💔
#دلشڪستھ_ادمین...
تا حالا شده از نارفیق، رودست بخوری؟
شده دست پشت دست بزنی، بگـی "آخه اینکه ادعای رفاقت داشت چرا؟!!"
تا حالا شده دلت تنگِ یه #رفیق بشه؟
یکی ڪہ نارفیق از آب درنیاد...
من
یڪےُ بهت معرفی مےکنم که
تا زنده بود
#همه_رو_رفاقتش_حساب_مےکردن
حالا هم ڪه شده "عند ربّهم یرزقون"
دستِ رفاقتِ کسی رو رد نکرده
پشیمون نمیشی از رفاقتش
اگه بخوای یه #مـــرد بهت معرفی کنم
بهت میگم #جواد
#شھیدجوادمحمدی
#رفیق
#رفاقت
#شھادت
#مرد_واقعی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 روزهای التهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ...
💔
قسمت بیست و ششم:
#بےتوهرگز❤️
🌀رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ...
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ...
من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ...
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ...
هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ...
آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ...
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
〰〰
قسمت بیست و هفتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 حمله زینبی
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ...
با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ...
می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ...
با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ...
خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ...
تو جلادی یا مامان مایی؟ ...
و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ...
محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ...
حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
🌺بـــــرادرم...
او در گرماے تابستان چادر
آری سر ميڪند، سخت است ؛
چادر آزادے حرڪت و دستانش را مے گيرد ،
سخت است ولے ...
#چادر سر ڪردن مسئوليت مے آورد و انتظار 🌺،
☝️ولے تـــــمام اينها
سخت تر از ڪار تو نيست ؛
سخت تر از ڪار تو نيست ڪه بايد در تمام طول سال
سر به زير راه بروے💚
و از ميان مدادرنگے هاے متحرڪ😒
کوچه ها و خيابان ها،
از ميان بانوانے ڪه نتوانسته اند خودنمايے شان
را ڪنترل ڪنند ، سالم رد شوے🌸 ...
ازڪار تو سخت تر نيست ڪه
در اين
هجوم بے مهاباے وسوسه هاے دلفريب و پليدے هاے نا جوانمردانه ❌بايد پاڪـــــ باقے بمانے💛 !
و " خـــ📿ــداوند " مرد را قوے آفريد
زيرا وظيفه ات بسے سنگين تر است👌 ؛
و اگر در اين آزمون ها پيروز شدے
مردے خدايـــــے ميشوے❤️🍃 ...
#مذهبے
#متعهد
#غیرت
#حیا
#چادر
#چشم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را.... 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا
#او_را.... 127
از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟
دوباره هلم داد
-آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
-همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن!
تو دوراهی سختی مونده بودم.
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد.
چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود...
میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
😞😞
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم،
😭
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
😓
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم!
😞
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود!
"محدثه افشاری "
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخ
#او_را.... 128
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود.
-بله؟
-سلام خانوم. وقت بخیر.
-ممنونم .بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم.😰
-بیمارستان؟برای چی؟
-نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن.
-من که خواهر ندارم خانوم!
-نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
-مرجان؟؟؟
-نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید.
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم.
😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب... خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین.😓😞
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم.
"محدثه افشاری "
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#ایھاالارباب
ماییم مست و سرگــــران...
فارغ زِ کارِ دیگران
عالــَم اگر بر هم رَوَد
عشـ❥ــق تو را بادا بقا
#صلےالله_علیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
وقت نداشت بره سر مزار
از تو خیابون، صورتش رو به سمت مزار کرد و
بھش گفت:
رفیق! بامرام!
مےبینی گـره افتاده تو کارم و ساکتی؟
مےبینی از اینجا رونده شدم از اونجا مونده؟
مےبینی حالم خرابه؟
پس رفاقت، چی میشه؟
تنهام نذار...
دعام کن...
هنوز شب نشده بود که کارش حل شده بود
کارش از دعای #جواد، حل شده بود
آره... اینجوریاس
باید گفت "در #اجابت، #شھدا... دستِ درازی دارند"
و چرا اجابت نشود
دعای آنکه خدا، #عاشقِ اوست
و او را خریده برای خودش...
#شھیدجواد تا وقتی در دنیا بود
تا گـره از کار #رفقاش باز نمےکرد، آروم و قرار نداشت
الآن،
دستش بازتره برای بازکردن گره ها...
فقط☝️
#کم_نخواین ازش؛ پشیمون میشین😔
#شھیدجوادمحمدی
#رفاقت
#شھادت
#دعا
#اجابت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و ششم: #بےتوهرگز❤️ 🌀رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم
💔
قسمت بیست و هشتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 مجنون علی
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت😢...
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ...
تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ...
اون لیلای من ... منم مجنون اون❤️ ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ...
مجروح پشت مجروح ...
کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد😢 ...
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ...
اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ...
هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ، امروز هم علی من سالمه ...
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه😨 ...
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد😱 ...
حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه😖 ...
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ...
این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ...
تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد😲 ...
یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
قسمت بیست و نهم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀جبهه پر از علی بود
با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ...
یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ...
عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود 😣...
چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد😔 ...
بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ...
دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ...
سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه😒 ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ...
من زنشم ...
دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ...
تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
علی رو بردن اتاق عمل ...
و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ...
مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ...
از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 وپاع با پیکر مطهر #شھیدعلی_آقایی حـرم مطهر رضوی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕
💔
#دلشڪستھ ...
علی!
یادت هست میگفتی
"شهناز تو رو از حضرت معصومه گرفتم"!
یادت هست گفتی
"قول میدم یه بار ببرمت حرمش ازش تشکر کنم"!
یادت هست علی؟!
به خدا من یادم هست...
قول ماه عسل دادی برای مشهد...
ان هم نه یک بار...
چندبار...
اسم نوشتیم... آماده شدیم...
داشتی به قولت عمل می کردی
اما... هربار ماموریت... دوره... و در آخر هم اعزام به سوریه!
رفتی...
آن هم تنها....
تنهای تنها....
گفتی خواهی آمد...
گفتی تدارک ببینم...
دیدم...
نیامدی....
دیر شد... خیلی دیر....چهار سال...
تنها ماندم...
تنهای تنها....
چقدر سخت بود برایم
و حالا خبرت رسیده که میآیی
میگویند فقط چند تکه استخوانی... یا یک تکه لباس...
یا یک پلاک... نمیدانم...
اما همین را می دانم که من خواستم بد قول نشوی...
صدای آمدنت چنان زنگی به گوشم زد که دیوانه وار امدم... به همه جا سر زدم و درخواست سفرمان را به مشهد کردم ....
در خواست ماه عسل!
رفتم سپاه...
دست به دامان امام مهربانیها شدم
سپردم به خودت تا کارها رو ردیف کنی
تا به آرزوی دیرینهام
بودن در کنار تو
دست در دست تو
توی حرم باشم.
امروز
بهترین روز زندگیمام هست
علی!
ببین!
آمده ام
اوردیم به سمت آرزویم
می دانستم تو بدقول نبودی
قول ماه عسل داده بودی
نگاه کن علی!
کنارت هستم...
منم
معشوقهات...
دنیایت...
همسرت...
ببین!
برایت لباس سفید آوردهام!!!
بیا...
بپوش...
سفارش خودت بود
وقتی به خواب یکی از دوستانم آمدی!
پیام فرستادی و گفتی همسرم مرا از امام رضا(ع) بخواهد...
خواستمت...
با اشک چشم
با قلب شکسته و رنجورم
با غصههای تنهاییام....
گفتی برایم لباس سفید بخر
خریدم
گفتی لباسم را تبرک کن!
آن را هم با جان و دل کردم بلکه بازگردی
علی ببین!
امام رئوف رویم را زمین نینداخته!
بپوش لباس سفیدت را
ببینم به اندازه دامادیت؛ به تنت می آید...؟!
لباس سیاه نپوش...
سفید برازنده توست
خودم سیاهت را می پوشم
سفید و سیاه بهم می آیند...
حتی اگر عروس و داماد برعکس تنشان کنند.
🌸دل نوشته همسر شهید مدافع حرم علی آقایی ( در حرم امام رضا ) 😢
#دلشڪستھ
#همسران_زینبی
#صبری_معادل_اجر_شھدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شھیدگمنام! خوشنام تویی ... گمنام منم
کسی که لب زد برجام تویی -ناکام منم-گمنام منم
استخونات عصای دستِ افتاده هات
چراغ روشن تا خدا، شبیه مهر کربلاست
بوی تنت میگه #حسین، پیرهنت میگه #حسین
اومدنت میگه #حسین، خاک بدنت میگه #حسین_حسین
تویی برنده
زنده تویی
مُرده منم
تو افتادی و زمین خورده منم
کی میدونه؟ چی مونده از تو زیرخاک
نه ردی مونده نه پلاک... شده حسابت پاک پاک
کشور تو میگه حسین
رهبر تو میگه حسین
مادر تو میگه حسین
خاکستر تو میگه حسین
بوی تنت میگه حسین
پیروهنت میگه حسین... .
📸امروز تهران؛
به وقت #تشییع_شھدای_گمنام
#آھ_اے_شھادت...
#شھادت_کجایی_کم_آورده_ام...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
Shab20Ramazan1398[07].mp3
7.61M
💔
🎼 همچنان بر شانه ها می آیند یاران ما
تا گره با دستهای خود بگشایند از جان ما
پیشنهاد دانلود👌👆
#حاج_میثم_مطیعی
#تشییع_شهدای_گمنام💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ ...
خوب نگاه کن!!
نه دهه ی سی و چهل است
نه عصر میرزاکوچک خان جنگلی
نه حوالی قبل از انقلاب
متولد همین حوالیست
حوالی خودمان
هزار و سیصدو شصت و هفت هجری شمسی
آنقدرها هم دور نیست
چند سالی بزرگتر
و شاید کوچکتر از من و ما
ولی با هدفی متفاوت از هدفی که خیلی از من و ماها در سر میپرورانیم؛
نه هدفی زمینی و نه حقوقی نجومی
همین حوالی خودمان
هزاروسیصدو نود
بود ک انتخاب شد
نه برای سفر به آن طرف دریاها و سواحل خوش آب و هوا
انتخاب برای دفاع در مرزهایی
که من و ما حتی اسمش تا آن روزها شاید به گوشمان هم نخورده بود
در شمالغرب نبردی درگرفت
که مردانِ مردِ سرزمینمان برای دفاع برخاسته
و تا پای جان ایستادند
آری...
هنگامی که آخرالزمان فرا می رسد
شهادت خوبان امت را گلچین میکند
نامش شد #شھیدمصطفی_صفری_تبار
و راهش، راهی جاودانه شد..
#سمت_چپ_شهیدمحمدجعفرخانی
#سمت_راست_شهید_مصطفی_صفری_تبار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
در این
ڪوچہ های
بن بست نَفْس ،
پرواز ممڪن نیست
باید چگونه زیستـن بیاموزیم
از آنان ڪه گمنام رفتند . . .
«شادی روحشان صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت
#او_را .... 129
دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
😭❤️😔
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
😞
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود.
اونایی که بهش اظهار عشق میکردن....
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....
دیگه اشکهام نمیومدن!
شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم.
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
😔
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.
هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.
دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم.
بلند شدم که برگردم خونه.
نیاز به خلوت داشتم.
نیاز به آرامش داشتم.
تو ماشینم نشستم.
نگاهم رو داخلش چرخوندم.
یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم.
بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم
چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم.
نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
-خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!
-حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔
-فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
-اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
-دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست.
تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
😭😭😭
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭
به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم!
به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم.
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... حسرت زیارت شش گوشہ داریم و اےکاش ما نیز چونان شما شبہای جمعه گـردآگـرد اباع
💔
چند گویی قصه ی ایوب و صبر او؟...
بس است
بیش از این
ما صبر نتوانیم،
او ایوب بود..
#شھیدجوادمحمدی
#شب_زیارتی_ارباب
#آھ_اے_شھادت...
#شھداشباےجمعه_همه_زائر_حسینن
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕