eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 آوردم این دل تنگو سپردمش به تو آقا... کبوتر حرم تو نداره جایی ، جز اینجـــا 🌹جانم امام رضا جان .. #حاج_میثم_مطیعی #پیشنهاددانلود👌 #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قسمت شصت و دوم ❤️ 🌀زمانی برای نفس کشیدن  دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد …☹️ می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد😧 … – دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …   ایستادم و چند لحظه مکث کردم … – من چطور آدمی هستم؟ …   جا خورد 😳… – شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …   معلوم بود متوجه منظورم شده … – پس علائق تون چی؟ … – مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … "طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن … در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است … اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن" …     اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت😑 … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد … با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود 😫… دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …  دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم … – دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟ …   خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد … – یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟😒 … قسمت شصت و سوم ❤️ 🌀خدای تو کیست؟ خنده اش محو شد … – یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …   چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود … اما حالا … – صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه …   بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد … – شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟🙁 …  خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود … – نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید …  – ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …     – انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …  در لاکر رو بستم … – خواهش می کنم تمومش کنید …   و از اتاق رفتم بیرون… ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یا تو خط بودن یا تو حرم... خیلیاشون زیارت اولی بودن و خیلیاشون زیارت آخری شدن... خیلیاشون وقت شهادت انگشتر سوغات مشهد دستشون بود خیلیاشون برات کربلا و شهادتشونو از امام رضا گرفته بودن بعضیاشونم تو عملیات ثامن الائمه شهید شدن... خلاصه.. خدا می دونه چی گفتن و چطوری گفتن و چی شنیدن... میلاد امام رئوف، مبارک باشه بر انان که تا سحرگاهان رو به مشرق ترین خورشید عالم منتظر ایستاده اند تا در رکاب امام عشق به انتقام آن امام مظلوم برخیزند... ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روز عیده و میخوام مژده بدم بهتون🌸🍃 البته نه از زبان خودم😅 بلکه از زبان سیدِ صادق مقاومت... ❤️ ایشون گفتن که.... نه نوه هام نه بچه هام ان شالله به زودی در ، نماز خواهم خواند😇✌️ 👊 ان شالله داریم نزدیک میشیم به تحقق آرزوی و چیزی نمونده تا کف پاهامون، خاک مسجدالاقصی رو لمس کنه💪 ✌️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هزار سر به فدای غباری از خاڪـم نباشد اگر... تن چه ارزشی دارد؟ به سال دفاع مقدسم، سوگند! هوای خاڪ مرا دارد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دل جوازِ شهادت را آخر از مشهد گرفت سفرہ‌ی شاہِ خراسـان این چنین شاهانه است . . . ... 💕 @aah3noghte💕
🌹 خاطره ای از یکی از همرزمان فرمانده شهید حجت باقری(مدافع حرم) 🌹 همرزم فرمانده شهید «حجت باقری» گفت: «یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟  لبخند ملیحی زد و نشست. می‌دانستم از گفتن موضوع خودداری می کند. چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم  که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقیب کردم تا بفهمم چه خبر است. دنبالش رفتم دیدم حجت مشغول نظافت حیاط و سرویس های بهداشتی است. خجالت کشیدم و دویدم سمتش، خواستم ادامه کار را به من بسپارد، گفتم شما فرماندهی این کارها وظیفه ماست که نیروی شما هستیم، جواب داد کاری که برای رضای خدا باشد جایگاه انسان را تغییر نمی دهد من این کار را دوست دارم، چون می دانستم بچه ها اجازه انجامش را نمی دهند قبل از نماز صبح و توی تاریکی انجام می دهم. از خودم خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری». ... 💕 @aah3noghte💕
روز یازدهم چله دعای توسل نماز یکشنبه ماه ذی القعده فراموش نشه
💔 شهیدی که 110جلد کتاب نوشت.... :  در سال 1303 در شهرستان یزد متولد شد.  پس از اخذ دیپلم به مکه مشرف شد و سپس به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران راه یافت. رساله دکترای خود را با عنوان «تمام برنامه‌های دانشکده پزشکی در اسلام»☝️ نوشت و با درجه فارغ التحصیل شد. وی به زبان عربی آشنا بود؛ لذا مقدمات را نزد اساتید حوزوی آموخت و کتاب در معارف و پزشکی تحریر کرد که معروفترین آن‌ها، 👈«اولین دانشگاه و آخرین پیامبر» بود. ایشان علاوه بر مکه و عراق به سوئیس، پاریس، لندن و برلین سفر کرد و تحقیقات فراوانی در این سفرها انجام داد.👌 او پس از انقلاب، به عنوان به مجلس شورای اسلامی راه یافت و همراه برادرش سید محمد در 7 تیر 1360 به شهادت رسید.❣ ... 💕 @aah3noghte💕 ...
💔 🌷 🌷 ... خرمایی را که به سویم دراز شده بود، گرفتم و در دهان گذاشتم... شیرینےاش مرا به یاد شیرینی حنظلی انداخت که از دست سرور خورده بودم😔 و انگار مشام من از بوی خوش او پر شد که اشکم در آمد... گفتم: "مگر مےتوانم فراموشش کنم؟😢 بگو پدرت چه چیزی درباره او پیدا کرده"؟؟؟ احمد صورتش گُل انداخت و با هیجان شروع کرد به حرف زدن... "پدرم همان را گفت که گفته بود... که نشانه هایش به امام غایب شیعیان، فرزند مےماند... چندین نام دارد... ، و ...😍 یادت مےآید که گفت فرزند حسن بن علی است؟؟ معجزاتش را به یاد بیاور😃 پدرم مےگفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان؛ آنطور که ما هستیم... گفتم: "اما ... ما که شیعه نیستیم😟... پس چرا به داد ما رسید؟" با شوق از جا پرید و گفت... "پدرم گفت بر روی زمین است که به دادِ هر نیازمندی از هر دینی میرسد👌 نمےدانی چه حال و روزی دارم💓 از و ... پر پر مےزنم... دلم مےخواهد از اینجا بروم خودم را گم کنم و باز صدایش بزنم و آن قدر گریه کنم آن قدر استغاثه کنم تا به کمکم بیاید و آن وقت... دیگر هرگز یک لحظه از او جدا نخواهم شد... مثل همان مرد سپید پوش" ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔 و فقط کافےست که گوهر وجودت در پیشگاه خدا خریدنی بیاید آن هنگام است که خواهی بود... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 .... امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمودند: "هر شخص بر دین رفیق خود است؛ پس خوب دقت کن با چه کسی رفیق میشوی." همسنگری... من به انتخاب تو در رفاقت تبریک مےگویم اگر رفیق بد، آدمی را به قهقرا مےکشاند شک نکن رفاقت با شھدا تو را آسمانی خواهد کرد به شرط اینکه به پایِ عهدت و دست رفاقتی که با رفیق شهیدت داده ای... بمانی:)) ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قسمت شصت و چهارم ❤️ 🌀جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...😩 برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ... - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم😌 ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ... داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...😏 چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ... - اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید😏 ... حتی اگر دستیار باشه😒 خندید ... سرش رو آورد جلو ... - مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ... برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم😠 ... با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای و بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش، نطق می کرد😏 ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ... توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقان😶 قسمت شصت و پنجم ❤️ 🌀برو دایسون  یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد … – واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه😍 …  همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که ☹️…  چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …  سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن … تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد … چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود 😫😳… تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …  ــ چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …  گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … – حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …    و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود🤒 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مےنویسم به رنگ خون کمیل، عشق را عاشقان فهمیدند چون رسند بر زمین جاسوسان، با خداشان عهد مےبندند چقدر زیباتر  می شود امروز با گلِ لبخندهای تو و برایم همیشه خواهد ماند لبِ خندی که تکرار نخواهد شد #شهید_مصطفی_صفری_تبار #شهید_کمیل #ارتفاعات_جاسوسان #سردشت #شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
چله دعای توسل روز دوازدهم فراموش نشهシ
💔 در وصیت نامه اش نوشته بود: "چشم ، گوش ، دهان و همه چیز؛ . 💞امام سیــدعلی خامنه‌ای ولاغیر☝️... 💞 . 💫 💫رهبرم زاد روزت مبارڪــ 💫💫 با عمل به سیره و فرمایشات شهداء میتونیم خودمان را محڪ بزنیم ڪه چقدر شبیه شون هستیم ... چقدر شبیه #رفیق_شھیدت هستی ...!؟!؟ . #رفیق_شهیدم_جواد #زاد_روز_رهبرم #آقاجان_سایه_تون_مستدام #فداےسیدعلےجانم❤️ 💕 @aah3noghte💕 از عمر من هر چه هست بر جای برگیر و به عمر رهبر افزای❤️
⚫️ ترور آیت الله سید عبدالله بهبهانی ⚫️ 🗓 24 تیر 1289 🗓 آیت الله سید عبدالله بهبهانی از رهبران مشروطه در خانه خود به ضرب گلوله افراد مسلح به شهادت رسید. 💕 @aah3noghte💕
💔 در یکی از اردو ها کنار هم دراز کشیده بودیم . با کلی ذوق و شوق به محسن گفتم: اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان سفر های خارج، ماشین لاکچری و گشت و گذار و ..... از او پرسیدم محسن آرزوی تو چیه ؟ نه گذاشت نه برداشت گفت: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ڪریم بودن و ڪرامت ...تا چه حد!؟ چه گدایی به تو رو زد ڪه ضریح بخشیدے... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🌷 🌷 ... شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ... دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه میکرد؟😍 همین روزها راه می افتم و می روم😇 پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده می گوید: "می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی".😄 شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را برانگیزد.🙁 گفتم : "واقعا می خواهی بروی؟ خانواده ات چه می شوند؟ اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرورت هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار میکنی"؟😨 به یاد پدرم و خشنوت نگاهش افتادم.😰 احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش ترحم بود و بس...😢 جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : "باز هم حرف سرورت درست درآمد. ”احمد زودتر و محمود دیرتر....“ نه محمود جان! من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند..."😍😌 و ناگهان مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : "دلم برایت تنگ می شود . تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم از همه عزیزتری ، خدا حفظت کند".🤗 دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم ، اما بوی دهان پدر😖، بوی بد دهان پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم ، باز می داشت ، باعث شد که از فکر رفتن با احمد منصرف شوم .😔 از فکر این که احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد می آمد... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا