eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت275 چشمانم را ب
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


 این حداقل دلم را خنک می‌کند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم و مُهره‌های عملیاتی‌ام هم به فنا رفتند و نفوذی‌ام در سازمان‌تان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید...


" "
من همان اول که دیدمش، شصتم خبردار شد که این آدم شهیدشدنی ست؛ یعنی چهره و رفتارش این را داد می‌زد. برای همین اصلا رفتم رفیقش شدم. مهرش نشسته بود به دلم؛ از همان روزها که باهم کربلا بودیم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیدیم.

در سوریه که بهتر شناختمش و صمیمی شدیم، تازه فهمیدم چه آتشی به جانش گرفته و به روی خودش نمی‌آورد.
ما برادرانه با هم  گذاشته بودیم.
راستش من از زنده ماندن بعد از عباس می‌ترسیدم. جای خودش را به عنوان برادر در قلبم باز کرده بود و اگر می‌رفت، جای خالی‌اش همیشه تیر می‌کشید. همین هم شد که من زودتر رفتم.
باور کنید اما، یک لحظه هم فراموشش نکردم. به هرکس که دستم رسید التماس کردم عباس را بیاورند پیش خودم. تا وقتی آتشِ غم عباس با آبِ شهادت خاموش نشد هم، نفس راحت نکشیدم.
الان هم اگر بپرسید، وضع همان است. من و عباس هنوز هم در کربلاییم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیم...🥀

" "
(این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.)

شاید ساعت دو، دو نیم شب باشد. قطره های باران روی کتم رژه میروند. کمیل کنارم ایستاده است. سرش را پایین انداخته. از زمانی برگشته اصفهان، یکبار هم سرش را بالا نگرفته. چپ و راست می‌گوید: «شرمنده‌م...». حالا هر که بیاید و به او بگوید که آن شب، عباس رفتنی بود و ربطی به تو ندارد، باور نمی‌کند.

به سمت گلزار شهدا می‌روم.
خانواده‌اش همه آن‌جا بودند، همراه مرصاد و امید.
مادرش روی زمین نشسته. زیر لب چیزی می‌گوید و نثار منزل جدید پسرش می‌کند. گاهی اشک امانش را می‌برد و دخترانش آرامش می‌کنند. 
شانه‌های مرصاد می‌لرزد.
بعضی اوقات صدای هق‌هق کمیل را هم از پشت سر می‌شنوم. 
امید جلو قبر نشسته و به سر خودش می‌زند. با صدای بغض آلودش زمزمه‌ می‌کند: داداشم رفت...داداش...داداش...

عباس بهترین بود.
 از همان روز اول که پایش در سازمان باز شد، بهترین خودش را به من و حسین نشان داد. هر ماموریتی هم که می‌شد، اسم عباس از زبان حسین نمی‌افتاد. از همان روز که حسین و کمیل زنده‌زنده سوختند و دود شدند به فلک رسیدند، عباس در تاب و تب فراق آن‌ها می‌سوخت می‌ساخت.
بعد هم که رفیقش حامد در سوریه شهید شد، عباس دیوانه‌تر شد، شیداتر. مثل پیرمرد پنجاه، شصت ساله‌ای شده بود که از رفقای شهیدش در عملیات کربلا چهار جا مانده...


عباس کسی بود که اگر جز شهادت می‌رفت، باید به اصل  شک می‌کرد.
چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه می‌خواند و در دل داعش نفوذ می‌کرد و چه روزها دسته‌دسته پرونده‌های ضدجاسوسی را به ثمر می‌رساند.
حقش چیزی جز شهادت نبود...🥀


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 ‏زندگی دنیا جز سرگرمی و بازی نیست. سوره عنکبوت، آیه ۶۴ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ساقیا برخیز و درده جام را...
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 خدا روی زمین خانه دارد. یک خانـــــه ی ساده مکعبی، با هندسه ساده و عجیب می شود سرگـــــذاشت روی شانه های سنگی آن خانه گریست و حس کرد که صاحب خـــــانه نزدیک است. می شود پـرده ی خانه را گرفت جوری که انگار دامنش را گرفته ای. خانه ی بی رنگی، خانه ی آزاد، خانه ی نزدیک، بیت الله. حتی حسرتش هم شیرین است. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 استاد‌پناهیان‌میگن: همیشہ‌به‌خودتون‌بگید‌ (؏)‌نگام‌میڪنه... (؏)‌نگام‌میڪنه... بعد‌خدا‌‌بهشون‌میگہ‌.. نگاه‌ڪنید‌بندمو‌چقد‌دلشڪستس‌... چقد‌دوستون‌داره‌... چقد‌دلخوش‌بہ‌یہ‌نیم‌نگاهہ... یہ‌نگاه‌بهش‌بُڪنین...💔🖐🏻 بعد‌خودشون‌دستتو‌میگیرن‌و‌از‌این حجم‌گناه‌میڪشنت‌بیرون💔🚶‍♂ قشنگه‌مگہ نہ؟! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بعضے وقت ها نمیدانم در گـرد و غبار گناه این دنیـا چہ ڪنم مرا جدا ڪن از زمین دستم را بگیر میخواهم در دنیاے تو آرام بگیرم 💞 @shahiidsho💞
💔 #‏دلتنگ‌ترين منظره در عالم پرواز ‏مرغےست که از کنج قفس گشوده‌ست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #ره‌یافته
✅توضیح: داستانی که مےخوانید، واقعی و به نقل از دختر تازه مسلمان زرتشتی است که خودشون، داستان رو نوشته اند و البته به سبک دلنوشته و ادبیات سنی بروبچه های دهه هفتادی ادمین کانال ... بااجازه از خود ایشان، داستان را کمی ویرایش کرده اند... ⃣ اوایل تابستان سال۹۲ بود. با دوستم نسیم رفته بودیم استخر؛ در راه برگشت دوست نسیم رو دیدیم که با خوشرویی ما رو پذیرفت و کمی خوش و بش کرد. چند کتاب📚 دستش بود و بعد از صحبتهای معمول، کتاب ها رو به نسیم داد و تشکر کرد و رفت. از نسیم پرسیدم: " اینا چه کتاب هایی اند"؟ گفت: "دفاع مقدس". من وضوح ذهنی کافی از دفاع مقدس نداشتم ولی قلباً نسبت به 🌷شهدا🌷 به خاطر دفاع از ارزش های ملی ارادت داشتم. گفتم: "میدی منم بخونم؟" قبول کرد و داد؛ کتاب "نورالدین پسر ایران"📗 و "پایی که جا ماند"📔 این دو کتاب، جرقه های بزرگی بودند، به چند دلیل: ✅اول اینکه امام خمینی (ره) در میان رزمندگان، بسیار محترم بود و آنها به واسطه امام توکل بسیار زیادی به ✨ ✨داشتند. ✅دوم اینکه رزمندگان مشتاق مرگ یا 🌷شهادت🌷 بودند و به آن افتخار می کردند... من تصویری واضح و کامل از جنگ نداشتم؛ حتی برام خنده دار بود که چرا باید یکی بمیره و به مرگش افتخار کنه❗️ و این عمق ندونستنم بود...😅 نهایت عشقی که من می دونستم رومئو و ژولیت؛ لیلی و مجنون بود... چون درکی از 💖عشق عرفانی💖 میان عبد و ✨معبود✨ نداشتم... ✅سوم اون دوستی و افتادگی و تواضع و از خود گذشتگی توی جبهه ها بود... اوایل فکر می کردم داستانه، واقعاً نمی دونستم این از خودگذشتگی و ایثار، واقعیه، واقعاً جنگ بود. 🌷شهدا🌷ی اقلیت کم نیستن ولی متأسفانه به ما نسل جوان معرفی نشده اند❗️ خلاصه... کتابارو خوندم و به نسیم پس دادم، و بعد کتابای بیشتری📚📚 خوندم؛ بعد از اون رفتم سراغ وصیت نامه های شهدا... که کم کم منجر شده به آشنایی ام با "حاج آقای علوی"❤️... وقتی وصیت نامه شهدا رو خوندم دیدم در وصیت نامه ی خیلی از 🌷شهدا🌷 به حفظ اهمیت داده شده. ✳️ اگر در مناطق اقلیت نشین رفت و آمد کنید می بینید حجابشون حتی از عرف جامعه هم خیلی بهتره ... واقعاً و عفتشون از خیلی از مسلمان ها بهتره... ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞