقع آمدن آقا سرت در گوشی باشد! باختن این است که عمری، جان بکنی مال و منال جمع کنی، آخر بفهمی ذره ای حلال نداری! باختن این است که سالها تند و تخته گاز بروی، بفهمی مقصد را کاملا اشتباه گرفتی! منِ جانباز دیروز منِ رزمنده پریروز من قهرمان جهاد اصغر من ... در همان گذشته گیر کردم اینقدر که بروز کردن واتساپ و اینستاگرام و تلگرام برایم اهمیت داشت، از بروز کردن دینم غافل شدم! هر ماه مُهر نمازم تمیزتر می شد، ولی نمازم، نه! نه قرائتش، نه نیتش، نه ... همان است که نمازم "انَّ الصَّلاةَ تَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ" نیست. من از مدافعان حرم واماندم! منِ پرادعا، از چند جوان جا ماندم. من رزمنده بسیجی دیروز، از امروزیها واماندم! من که مدافع اسلام و انقلاب و مملکت را با خود یدک می کشم، از چند نوجوان عقب ماندم. خوشا به حال مدافعان حرم، که دین و ایمان و انگیزه شان را همچنان بروز می کنند؛ بیشتر از اینکه من دنیایم را بروز می کنم! خدایا توبه خدایا به حق خون پاکانت توبه خدایا به حق شهدای مدافع حرم توبه خدایا به حق خون مظلوم حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی توبه خدایا، من روم نمی شود، می توانی از شهدا برایم حلالیت بگیری؟! شفاعتشان را هم بگیر. لطفا! ممنونت می شوم. حمید داودآبادی 17 دی 1398 ... 💞 @aah3noghte @hdavodabadi💞
💔 سلام خدا! -خدایا سلام. *علیک سلام بفرمایید. -خداجون! *بله؟ -عزیز دلم! *بله بفرمایید! -می تونم یه خواهش کوچولو ازت بکنم؟ *خواهش چیه، شما امر بفرمایید! -الهی قربونت برم. *خدا نکنه. حالا بگو چی می خوای؟ -می خوام بگم، میشه یه لطف بکنی و نامه اعمال منو فقط با خودم بسنجی؟! *خب مگه غیر از اینم داریم؟! -یعنی می خوام بگم ایمان من رو با ایمان شهید محسن حججی نسنجی. *باشه. -خلوص من رو با خلوص شهید قاسم سلیمانی نسنجی. *اونم باشه. -عبادت من رو با عبادت شهید جعفرعلی گروسی نسنجی. *چَشم. -چَشمت بی بلا! *خب دیگه چی؟ -شجاعت منو با شجاعت شهید علی قزلباش نسنجی. *اونم چشم. -معرفت منو با معرفت شهید مصطفی کاظم زاده نسنجی. *عجب! -صداقت منو با صداقت شهید حسین نصرتی نسنجی. *باشه. -صفای منو با صفای شهید محمدرضا تعقلی نسنجی. *اونم باشه. -راستگویی منو با راستگویی شهید سیدمحمد هاتف نسنجی. *عجیبه! -سادگی و روراستی منو با سادگی و روراستی شهید سیداحمد یوسف نسنجی. *باشه. -محبت منو با محبت شهید حسین اکبرنژاد نسنجی. *باشه. -وای خدایا، من خسته شدم، تو خسته نشدی؟! *نه هنوز مشتاقم بشنوم. -جدی میگی؟! *چرا که نه؟! مگه من با بنده هام شوخی دارم؟! -اگه شوخی داشتی چه خوب بود! *مثلا چه شوخی ای خوب بود؟! -مثلا ... همون اول که به دنیا می اومدیم، درِ گوشمون می گفتی جهنم واقعی نیست، فقط یه شوخیه! *خب اون وقت بهشت چی بود؟! -نه دیگه، خودمون اونو می فهمیدیم که واقعیه! *خب حالا من یه چیز بگم؟! -نه دیگه خداجون، اگه می خوای بگی اینایی که گفتم نه! نگو لطفا! *نه نمی گم. ولی می خوام ازت یه چیزی بپرسم. -جونم خدا، بفرما. من همه جوره در خدمت شما هستم! *یادته روزایی رو که با مصطفی، هاتف، یوسف، جعفر و همشون دوست شدی؟ -بله یادمه. *واسه چی با اونا رفیق شدی؟ -رفیق شدم تا مثل اونا بشم. *خب پس چی شد؟ -چیزه خدا ... *مگه من بهت زور کردم بری جبهه و با اونا رفیق بشی؟ خودت ادعا کردی و داد زدی "منم قاسم سلیمانی هستم"! -آره خدا جون، ولی؟ *ولی چی؟ -خدایا یه ذرّه کم آوردم. *واسه چی کم آوردی؟ -از خودم ناامید شدم. *از خودت ناامید شدی، از منم ناامید شدی؟ -از تو که نه، اصلا. *پس عین بچه آدم، بلند شو نماز صبحت رو بخون، بسم الله بگو و برو روزت رو آغاز کن. -خدایا، چقدر تو خوبی. *خوبی از خودتونه. -خدایا، میشه ببوسمت؟ *عجب! یادت اومد منم هستم؟ -چرا که نه! *خب بده اون بوس قشنگه رو. -آخ جون. "این فقط یک رویای خیالی شیرین بود بین من و خدای خودم. لطفا تعبیر و تفسیر نکنید و گیر ندین!" حمید داودآبادی 26 بهمن 1398 ... 💞 @aah3noghte @hdavodabadi💕