شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شھیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی لَندرُوِر و اسبِ زورو!😅 بهمن 1364 اردوگاه کارون قبل ا
💔
#خاطرات_شھید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
37سال پیش، درحالی که نوجوانی ۱۷ساله بیشتر نبودم
خداوند توفیق داد همراه دیگر رزمندگان اسلام، از نیمه شب۹اردیبهشت تا صبحدم اول خرداد1361در عملیات بیتالمقدس حضور داشته باشم
و درست دم دروازههای خرمشهر در شلمچه،
بر اثر انفجار مین در زیر پای همرزمم، مجروح شوم😐
از آن روزهای قشنگ، یادگاریهای کمی برایم مانده است که شیرین ترینشان، سه عدد ترکش ناقابل مین کنار چشم و گیجگاهم است
از دیگر یادگاریهای آن روزها،زنجیر وپلاکی است که بین خود بچهها به زنجیر قلاده معروف بود! از بس درشت و زبر و سخت بود.
یادگاری دیگر،یک فندک نفتی است!
نه اشتباه نکنید، در جبهه سیگاری نشدم!
یکی از روزها که همراه شهید "رضا علینواز" به اهواز رفته بودم، به توصیه رضا که میگفت:
«در سفر، همیشه باید سه چیز همراه داشته باشی:تیزی، سوزن، آتیش. تیزی (چاقو) برای بریدن، سوزن برای دوختن و کبریت یا فندک برای افروختن آتش»
فندک نفتی را که دیگر به گاز نیاز نداشت را خریدم.
در اردوگاه، روی پنبه داخل آن نفت ریختم و گذاشتم توی جیبم.
بامداد اول خرداد، کنار حدود 40مجروح،
وسط میدان مین اول خرمشهر افتاده بودم.
وقتی سروصدای نیروهای کمکی را شنیدم
در آن تاریکی، بهترین وسیلهای که کمک حالم شد تا محل را نشانشان دهم که بیایند کمک، همین فندک بود.
آن را روشن کردم، بالا گرفتم و تکان دادم تا جایمان را پیدا کنند!
این ها شده اند دلخوشی آن روزها
هر چند زخم جای خالی رفقا
همیشه تازه است
💕 @Aah3noghte
@hdavodabadi💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شھید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی 37سال پیش، درحالی که نوجوانی ۱۷ساله بیشتر نبودم خداوند ت
💔
#خاطرات_شھید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
الغیبتُ عجب کیفی داره😜
تقصیر خودش بود....شهید شده که شده.😏
وقتی قرار است با ریختن اولین قطرهی خون، همه گناهانش پاک شود، خیلی بخیل و از خودراضی است اگر آن کتکهایی را که من بهش زدم، حلال نکند!😏😅
تازه... کتکی هم نبود.
دو سه تا پسگردنی،✌️
چهار پنج تا لنگه پوتین،👞
هفت هشت ده تا لگد هم توی جشن پتو!🙄
خیلی فیلم بود....
دستِ به غیبت کردنش عالی بود.👌
اوایل که همهاش میگفت:
"- الغیبتُ عجب کیفی داره.😌" جدی نمیگرفتم....
بعداً فهمیدم حضرت آقا، اهل همهجور غیبتی هست.😟
اهل که هیچ، استاده.🙁
جیم شدن از صبحگاه،
رد شدن از لای سیمخاردار پادگان و رفتن به شهر،
و از همه بدتر، غیبت در جمع و پشتسر این و اون حرف زدن.😑
جالبتر از همه این بود که خودش قانون گذاشت.🙃 آنهم مشروط.
شرط کرد که:
- اگر غیبت از نوع اول (فرار از صبحگاه و ...) را منظور نکنید، از آن ساعت به بعد هرکس غیبت دیگران را کرد و پشت سرشان حرف زد،
هر چندنفر که در اتاق حضور داشتند، به او پسگردنی بزنند.☝️
خودش با همهی چهار پنج نفرمان دست داد و قول داد.
هنوز دستش توی دستمان بود که گفت:
ـ رضا تنبلی رو به اوج خودش رسونده و یک ساعته رفته چایی بیاره ...😒
خب خودش گفته بود بزنیم، و زدیم.😅
البته خداییش را بخواهید، من بدجور زدم. خیلی دردش آمد؛😉
همان شد که وقتی اواخر بهمن 1364 در ادامه عملیات والفجر 8
در جاده فاو – ام القصر دیدمش، باهاش روبوسی کردم و بابت کتکهایی که زده بودم، حلالیت طلبیدم. 🤗
خندید و گفت:
- دمتون گرم ... همون کتکهای شما باعث شد که حالا دیگه تنهایی از خودم هم میترسم پشتسر کسی حرف بزنم. میترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم.😉😅
حسن با گردان عمار آمده بود جلو.
با هم داخل سنگر نشستیم و به ذکر خیر دوستان.
در آن میان از دهنم پرید:
- این بچه های گردان هم گندش رو درآوردن ...😏
که حسن پس گردنی محکمی بهم زد. با تعجب گفتم:
- واسه چی می زنی؟😳
خندید و گفت:
- مگه قرار نبود هرکی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟!😬
وقتی فهمیدم #حسن در عملیات کربلای پنج مفقودالاثر شده و ده سال بعد استخوانهایش بازگشت، هم خندیدم هم گریستم.💔
حسن جان!
نمی خوای بیایی بهم پس گردنی بزنی؟
غیبت هام خیلی زیاد شده!
#شھیدحسن_اردستانی
متولد: 15 خرداد 1347
شهادت: 23 دی 1365
عملیات کربلای 5 شلمچه.
خاکسپاری 14 بهمن 1375
مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 26 ردیف 69 مکرر شماره 53
💕 @aah3noghte
@hdavodabadi💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شھید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی الغیبتُ عجب کیفی داره😜 تقصیر خودش بود....شهید شده
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#خاطرات_شھید_زنده این بار
تصویرجدیدی را نشان مےدهد
برای ما که جنگ را فقط در فیلم ها دیده ایم
و در کتاب ها خوانده ایم
و به یُمن وجود دلاوران جان برکف
و مدافعان حرم
جنگ دوباره در کشور را هرگز نخواهیم دید...
💕 @aah3noghte💕
حتما بخوانید👇👇👇
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... #خاطرات_شھید_زنده این بار تصویرجدیدی را نشان مےدهد برای ما که جنگ را فقط در
💔
#خاطرات_شھید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
عصر پنجشنبه 15 مهر 1361
از جادۀ آسفالتۀ سومار و رودخانۀ کنار آن گذشتيم. يکي از نيروها دم ميداد و بقيه در جوابش ميخواندند
دسته جلویی ميخواندند:
کربوبلا مدرسۀ عشق و شهادت
حماسۀ خون شهيدان، استقامت
بگو تو با الله
پيام ثارالله
که من به ديدار خدا ميروم
به جمع پاک شهدا ميروم
دسته بعد در جواب می گفتند:
ما همه سرباز وفادار خمینی
از دل و جان پیرو افکار حسینی
بگو تو با دشمن
بریز تو خون من
که من به ديدار خدا ميروم
به جمع پاک شهدا ميروم
در ادامه هم بهشوق شرکت در عمليات ميخوانديم:
حسين حسين حسين جان
جانها همه فدايت
ما ميرويم از اينجا
به سوي کربلايت
چادرهاي گردان سلمان، در کنار چادرهاي تيپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطهاي بسيار باز قرار داشتند.
حدود 10 چادر پر از نفرات، کنار هم بهچشم ميخوردند.
فرمانده بلندگوي دستي قرمزي بهدست گرفت و تا گفت:
- بسم الله الرحمن ...
ناگهان صداي سه انفجار شديد، همهمان را ميان زمين و هوا معلق کرد.
تا آن زمان چنان انفجار مهيبي نديده بودم. بدجوري ترسيدم. مانده بودم چه شده!
در صورتم سوزشي عجيب احساس کردم. گوشهايم درد شديدي داشتند و مدام زنگ ميزدند.
خواستم دستم را روي گوشم بگذارم که متوجه شدم چيزِ خيسي کف دستم است. کمي که گرد و خاک و دود کنار رفت، با وحشت ديدم مغز يکي از بچهها روي دستم پاشيده.
چادرها در آتش ميسوختند. نالۀ مجروحان، از هر طرف بهگوش ميرسيد. چشمانم را که به اطراف چرخاندم، وحشت سراپاي وجودم را گرفت. بسياري از آنهايي که تا لحظاتي قبل اطرافم نشسته بودند، به شديدترين وجه ممکن تکهتکه شده و روی زمين پراکنده بودند.
ناگهان بهياد آن که لحظاتي قبل ما را به چادرشان دعوت کرد، افتادم. جلويم دَمرو درازکش شده بود روی زمين. خودم را بالاي سرش رساندم. با دست که بر شانهاش گذاشتم تا رويش را برگردانم، از ترس بدنم بهلرزه افتاد.
صورتش از وسط بيني به بالا، کاملا رفته بود. دوستش را که بغلش افتاده بود، برگرداندم؛ سر او هم کاملا از گردن متلاشي بود. تازه فهميدم آن مغزي که کف دستم پاشيده بود، مال يکي از اين دونفر بود.
هواپيماهای عراقی منطقه را بمباران کرده بودند. آنهايي که در چادرها سينهزني ميکردند، در آتش ميسوختند و فقط فرياد و ضجهشان بهگوش ميرسيد.
مهمات داخل چادرها که قرار بود براي حملۀ آن شب استفاده شود، منفجر ميشد و به کسي اجازۀ نزديک شدن نميداد.
همه جا پر بود از خون و تکههای بدن.
آن روز، بیش از 150 نفر از بچه ها ارباً اربا شدند.
نقل از کتاب "دیدم که جانم میرود" نوشته حمید داودآبادی نشر شهید کاظمی
💕 @aah3noghte
@hdavodabadi💕
#انتشارحتماباذکرلینک