شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت220 حوصله حرف
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت221 - نمیدونم آقا. کلا حس میکنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه. با ذهن درگیر، اصلا نمیفهمم چطور وضو گرفتهام... جواد هم که دارد آماده وضو گرفتن میشود، بالای سر محسن میایستد و از پشت سر لگد آرامی به پهلوی محسن میزند: - به! اوباما جان! چه خبر؟ محسن سرخ میشود و حرص میخورد: - جواد بس کن دیگه! زشته! جواد بلند میخندد: - به من چه؟ خودت گفتی اسمتو عوض میکنی میذاری اوباما!😛 محسن صدای حرصآلودش را پایینتر میآورد تا مثلا به گوش من نرسد: - من یه چیزی گفتم، تو چرا جدی میگیری؟ - اِ! توی کار ما همهچی جدیه! دیگر به کلکل کردنشان گوش نمیدهم و به اتاقم میروم برای نماز. سرم درد گرفته است و میدانم از سوز پاییزی نیست. خستهام و تصادف صالح، خستهترم کرده. بعد از نماز، نقاشی سلما را از جیب اورکتم در میآورم و نگاهش میکنم. دوباره صدای کودکانه سلما که گفت «بابا» را در سرم میشنوم و لبخند غریبی روی لبم مینشیند. دختربچهها همینطورند؛ همهجای دنیا. که مثل نسیم خنک تابستانی هستند؛ وسط گرما و خستگی میآیند و روحت را نوازش میکنند. خوش به حال دختردارها.😍 نقاشی سلما را روی میزم کنار تخت میگذارم تا یادم بماند آن را به دیوار اتاق بچسبانم. میخواهم جلوی چشمم باشد که هربار مثل الان خسته بودم، با دیدنش روحم تازه شود و بتوانم لبخند بزنم.☺️ شاید اگر دختر داشتم، همه اتاقم و میز کارم پر از نقاشی میشد؛ رنگیِ رنگی. محسن فیلمها را فرستاده روی سیستم خودم. پشت میز مینشینم و در سکوت، فیلم را با سرعت آهسته پخش میکنم. تسبیحم را از سر سجاده برداشتهام و دانههای تسبیح را یکی یکی با ذکر صلوات، از زیر انگشتانم رد میکنم. نمیدانم این صلواتها برای سلامتی صالح ست یا برای این که مطمئن بشوم تصادف عمدی نبوده؛ شاید هم برای هردو. با این که همه فیلمها با بالاترین کیفیت ضبط و ارسال شدهاند، اما هرچه جلو و عقب میزنم نمیتوانم پلاک موتور را بخوانم. فیلم را نگه میدارم و روی پلاکش زوم میکنم. مخدوش و گِلی ست و نمیشود خواندش. طبیعی نیست.🤨 سرِ دردناکم نبض میزند و ماری که درون سینهام بود دوباره زبان دوشاخهاش را نشانم میدهد.🐍 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول
42.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#مستند
📽️ مُحَرَّم 1⃣1⃣
مستند زندگی شهید مدافع حرم #شهید_جواد_محمدی
#شهیدجوادمحمدی
شهر دُرچه اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
بسیارتماشایی👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
خوابمیدیدم که کنار ضریح تو..
#شب_جمعه
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
°•رفیقخوبزندگیمیاربــاب✨🌹•°
#اربابمحسین🍃
#شب_جمعه
#استوࢪے✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
ʝơıŋ➘
|❥ @aahenoghte
💔
گل همیشه بهار!
ما خوشیم به اخبار رسیده، به روایتهای مکتوب…
وقتی بیایی خندههای از ته دل بچهها، شیرینی کام بزرگترها تمامی ندارد.
باران و نور و شادی ته ندارد.
هیچ قلبی نمیمیرد و هیچ گونهای خیسِ غمی نمیشود.
حکم تحریم میدهی به هرچه ملال.
امضای استحباب میزنی به هر چه شادی.
به اشاره سرانگشتانت زنده میشوند شهرها، آدمها و بهار میشود فصل ابدی جهان.
ما دلخوشیم به اخبار رسیده.
وَ اعْمُر اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ
خدایا به دست او سرزمینهایت را آباد و بندگانت را زنده گردان.
* دعای عهد
#مفاتیح_عزیز
#خسروشیرین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
سَلَامٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ
ﺳﻠﺎم ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪﭘﺎﺱ ﺻﺒﻮﺭیﺗﺎﻥ.
ﺧﻮﺏ ﻋﺎﻗﺒتی ﻧﺼﻴﺒﺘﺎﻥ ﺷﺪ.
الرعد (٢٤)
#با_من_بخوان.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
...و سلام بر او که می گفت:
«اگر ماه رمضان بیاید و بگذرد و اخلاق ما
همان اخلاق ناپسندی باشد که داشتیم
ماه کم برکتی برای ما بوده است» 😔
#شهید_سیدمحمد_حسینی_بهشتی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
خدایا امتحان کسی رو با دلش قرار نده.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
باز هم جمعه شد
جمعه ای بی تفاوت اما بدون تو
کجایی مولای من؟
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری
سخته برام همه رو ببینم جز تو
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت221 - نمیدونم
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت222 طبیعی نیست.🤨 سرِ دردناکم نبض میزند و ماری که درون سینهام بود دوباره زبان دوشاخهاش را نشانم میدهد.🐍 گلویم تلخ میشود. عکس پلاک را میگیرم و برای محسن میفرستم. تلفن را برمیدارم و شماره داخلی محسن را میگیرم: - محسن جان، ببین با پردازشگر تصویر میتونی پلاک رو بخونی؟ - خیلی تلاش کردم آقا، ولی نشد. نمیدونم چرا انقدر مخدوشه. بازم تلاشمو میکنم. - دستت درد نکنه. و قطع میکنم. دوباره دیدن فیلمها را از سر میگیرم؛ این بار برای دیدن رفتار خود موتورسوار. صالح با آرامش از ماشینش پیاده میشود. خیابان انقدر عریض هست که خیالش کم و بیش از ماشینهای عبوری راحت باشد. موتورسوار دارد نزدیک میشود به صالح؛ اما علت این که انقدر به حاشیه خیابان نزدیک است را نمیفهمم. میتوانست از وسط خیابان رد شود. چندان شلوغ نبود خیابان. سرعتش به عنوان یک موتورسیکلت که در یک خیابان وسط شهر تهران حرکت میکند، بیش از حد زیاد است و نزدیکی غیرطبیعیاش به حاشیه خیابان، مشکوک و عجیب.🤨 شاید فکر کنید من بیش از حد به همه چیز مشکوکم؛ اما در شغل من، باید به خودت هم شک کنی چه رسد به یک موتورسوار ناشناس. چندبار فیلم را جلو و عقب میزنم تا مطمئن شوم این که حس میکنم موتوسوار کمی به راست متمایل شده برای زدن به صالح، حاصل #توهم_توطئه نیست. نه نیست. واقعا این اتفاق افتاده. واقعا خواسته بزند به صالح و بعد هم، فقط یک لحظه کوتاه متوقف شده.🤨 نه برای این که خودش بخواهد؛ برای این که به طور طبیعی برخوردش با صالح، سرعتش کم شده است. بعد هم با یک نگاه کوتاه به پشت سرش، سریع گازش را میگیرد و میرود. چهرهاش پیدا نیست؛ اما از حالاتش میشود حدس زد از این اتفاق چندان نترسیده. حالتش بیشتر شبیه آدمی ست که کارش را انجام داده و میخواهد برود؛ نه آدمی که بخواهد فرار کند. سریع از میان مردم و ماشینها لایی میکشد تا از تصویر دوربین اول خارج شود. فیلم دوربین بعدی را پخش میکنم؛ خیابان بعدی. پیاده نمیشود. انقدر خیابان به خیابان میرود و من انقدر از فیلمی به فیلم بعدی میروم که دوربینها گمش میکنند. انقدر حرفهای و تمیز خودش را گم و گور کرد که میتوانم قسم بخورم جای دوربینها و نقطه کورشان را از قبل میدانست.🤨 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول
💔
#استوࢪے🌿
#امامزمانے🥀
🌿چـھشـیـࢪیـناسـٺ↯
ٺـڪـࢪاࢪنـٰامـٺ💕
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
ʝơıŋ➘
|❥ @aah3noghte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
یک نفر از این قوم مانده ...🥀
#استوری
#امام_زمان
#بقیة_الله
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
شهید شو 🌷
﷽ 💔 بر هرچہ هست، نام مُحمّـد نوشتہ آمد آری، ڪه اسم و رسم خـُــــــدا را زوال نیست.. صلّوا على
﷽
💔
اى آسمان به صورت ماهش نظاره كن
از شرم روى او، مه خود را دو پاره كن
بشمار، اختران شبافروز خويش را
آنگه بيا فضائل او را شماره كن
#حبیب_الله_چایچیان(حسان)
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
#من_محمد_را_دوست_دارم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
فسبح بحمد ربک واستغفره
سوره نصر، آیه۲
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
📩 حفظ دلهای پاک
حضرت آیتالله خامنهای:
سعی کنید نتایج تلاش مبارک خود را در ماه رمضان، برای خود حفظ کنید. دلها را پاکیزه نگهدارید و مشغول مسائلی که شما را از خدا دور میکند، مپسندید.
دلتان را مشغول یاد خدا بخواهید؛ آن را قدر بدانید و از نتایج و ثمرات آنچه که در ماه رمضان به دست آوردهاید، سعادت خود را تا آخر سال تأمین کنید.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تا میاد یک اتفاق خوب بیفته و یک دستاوردی، موفقیتی رو بشه به جای تشکر، قدردانی، افتخار و خودباوری یک عده نادان میان میگردند یه نقطه ضعف رو علم میکنند .
باور کنید اگر اون مشکل هم حل بشه باز میگردند یک چیز دیگه میگن
حتما ببینید
#جهاد_تبیین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔶🔹💠🔹🔶🔹
📹 | توضیح مرحوم{شهید} نادرطالبزاده
در مورد ترور بیولوژیک...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
مَنو
دِلْ کَندَنْ از
"رَهـْــ❤️ـــبَر"
مَحاله؛
#پاسدار_مجازی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت222 طبیعی نیست
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت223 انقدر حرفهای و تمیز خودش را گم و گور کرد که میتوانم قسم بخورم جای دوربینها و نقطه کورشان را از قبل میدانست.🤨 از سر شب تا نزدیک دوی نیمه شب، بدون هیچ استراحتی بارها فیلمها را میبینم. هزاران بار عقب و جلو میکنم. دیگر حفظ شدهام ثانیه به ثانیهاش را و حالم از هرچی موتور و دوربین مداربسته و خیابان است بهم میخورد. فایده ندارد؛ این یارو جای دوربینها را میدانسته وگرنه ممکن نیست انقدر خوششانس باشد. میدانم پلیس هم دارد دنبال راننده ضارب میگردد و در این باره تحقیق خواهد کرد؛ اما احتمالاً به همین نتیجه من خواهد رسید. باید منتظر بمانم ببینم گزارش پلیس و نظر کارشناس آنها چیست. زدن صالح وقتی از دید آنها همه چیز عادی ست، هیچ دلیلی ندارد جز این که فهمیده باشند ما میخواهیم بیاییم جلبش کنیم. مار سیاه درون سینهام، دور ریههایم چنبره میزند و نفسم تنگ میشود. انگار میخواهد فشارم بدهد و بگوید دیدی گفتم؟ اعصابم از دستش خرد میشود و در دل، سرش داد میزنم که: - فهمیدم. باشه! دست از سرم بردار! دست بردار نیست. تکتک اعضای تیم را به دادگاهی در قلبم میکشاند و با زبان دوشاخهاش بو میکشد تا بفهمد کدام یکی نفوذی ست. دوباره داد میزنم: - نفوذی بودن اتهام بزرگیه! حواست هست؟ هست. حواسم هست که چقدر این اتفاق سنگین است و برای همهمان گران تمام میشود. همیشه وقتی همهچیز عالی به نظر میرسد، یک نفوذی گند میزند به همهچیز و مثل یک موریانه، بیصدا خانهخرابت میکند. یک طوری که باید بجای پیگیری تروریستها و جاسوسها، کمر همت ببندی برای گرفتن آن نفوذی که از همهشان بدتر است. سرِ سنگین و پردردم را میگذارم روی میز. چشمانم تیر میکشند و اشک میریزند از نگاه طولانی به صفحه نمایش. میبندمشان بلکه آرام بگیرند. به حاج حسین فکر میکنم و پرونده سال هشتاد و هشتش. به ترفندهایی که زد برای پیدا کردن #نفوذی. به این که خودش تنهایی ایستاد پای حل کردن این معادله چندمجهولی و اصلا نمیتوانست به ما حرفی بزند و اعتماد کند. وقتی پای نفوذی میآید وسط، تنها میشوی چون نمیتوانی به کسی اعتماد کنی.😔 #حالا_من_تنها_شدهام؛ آن هم بین آدمهایی که اصلا نمیشناسمشان... کمیل شانهام را فشار میدهد و آرام در گوشم میگوید: - تنها نیستی داداش. من باهاتم.😉 نفسی از سر آسودگی میکشم و ماری که در سینهام میخزید، راهش را میکشد و میرود. کمیل #زنده است و بیش از خودم به او اعتماد دارم. آرام و خسته زمزمه میکنم: - خستهم کمیل! - بخواب. من برای نماز بیدارت میکنم. این را که میگوید، با خیال راحت دراز میکشم روی تخت و چشم میبندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم میخورد. احساس ضعف میکنم؛ انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام. دارم تمام میشوم؛ درد دارد کمکم ذوبم میکند. دور و برم را تار میبینم. زمزمه میکنم: - #یا_حسین! - بیا عباس! زود باش! همهجا تاریک است. کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. صدای همهمه میآید و شکستن شیشه. تلوتلو میخورم اما دوباره راست میایستم. صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم میشنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون میریزد و به پشت سرم نگاه میکند. میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد. از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند. یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفهنیمهای که داشتم هم تنگ میشود. دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود. خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. میافتم روی زانوهایم. کمیل که داشت میرفت، میایستد و مطهره میدود به سمتم. میخواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم. کلا نفس کشیدن از یادم میرود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند. مطهره دارد میدود. کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند: - بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد. کمیل راهنماییام میکند: - یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه! - اشهد ان لا اله الا الله... صدای اذان صبح از جا میپراندم و درد را پاک میکند از وجودم. این چندمین بار است که این خواب را میبینم؟ دیگر مطمئنم تعبیر میشود. یک نفر از پشت خنجر میزند به من... با این فکر، دوباره ذهنم میرود به سمت همان نفوذی مجهول. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول