eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #مرغابی_را_از_آب_نترسانید! دختر آیت الله صدوقی مےگوید: وقتی شهید دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت؟ پدرم یکی دو هفته قبل از #شهادت به ترور تهدید شده بود و منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت: من نماز جمعه را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که”مرغابی را از آب نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود داستان شھادتشان را در پست بعد بخوانید #شھیدمحمدصدوقی #آھ_اے_شھادت... #شھید_محراب #نسئل_الله_منازل_شھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 ! دختر آیت الله صدوقی مےگوید: وقتی شهید دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت؟ پدرم یکی دو هفته قبل از به ترور تهدید شده بود و منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت: من نماز جمعه را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که”مرغابی را از آب نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود سال۱۳۶۱بود آن سال ۱۱رمضان و ۱۱تیر مصادف شده بود یکی از روزهای گرم تابستان اما این گرما و روزه‌داری مردم باعث نشد که صف نمازجمعه یزد آن هم به امامت آیت‌الله محمد صدوقی خلوت باشد مردم حتی تا پشت‌بام‌ها هم سجاده و جانماز پهن کرده بودند نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، مسجد ملا اسماعیل مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار می‌داد حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیه‌ای که آماده شده بود را بخوانند حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن اذان را تکرار نکنند تا نماز سریع‌تر تمام شود وقتی عرق‌ریزان از گرما نماز را به پایان رساند، از به سمت خودرو حرکت کرد، صحن قدیم مسجد ملااسماعیل را که ترک کرد، وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفش‌هایش را بپوشد از پشت سر جوانی محکم آیت‌الله صدوقی را در آغوش گرفت و گفت می‌خواهد پیشانی او را ببوسد! چون حرکاتش شک‌برانگیز بود، پاسدارها و حتی خود آیت‌الله تلاش کردند تا او را دور کنند اما موفق نشدند آن جوان که نامش رضا ابراهیم‌زاده و از اعضای سازمان مجاهدین خلق و از منافقان بود همانطور محکم آیت‌الله را در آغوش گرفته بود و او را رها نمی‌کرد تا اینکه ناگهان صدای انفجاری، در فضا پیچید. آیت‌الله از ناحیه کمر و ستون فقرات و شکم به شدت مصدوم شد و در راه انتقال به بیمارستان افشار یزد به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 عروسی شهید میثم بصورت معنوی و به دور از هرگونه موسیقی برگزار شد. همون شب مادرم در خواب دید که میثم و خانومشون توی حرم حضرت زینب ، مشغول زیارت هستن ...😍 راوی: یکی از نزدیکان شهید ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب خاص مذهبی_شھدایی را اینجا بخوانید
💔 علی حسن احمدی معروف به علی اشرف که پایش را به پایه‌ قبضه دوشکا بسته و رگبار تیرهایش قلب لشکر دشمن را نشانه رفته است رزمنده های ما از ، واهمه نداشتند چون در قاموس ما جاودانگےست نه فنا اما این لحظات باید ثبت شود برای تاریخ برای من و تو برای آنان که شاید کم بیاورند برای خدمت و بخواهند جا بزنند و شانه خالی کنند از مسئولیت ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب خاص مذهبی_شھدایی را اینجا بخوانید
💔 مـن! زِ نـوکـر ِخـود دل بـریـده ای؟! خـوبـان، مگـر کـه دل بـه نمـےدهـنـد....؟! 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 کاش تو نامه اعمالمون بنویسن صبح و شب ... مگه میشه ارباب، جواب سلامای ما رو ندن؟😔 💔 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 رمان دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت میداد! ولی فاطمه نمیخواست. دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت: -هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی.. وگرنه حال الان تو رو من داشتم!! با کلافگی گفتم: -چی میگی فاطمه؟! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم..😭 یه علف هرزم..😭 فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟😭 فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت: -فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله..😔 -اگرشما جاموندید پس من کجام،؟😫😭 -مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز.. وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابی بودکه گرماو روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد. گفتم: _تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من... من.... صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم: -خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟! فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد: _والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم ولی ان شالله خیره. حاج مهدوی گفت: _در خیریتش که شکی نیست. فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم. فاطمه پاسخ داد: -من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت ولی من خیالم راحت نبود. اصلا مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم! او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم. او همه چیز داشت! شور و نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم.😣😭 پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم. چرا باید برایش ناشناس میبودم. بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم: _بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟! صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید: _اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم. فاطمه باتعجب نگاهم میکرد. چادرم خاکی شده بود. به طرف حاج مهدوی چرخیدم. چقدر به او نزدیک بودم! او بخاطر من ایستاده بود ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!. خوب نگاهش کردم. چشمانش به روشنی آفتاب بود. و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود. او واقعا زیبا بود.! بلکه از جنس بود. او با متانت و ادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج! چشمانم را باز و بسته کردم و دل به دریا زدم. بغضم را سفت نگه داشتم😢✋ تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم. باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم: _خدایا خودم رو میسپرم دست تو. لب گشودم: -حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من.. بغضم شکست 😭و مانع حرف زدنم شد. درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم: -من خیلی گنهکارم. آقام از دستم ناراحته. من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم....😣😭 او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟😫😭 با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم: _چرا نمیزارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود. با لحنی آرام و متاسف گفت: -اتوبوسها منتظر ما هستند. اگر الان سوار نشیم جا میمونیم. وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند. اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو. باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه. با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم: -من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود. جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن دردلام! فاطمه چشمانش😢 پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: -الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت.. هر وقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم. حق با حاج آقاست. از ما ناراحت نشو. حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد. فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم -توخوبی؟
به زور لبخندی زد و گفت: -اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم. گفتم: -کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟ با خنده گفت: -سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش کردم : -واقعا تو چقدر صبوری دختر!!! او در حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.! پرسیدم: -چطوری این قدر خوبی؟! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم.!! باهم خندیدیم.☺️ میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد.😣 فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد. او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره. مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!! کامران چندبار بهم زنگ زده بود. ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم. .😢🙏 دیگه نمیخوام آقام سردش باشه.. نمیخوام آقام ازم رو برگردونه. خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟!😢🙏 درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم. صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد. پرسید: -اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد ناآروم ببینمت. دلم خیلی پربود. با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم: -فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم. واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد.🚌 ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 مدافع حرمی که فرزند شھید ۸سال دفاع مقدس بود به شهادت رسید فرزند سرلشکر (از شھدای دفاع مقدس) که چند روز پیش توسط پــهبــادهای متجاوز آمریکـایــی درعــراق مجروح شــده و دربیمارستان بــســتــری بــودنــد دیروز بــه شــهادت رســیــدنــد. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خبرے هست خبرے در راه هست💞 عـــید مولایـم علے (ع) در راه است😍🍂 💕 @aah3noghte💕
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدعلی_اکبر_فلاح: در سال 1319 در قزوین به دنیا آمد. در  خانواده‌ای متدین پرورش یافت و پس از تحصیلات متوسطه، فوق دیپلم تاسیسات گرفت. مبارزات سیاسی خود را در واقعه 15 خرداد 1342 آغاز کرد و در تمام سال‌های اختناق رژیم پهلوی به اعتراض و ابراز حقایق می‌پرداخت. پس از پیروزی انقلاب، دبیر دبیرستان کامران شد و در تعطیلات نوروزی 1360به جبهه رفت. عاقبت در هفتم تیر 1360 در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔 📚 کتاب «دختری کنار شط» با موضوع زندگی‌نامه شهیده مریم فرهانیان، نوشته عبدالرضا سالمی نژاد در ۳۱۱ صفحه به همت نشر فاتحان چاپ و روانه بازار نشر شده است. آنچه نگارنده را بر‌آن داشته تا کتاب زندگی این شهید را دنبال کند و خواندنش را به توصیه کند فرایند پختگی، کمال و شکوفایی یک دختر مسلمان جوان است که راه طولانی عرفان صد ساله را در میان برترین مسیر؛ شهادت می‌پیماید.» 📌بررسی زندگی شهیده مریم فرهانیان، پرداخت یک و یا انسانی حادثه‌ای نیست تا انتظار داشته باشیم حوادث و رویدادهای ناگفته ای در این کتاب بخوانیم این کتاب در هشت فصل با عناوین خانواده، انقلاب اسلامی، مشارکت‌های اجتماعی، جنگ تحمیلی، امدادگر جنگ، مدد کار جنگ، شهادت و عکس ها، اسناد و پیوستها به چاپ رسیده است ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ⁉️ گفتم: «اي بابا! باز هم روزه‌اي؟ مگه تو چقدر روزه‌ي قضا داري؟» گفت: «اين روزه‌ها جريمه است نه بدهي.» گفتم: «داداش جان! يك جوري حرف بزن كه ما هم بفهميم.» گفت: «يك خرده فكر كني مي‌فهمي آدم كي جريمه مي‌شه؟» گفتم: «وقتي كار خطايي انجام بده.» گفت: «آفرين! همينه.» گفتم: «ما كه نفهميديم، مگه تو چكار كردي؟» گفت: «اون رو ديگه خودم بهتر مي‌دونم.» خيلي كنجكاو شده بودم. با اصرار گفتم: «بگو، بگو! ياالله بگو!» خنديد و گفت: «باشه مي‌گم، ولي قول بده كه فقط من بدونم و تو.» گفتم: «قول!» گفت: «وقتي كه نتونم واسه نماز جماعت مسجد برم، فرداش جريمه مي‌شم و بايد روزه بگيرم.» با تعجب گفتم: «واي چقدر سخت! حالا كي جريمه‌ات مي‌كنه؟» گفت: «وجدان، آبجي خانم! وجدان.» 📚فرهنگنامه شهدای سمنان 💞 @shahiidsho💞
💔 نگو تو این شبا نمی دونی من چیه دردم😭😔 #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا #پروفایل 💕 @aah3noghte💕
💔 #سلام تمنّاےدلِ ڪم طاقتم💔 شدت‌ این عشــق‌ در شِعــرم‌ نمی‌گُنجد چرا؟! بیخال‌ شعر اصلاً... #دوستټ‌دارم‌حسین❤️ #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا #پروفایل 💕 @aah3noghte💕
💔 داغی و گرمای مرداد چیزی نیست در برابر آتشی که از رفتنت بر جگرهامان ماند مےدانستیم عاقبت پـر مےکشی اما نمےدانستیم که اینقدر زود... بُرد با تو بود که با شھادت از این دنیا رفتی و چه خسران زده ام من!!! که جز دم زدن از یادتان توشه ای برای آن سفر طولانی و سخت ندارم من به تو ایمان دارم حاشا رهایم کنی... 😍 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برای شهید مفقودالاثر با گریه هایش از خواب بیدار میشود در آغوشش میکشد آرامَش میکند.. هر مادری با بغل کردن بچش آرام میگیرد از اینکه دارایی به این با ارزشی دارد حس صاحب بودن بهش دست میدهد. سرش را روی سینش فشار میدهد از بالا به چهره ای معصومش نگاه میکند اگر میتوانست سینهء خود را میشکافت و آن را در داخل دلش میگذاشت، بوسه ها سیرش نمیکنند آنقدر روی سینه فشارش میدهد تا دلش آرام گیرد. اگر سختی باشد یک نفر هست که قرار هست مرد خانه شود یک نفر هست که بزرگ شود مادر را تاج سر خود کند دورش بگردد. باز بغلش میکند و آرام میگیرد. یک نفر که باید می بود تا آرام دل بیقرارِ مادر باشد اما ۳۵ سال است که نیست. کاش میتوانست یکبار دیگر بغلش میکرد سرش را روی سینه اش میگذاشت دلش آرام میشد فقط یکبار دیگر.... هر وقت شهید گمنامی می آید سراسیمه به ستاد میرود.... نیست که نیست . ۳۵ سال هست که نیست اما مادر هنوز انتظار همان محمد ۱۷ ساله را میکشد. محمدش می آید.... امیدوار هست که بیاید … چون تابی برایش نمانده. مادر حواسش نیس محمد الان یک مرد ۵۰ ساله هست که نیست .... هر سربازی که شبیه محمد می بیند دنبالش راه میفتد... نگاهش میکند... از ترس اینکه باز محمد نباشد صدایش نمیکند چند خیابان بدنبالش میرود سرانجام دلش میخواهد بغلش کند صدایش میکند .... و باز .... عکسش شده مسکّن برای درد مادر .. باز عکسش هست که... میگذارد روی سینه اش ... صورت چروک شده اش پر میشود از دانه های اشک.. کاش حداقل تکه استخوانی میرسید از محمدش بغلش میکرد مزاری برایش درست میکرد بلکه میتوانست مثل مادران شهید دیگر وقتی هوای پسرش به سر میزد میرفت بالای قبرش و در آغوشش میگرفت . درد و دلش را میگفت ۳۵ سال هست که درد دل مادر محمد، محمد هست... پیرشده اما هنوز انتظار میکشد شاید محمدش بیاید قبل از آنکه دیر شود.... 💕 @Aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 رمان شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود. من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم. شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد. وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:😉 _من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد. گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: _'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم. گفتم : -کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: - نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت: _خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود. نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود.. -آره خوب یادمه و باید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم آهی از سرحسرت کشیدم و زیر لب گفتم: -آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید: _مگه قایل نیستی؟! اشکهام بیصبرانه😢 روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی... دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم.😭 فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم. آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: -مثلا همین چادر! اینا قبلن سرم بود. فاطمه گفت: _چه جالب! پس تو ؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم: _ازکجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری سری با تاسف تکون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. -خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: -نه آقام ترسناک نبود ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت. منم که جونم بود و آقام. تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادر نداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه. -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود. وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم.. میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه. تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام 🌟خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه.🌟 نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: _ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی... -ببین عسل هممون خطاهای بزرگ و کوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!  با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:😣😢 -خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟  او دستم رو کنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ ! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی  -وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت: -پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.
میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی! میان گریه خندیدم:😢😊 -من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: -والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم: -کاش همینطور باشه... او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت: -خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم... میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو  وادار به سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامه‌ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد. با نگرانی آهسته گفتم: -وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون فاطمه با بیتفاوتی گفت: -گنده دماغ هست ولی نه تا اون حد.. نگران نباش.رگ خوابش دست خودمه. ایشون در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت: -به به خانوم بخشی!!!میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!! فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد: -و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!! هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند. بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید: -مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن فاطمه با آرامش پاسخ داد: -قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامه داد: -دوست عزیزم حال خوشی نداشت.در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم. خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و بگمانم با کنایه گفت: -عجب دوست خوبی.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست. تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین.  فاطمه گفت: -ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم. بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست.. ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی به آنجا رسید به فاطمه گفت: -من یکساعت دیگر برمیگردم. که یعنی هرحرفی دارید در این یکساعت به سرانجام برسونید. تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم: -بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟ فاطمه با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: -فقط یک ساعت.... گفتم.: -خیلی کمه... گفت: _پس حتما صلاح نیست.. من با لجبازی گفتم:   -آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼