eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدسیدکاظم_موسوی:  در
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدحبیب_الله_مهمانچی:  در مرداد 1329 در تهران متولد شد. در  خانواده ای مذهبی و متعهد پرورش یافت و تحصیلات خود را تا گرفتن #فوق_لیسانس_مدیریت_بازرگانی از آمریکا دنبال کرد. در آنجا با دانشجویان مذهبی ارتباط نزدیک داشت و در مبارزاتش علیه رژم شرکت می کرد. پس از بازگشت به ایران و پیروزی انقلاب در بنیاد مستضعفان شروع به کار کرد و سپس به نهادهای دیگر در امور فرهنگی کمک رساند. اندکی بعد به عنوان #معاون_پارلمانی_و_هماهنگی وزارت کار برگزیده شد و سرانجام در هفتم تیر ماه 1360 به همراه جمعی از یارن امام به شهادت رسید. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
💔 این مرد الهی، شهیدمهدی است و فرد کناری‌ او سیدمهدی پوری حسینی، رییس سازمان خصوصی‌سازی که چند روز پیش بازداشت شد. ابتلاء و امتحان؛ قاعده و سنت همیشگی خداوند است و فقط مردان الهی‌اند که از این آزمون‌ها سربلند خارج می‌شوند. اندر کویر تشنه‌ تفتیده سوختیم کالای جبهه را در کوفه‌ای به وسعت دنیا فروختیم... 🌹 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً.... خدا عاقبت گذارنده این پست را هم بخیر و شھادت ختم گرداند... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 غدیر، ڪربلای عوام بود و ڪربلا، غدیر خواص در غدیر... #جفا شد در ڪربلا... #وفا چقدر این جمله قشنگه😍... خدایا! ما را به جمع کربلائیان برسان #فداےسیدعلےجانم❤️ #غدیر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 مصدّق برای اینکه خود را از زیر فشار انگلیس‌ نجات بدهد به آمریکا متوسّل شد؛ آنها با انگلیس‌ها همدست شدند و کودتای 28 مرداد را راه انداختند. مصدّق اعتماد کرد، کتکش را هم خورد... ۱۲ آبان ۹۲ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 رجز محشر...👌 ای علمدار خدا! صاحب شمشیر دو سر اسدلله ترین! ای زره پیغمـبر! پیشنهاد دانلود #غدیر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 بر عید غدیر ، عید اکبر صلوات بر چهره ی نورانی حیدر صلوات بر فاطمه این عید هزاران تبریک بر یک یک اهل بیت کوثر صلوات ✨💐فرارسیدن #عیدسعیدغدیر بر عاشقان و شیعیان حضرت علی علیه السلام مبارکباد💐✨ #عیدغدیر #غدیری_ام #ولایت 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام عزیزترین... چه ڪیفی داره تو بھشت برات تولد بگیرن دور هم با شھدا... قهقهه مستانه تون دل فرشته ها رو ببره... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چه تقارن زیبایی... سالروز معرفی امامت🌹 و سالروز ولادت تو🎂 انگار باید همه چیز دست به دست هم بدهد و به یاد ما آورَد که تو با #ولایت عجین شده ای حتی الآن که واژه #شھید را بر نامَت داری #شھیدجوادمحمدی #کودکی #شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هفتم بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دل
💔 رمان وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها! بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محکم ترین کلمات!!!✋👌 -بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران به هم زدم. تمام.!!! او ضربه ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت: -لوس نشو!! چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟ سعی میکردم نگاهش نکنم. از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش! گفتم: -خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست. او لحنش رو لوس کرد. -کلک.. نکنه لقمه ی چرب وچیلی تری پیدا کردی؟ هان؟؟ پوزخند زدم: -تا اون لقمه ی چرب وچیلی از دید تو چی باشه؟! گفت: -معلومه!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!! الان وقتش بود نگاهش کنم! گفتم: -اینها ملاکهای توست!! ملاکها وایده آل های من با تو خیلی فرق داره! من مال این شکل زندگی نیستم! تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاری ها شدم. دیگه نمیخوام!! او با عصبانیت 😡نفسش رو بیرون داد. بوی سیگار میداد. دوباره پوزخند زدم!! گفت: -بببین الکی قصه سرهم نکن! یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره ها این زندگی و دم ودستگاه رو به هم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟ بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. ماکارونی دم کشیده بود. زیرش روخاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم. سعی کردم بغضم نترکه: -تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم. احمق بودم و گول شما بی دین و ایمون ها رو خوردم ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم. کار کنم و به روزی خودم راضی باشم. نمیخوام آه این گنهکارا دنبال زندگیم باشه. نسیم قهقهه ای سرداد!! -وای تو روخدا بس کن!! چیه عین ملاها حرف میزنی!! ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟ با صدای آرامتری گفتم: -شاید!!! نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد. سریع گفتم: -نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه او پاکتش🚬 رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت: -نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه!! ایستاد مقابلم. گفت: -کامران و میخوای چی کار کنی؟ میدونی اگه بفهمه سرکار بوده جه بلایی سرت میاد؟ باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!!فکر میکرد بچه ام. با غیض گفتم: -بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!! خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه! او لحنش تغییر کرد. گفت: -و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟ صورتم رو برگردوندم. -شما پورسانتتون رو گرفتید!! او خودش رو زد به مظلومیت! گفت: -همین؟؟!؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون ونمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم. ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟!  چه چرندیاتی!! 😏 با بی حوصلگی گفتم: -لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی.!! فکر هم نکن اینقدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!! تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته.!! اون جاخورد. سعی کرد حالتش رو عادی جلوه دهد. رفت سراغ حرف آخر! گفت: -این حرف آخرته نه؟؟! سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. سریع کیفش رو برداشت و پاکت سیگارشو داخلش انداخت و به سمت در ورودی رفت: -امیدوارم پشیمون نشی وتقققق!!!!!! همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس گیری بود! دلم شکسته بود اما قرص بود. دیگه نمیترسیدم!! فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!👌 ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 کتاب خانواده پایدار👌 📝کتابی مناسب برای خانواده هایی که به دنبال #ارتباط_گیری_مناسب
💔 📚 کتاب داستان من قهرمانم مجموعه ای از ده داستان زیبای تنهامسیری برای کودکان هست 🍄 کتاب به صورت تمام رنگی همراه با تصاویر طراحی شده توسط تیم طراحی تنهامسیرآرامش هست و داستان های آن را چند نفر از اساتید تنهامسیری نگاشته اند. مناسب برای سن ۶ تا ۱۱ سال 🎁 مجموعه ده تا داستان قوی در مورد و هست🌹 برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام بدهید @sadattma 💕 @aah3noghte💕
4_6037234021006574387.mp3
4.87M
💔 برای همه نبی خبرای خوشی داره.. 🎤 🌸 🌸ویژه ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 جواد عاشق ولیّ فقیه بود یکی از دعاهایش شدن بود نه یکبار... هزار بار هر چه فکر مےکنم حس مےکنم نحوه شھادتش جوری بوده که هزار بار فدای مقتدایش شود... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در مظلومیت امام علی علیه السلام همین بس است... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 « تو » که باشی ، ۲۹ مرداد پایان یک ماه نیست ؛ شروع دوست داشتن است ... آغاز یک فصل جدید در زندگی خیلےها... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هشتم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها! بهش گف
💔 رمان با رفتن 🔥نســـیم🔥 میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد. من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود. وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد! بیشتر این خونه با پول و هدایایی تهیه شده بود که پشتش خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟ فکری به ذهنم رسید. یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش🛍🎁 رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم. نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!! اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم! وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند. یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدانستم که رفته کامران راخبر کند. یکباره دلشوره گرفتم. بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد. لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد و نگاهی به من و ساک در دستم انداخت. آب دهانم را قورت دادم و با غرور و شهامت نگاهش کردم. او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد. انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید. سرم رو به اطراف چرخوندم. چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند و نگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت. اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!! !! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!! سلام نکرد. شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید: -واقعا خودتی؟؟؟ به سردی گفتم: -میبینی که!! کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟ او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ کردم. او نگاهی شرمسار به مشتریانش انداخت و گوشه لبش رو گزید وگفت: _بریم اتاق من!! جلوتر از او با غرور راه افتادم و داخل اتاق رفتم. او پشت سر من وارد اتاق شد. خواست در راببندد که گفتم: _بذار باز باشه!! نشستم روی کاناپه! او هیجان زده و نگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟ با صدایی مرتعش ، گارسونش رو صدا کرد: -سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت. دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. او لاغرتر به نظر میرسید!! مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سر و پا بشه؟ نه امکان نداشت.. او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم! سکوت را شکستم: -من اینجا نیومدم برای دیدنت. اومدم .. ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم: _اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم. او با تعحب نگاهم کرد. -امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم: _چرا… داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد و با دیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد. سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم. دلش شکست. این رو حس کردم.. از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!! آخه او هم مثل من مغرور بود. گفت: -چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چند وقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی… گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست. جمله رو اینطوری بست: -بیخیال!! مهم نیست! ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼