1_41638793.mp3
3.94M
💔
🔊 کربلایی #سیدرضا_نریمانی :
روزی که فتنه سر گندم ری شد
بی بصیرتی با درد و غصه طی شد
مرهم زخم دل حضرت آقا💔
قیام حماسه ساز #9دی شد
#بصیرت
#قیام_٩دی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
داعش، وطنی و غیروطنی ندارد
چه بسا داعش وطنی
پست تر و خشن تر
از داعش در سوریه و عراق رفتار کند
نکته اینجاست
هر دو کفتارهایی هستند که از
امریکا و انگلیس، خط مےگیرند
#بصیرت
#۹دی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
سال۱۳۳۵درقائمشهربدنیاآمد
آبان۵۹ در گروه جنگهای نامنظم دکترچمران شرکت داشت.
۲روز بعداز ازدواج باهمسرش به مشهد رفت
آنجا به خانمش گفت:
"اگه ایندفعه شهید نشدم، یه خونه اجاره میکنم وباهم زندگیمونو شروع مےکنیم"
بعد از بازگشت از مشهد به منطقه رفت
۱۲روز بعدازازدواجش در منطقه فکه
حین شناسایی براثر اصابت ترکش مین والمری به شهادت رسید
#شهیدصادق_مزدستان
#سالروز_شهادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۱ اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد.
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ممد_سیاه۲
شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!! چه حالی داشت!!!! همه سیگاری ....😅
به آنها که حدود ۵۰ نفر بودند گفتند:
"مےخواهیم به کارون بزنید و عرض رودخانه را طی کنید"!!☝️
کارون! آن هم با آن جذر و مد شدید!😳🤔
از بین ۵۰ نفر تنها ده نفر توانستند تا آن طرف رودخانه بروند و برگردند که یکےشان همین محمد صادق بود...😬✌️
و شد جزء تیم ویژه آبی-خاکی چمران.😌
از ابتدای اردیبهشت که محمدصادق با چمران آشنا شد تا شهادت چمران که آخر خرداد ۶۰ بود لحظه ای از چمران جدا نشد و پا به پای او آموزش دید و شناسایی رفت و ... به نماز و عبادت پرداخت..😇
آری... محمد صادق حسابی عوض شده بود
در این مدت فقط یک بار به مرخصی رفت که همان یک روز هم به تعریف کردن از شخصیت لوطی و بامرام و مشتی و باحال چمران گذشت...😍
بعد از شهادت چمران، حال محمد صادق حسابی گرفته بود. چمران شده بود همه #حجت_مسلمانیِ او...😭
یک هفته به مرخصی رفت و تمام این مدت را مشغول نماز بود یا زیارت امام رضا ع و شبانه روز اشک مےریخت...😭
از کسانی که مےشناخت حلالیت طلبید و برگشت جبهه... فقط نگرانِ یک چیز بود... #دیده_شدن_خالکوبی_های_بدنش!!!!☹️
حوالی شهریور پیکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. بدنش تکه تکه شده و دست و پایش قطع شده بودند....
وسایلش را که آوردند، یادداشت های زیبایی درباره چمران در آنها داشت. یادداشت هایی که گمان مےکردی یک عارف نوشته است نه یک #لات_تواب
😞
#پایان_داستان_ممدسیاه...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_شش مسابقه بزرگ
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_هفت
خدای مرده
همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم:
"من مسلمان نیستم …"😔
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: " می دونم … "☺️
شوکه شدم 😳… با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …😉
بعد هم با خنده گفت:
"اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم 🙄… آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟😕… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند … "😉
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … 🙄
از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم …😏😔
خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت:
" راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …"🙂
- برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه…😏😒
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… " هی گاو … "🐮
همه برگشتن سمت ما 😯…
جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم:
" با من بودی؟ … "😟
باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
- بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …😏
هنوز توی شوک بودم … .
- چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .😏
دیگه داشتم عصبانی می شدم … 😠
- خیلی خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …"😏☹️
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود …
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ 😖… در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …
- مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …🤔
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش …😡😠
- ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم …
من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ….😡😡😡😡
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …😲😧
- گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .😡
- زورشم از تو بیشتره … .😅
زل زدم تو چشم هاش …
"فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن"😡 … .
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» ه
💔
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیدمحمودنریمانی
#شهیدمدافع_حرم
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
مےدانی چیست رفیق؟
گاهی حس مےکنم رو از من برمےگردانی
گاهی دلم مےخواهدفریادبزنم:
#نگاهم_کن! #مراببین!
این بار اما
هر چند سوختم😔
هر چند شکستم💔
اما به پای قول و قرارم با تو ماندم
مےدانم که اِند مرامی و در عالم رفاقت
کم نمےذاری
این دل💓بےشکیب رو
آروم و قرار اگر باشی
بس است...
#مراعھدیست_باجانان...
#شهیدجوادمحمدی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
شعرخوانی حماسی #سیدرضانریمانی در مراسم با شکوه ۹ دی حرم مطهر رضوی
سوزاندن قرآن و پرچم یادتان هست؟
رقاصی ماه محرم یادتان هست؟
#فراموش_نمےکنیم
#علمدارڪجایی؟
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۲ شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۱
آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد ....😏
گنده لات هـای محله هم کلی ازش حساب می بردنـد ،
خلاصه بزن بهادری بود بـرای خودش!😐
یـه روز مادر ایـن آقـا حمید ، ایـشون رو از خونه بیرون انـداخـت و گـفت :
بـرو دیگـه پـسر ِمـن نیستـی ، خستـه شـدم از بـس جـواب ِکـاراتـو دادم ...😖
همه ی همسایه هـا هـم از دستش کلافـه شـده بودنـد ...😫😩
روزی از روزهـا یـک راننـده ی کـامیون کـه از قـضـا ، دوست حمید بـود جلوی پـای حمید ترمز مےزنـه ، ازش می خواد بیـاد باهـاش بـره ،
بهش می گه:
" حمیـد تـو نمی خـوای آدم شی؟؟! بیـا بـا من بریم جبهه"!🙂
حمیـد میگه:
" اونجـا من رو راه نمیدن با این سابقه "😞..
راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش ...
راه می افتند به طرف جبهه ؛ بین راه توجه حمیـد بـه یک وانت جلب مےشه ، پشت وانت , زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود ؛ حمید تـا بـه خودش می یـاد می بینه زن ، نوزاد رو از پشت وانـت پرتاب مےکنه بیـرون!☹️😱
حمیـد ؛ غیرتش بـه جوش می یـاد . شروع می کنه به دویـدن دنبـال وانـت ، همین کـه می رسه بـه مـاشین ، می پره بـالا ؛ می پـرسه :
"چی کار کردی با بچه ت زن...."؟؟!!!
زن سرش رو می اندازه پایین و مثـل ابـر بهار گریه می کنه و به حمید مےگه ، من نزدیک یـازده ماه اسیر عراقی ها بودم این بچه مال عراقی هاست"😭😭
حمیـد می افته روی زانوهـاش ، با دست می کوبـه به سرش !!
هی مـدام گریه می کنـه ، بـا اشک و ناله به راننده ی کامیون می گه من باید بـرگردم رفسنجـان ؛ یک کـار کوچیکی دارم ...
سید حمید مـا بر میگرده رفسنجـان ، اولین جـا هم میره پیش دوستـاش کـه سر کوچه بودن میگه:
" بچه هـا من دارم میرم جبهه !! شماها هم بیائیـد!!"😊
می گه:" بچـه هـا خاک بر سر من و شماهـا ؛ پاشیم بریم ناموسمـون در خطـره"...!😱
اومد خونـه از مادر حلالیـت طلبیـد و خداحافظی کرد و رفـت ...
بـه جبهـه کـه رسید کفشاشـو داد به یکی ، و دیگـه تو جبهه کسی اونـو با کفش نـدیـد ، می گفت :
"اینجا جایی که خون شهدامـون ریخته شده ؛ حرمت داره" ... و معروف شــد به
(سید پا برهنه)😍
داستان رو خوندی؟؟؟؟
فهمیدی غیرت چیه؟؟؟؟
یه لات بامرام نتونست اهانت اجنبی به ناموسش رو ببینه حالا تو برای دختر همکلاسیت، دختر همسایه ات، دختر هم شهریت مزاحمت درست مےکنی؟؟؟😏
گیریم اون با بی حجابیش دااااااد مےزنه دنبال ارتباط کثیفه، تو چرا اونو تائید میکنی؟؟؟😐😑
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 تو را خطاب میکنم به رغم انتقادها امید پابرهنه ها، امام بی سوادها تو دست خود نهاده ای، به دست های
💔
#ما_اهل_کوفه_نیستیم ...
منشِ مردم کوفه به خدا در ما نیست
آی مردم بنویسید.... "علی تنها نیست"
آن دیاری که علی سر به لب چاه گذاشت
به خود حیدرِ کرار، که در اینجا نیست
اینکه بر روی لب ماست، دَم تکبیر است
گرچه از جنسِشعار است، ولی انشانیست
فتنه در نطفه خفه میشود اینجا زیرا
اصلا انگار کسی آن طرفِ دعوا نیست
قد کشیدیم همه، زیر عَلَم پس حتما
مقتدای دل ما جز یل تاسوعا نیست
حرفِ صلحِ حسنی را ببرید آنجا که
بر لب مردم آن صحبتِ عاشورا نیست
هر کسی فتنه بهپا کرد،خودش میداند
اذنِ رهبر اگر امروز رسد، فردا نیست
چشم بدخواه بیفتد اگر اینجا به علی
صاحبِ چشم بداند پس از این بینا نیست
اگر از جانب رهبر برسد فرمانی
غیر لبیک به لب پیروِ عاشورا نیست
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 تو اَبـَرکامپیوتر خدا هیچ چیزی گـُم نمیشہ! #حاج_حسین_یکتا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔
چرا به آینده انقلاب اسلامی امیدواریم؟
کافه دشمن به هم ریخته و کارش تمام است.
سنت الهی، صحبت ها آقا و تجربه چهل ساله انقلاب ...
هرچی امام خمینی به ما گفته بود درست از آب در اومد
الانم هرچی آقا میگه داره درست از آب درمیاد
میدونی چرا؟چون اینا نائب برحق حضرت مهدی هستن
#حاج_حسين_يكتا
#اللهّمعجّللِولیڪَالفَرج....
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_هفت خدای مرده همه
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_هشت
انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود … با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون …
- برید بیرون، قاطی نشید …✋
یه کم به هم نگاه کردن …
- مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟…😒
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .🙄
زل زد توی چشم هام …
- تو می فهمی! شعور داری! فکر می کنی! … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه …
هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ …🤔
هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .😑
- من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … ☹️
مکث عمیقی کرد …
-حالا انتخاب تو چیه؟ 😉…
یقه اش رو ول کردم …
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت …
- به سلامت …
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل …
برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولو شدم روی تخت …
تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم …
به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت …
اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم …
اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم …
اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .🤔🙁
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … .
- تو واقعا زنده ای؟🤔…
پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟😔…
چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ 😭… جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده 😐… اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …🙃
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و …😔
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ❌…
.یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد🙄…
هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم😐 …
اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده 😶…
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله🗑 …
نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم🍔 … بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود … حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده …
انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول …😣
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم … .
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود …
سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد 🤕…
کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … .
"اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره"😫😩 …
بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» ه
💔
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیدعسگر_زمانی
#شهیدمدافع_حرم
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
ڪاش مےشد خوابهایمان را
قاب کرد و چسباند به دیوار دل💔
آن وقت مےدیدی
که تمام قلبم
مـملو و آڪندھ از یاد توست...
آن وقت
تُ دیگـر مهمان دل نبودی
مےدیدی که صاحب خانه ای...
راستی!
صاحب یڪ قلب #شڪستھ ، #ویرانھ مےشوی؟
#شهیدجوادمحمدی
#دوست_شهید💞
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۱ آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از ب
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۲
سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به دنیا آمد 👶و فرزند آخر سید جلالِ مومن و با خدا بود.
از همان دوران کودکی، از هر چیزی محدودش مےکرد گریزان بود... و برای همین دوست نداشت درس بخواند اما... با هزار زور و زحمت، دیپلم و بعد فوق دیپلم مکانیک گرفت.🤓
سرکش بود! از هر کسی نصیحتش مےکرد، بیزار بود...😖 از هر کسی خوشش نمےآمد پاپیچش مےشد!!! اهل محل از او گریزان بودند و از رویارویی با او واهمه داشتند...😨😰
حمید مےخواست برای خودش کسی باشد اما راهش را بلد نبود... از خرج کردن های آنچنانی برای تیپ و ظاهرش بگیر تا نشان دادن تیزی و نیش چاقو به بقیه، هیچکدام نتوانست او را صاحب کمالات کند!!!☹️
خانواده اش فقط دعایش مےکردند، نذر کرده بودند روضه پنج تن برایش بخوانند تا آدم شود!!!😑
سال ۵۷ شد و تظاهرات مردم و کشتن مردم توسط گارد شاهنشاهی!!!
#رضا برادر بزرگتر آرام و سر به راه حمید، شده بود سردسته انقلابیون...😇
یک روز که حمید به خانه آمد جسد غرق به خون برادرش را وسط حیاط دید!!!!
نعره کشید و به سر و صورتش زد...
آری رضا شهید شده بود و حمید نمےتوانست ساکت شود...😭😩
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @Aah3noghte💕
یکی از بچه های هیئت آمد و به سید گفت:
تو روضه اهلبیت اصلاً گریه م نمےگیرد و نمےتوانم #گریه کنم!
سیدگفت:اینجا هم که من خواندم گریه ات نگرفت؟
گفت:نه!
سیدگفت:
مشکل از من است
چشمم آلوده است
دهنم آلوده است که توگریه ت نمےگیرد!
این شخص با تعجب مےگفت:
عجب حرفی!من به هرکس گفتم،گفت:
تومشکل داری برومشکلت را حل کن،گریه ت مےگیرداما سید مےگوید مشکل از من است!
#سیدمجتبےعلمدار
#سالروزولادت_شهادت
@aah3noghte
💔
در خط مقدم،خانمی را دیده بود
ڪه جعبه مهمات جابجا مےکند.
همرزمانش اما بےتفاوت مشغول کارشان بودند،انگار که آن خانم را نمےبینند
شصتش خبردارشده بود که آن خانم کیست...
عرض کرده بود:
"خانم!جایےکه ما مردها هستیم، شمانبایدزحمت بکشین"
فرموده بود:
"مگرشما درراه برادرمن زحمت نمےکشید؟ هرکس یاورماباشد البته ما هم یارےاش مےکنیم".
#شهیدعبدالحسین_برونسی
📚خاکهای نرم کوشک،ص۱۶۶
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا به آینده انقلاب اسلامی امیدواریم؟ کافه دشمن به هم ریخته و کارش تمام است. سنت الهی، صحبت
💔
بچه ها ما در یک دروه خاصی از تاریخ هستیم!
هرکدومتون برید دنبال اینکه بفهمید ماموریت خاصتون در دوران قبل از ظهور چیه؟؟
شما الان وسط معرکه اید
وسط میدون مینـید
بچه ها از همین نوجوونی خودتونو برا حضرت مهدی عجل الله آماده کنید...
#حاج_حسين_يكتا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕