eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🏴به پیشواز عزای تو میرویم اما نمیدانیم به امام زمان خود رسیده ایم یا نه؟ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 مےخواهی بدانی راز موفقیت دوران جنگ چه بوده؟؟ نگاه امثال همت ها، چمران ها، باکری ها و... به دنیا چنین نگاهی بود! برخیز برادر و خواهر مومنم برخیز... کاری در دنیا برای مومن، نشد ندارد یاعلے بگو و نگذار علَم شهدا بر زمین بماند... ❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ازعلامه طباطبایی اواخر عمرش پرسیدند آیا راهی هست ماسالها عرفان نظری و..نکنیم میانبر به کمالات عرفان برسیم چند دقیقه فکرکردند وفرمودند دو راه دارد 1حرم امام حسین 2مجلس روضه امام حسین ▪️السلام علیک یا ابا عبدلله الحسین ع 🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🏴 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 دیگر وقت آن بود تا گُـــ🌷ــلی به آن گلِ داخل قبر اضافه شود دیگر وقت آن بود پدر را در میان گل هایی که در دست داشت گاـــــ💐ــــباران کند اما نمیدونستم به چی فکر میکرد هرچه نگاهش میکردم چشمانش مرا آتیش میزد... مخصوصا 💔💔💔💔 مثل همه چیزهایی که نفهمیدیم آخرش هم عقلِ دلِ ما نخواهد رسید به فهمیدنش . . . غصه‌ی دلِ یک سه ساله را می گویم ... ... 💕 @aah3noghte💕 پ.ن: فرزندان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_پنجم با کنجکاوی پرسیدم: _من که باورم نمیشه تو اصلا گ
💔 _الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد.چند جا ماشین خاموش کرد. بعضی ازاین مردها رو هم که میشناسی چطورین!.فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمیکنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه..حسابی خودم رو باخته بودم. الهام هم استرس داشت ولی دلش نمیخواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه.. از دقیقه ی پنجم تا لحظه ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی..عصبی بودم..مدام به راننده هایی که واسم بوق میزدن فحش میدادم. .ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم میگفت..از این ور برو..نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن.. آخر سر نفهمیدم چیشد.. فقط میدونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود..محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین،درست جاییکه الهام نشسته بود جمع شد داخل..من حالم خوب بود..حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد..اما الهام غرق خون شد و ناله میکرد. 🍃🌹🍃 فاطمه انگار تمام صحنه ها رو دوباره میدید.. تمام بدنش میلرزید..او را محکم در آغوش گرفتم وشانه هایش رو ماساژ دادم.چند دقیقه ای در آن حالت ماند.من هم با او گریه😢😭 میکردم. بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه،جرعه جرعه از شربتش مینوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا میکرد! وجدانم درد گرفت.اگر میدونستم او تا این حد از یاد آوری حادثه عذاب میکشد هیچ گاه اصرارش نمیکردم! 🍃🌹🍃 خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: _الهام ازش خون زیادی رفته بود.بچش در جا مرد.خودشم رفت زیر تیغ جراحی. حاج مهدوی روز بعدش اومد  که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید..کمتر ازیک هفته تو آی سیو بود.. کلی نذر ونیاز کردم برگرده.زن عموم تو این مدت فقط یک جمله میگفت: _چقدر بهت گفتم نرو..گفتی هرچی شد با خودم..حالا دخترمو برگردون..سرپاش کن بچشو برگردون! 🍃🌹🍃 میتونی بفهمی چی میکشیدم؟؟ با تمام وجود میفهمیدم.اشکهام رو پاک کردم و گفتم: -بمیرم برات..😢 فاطمه ادامه داد: _نمیدونی چه روزگاری شده بود؟چه جهنمی بپا شده بود!حامد همش سعی میکرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمیتونست.چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب میکرد.اما الهام نموند.. وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد.خدا هیچ بنده ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات.نه روم میشد تسلیت بگم..نه روم میشد سر خاک برم…نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو و زن عموم و حاج مهدوی رو داشتم. . پرسیدم: _وقتی الهام فوت کرد عکس العمل عموت اینا با تو چی بود؟ او با زهر خندی گفت: _الهام تک دختر بود..عزیز دل بود.فک کردی به همین راحتی میتونند منو ببخشن؟ هنوزهم که هنوزه در خونه ی مارو نزدند. من با ناباوری گفتم:_پس..پس تکلیف تو وحامد چی میشد؟حامد هم تو رو مقصر میدونست؟؟ _هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی فایده بود.نه عمو و زن عموم دلشون با من صاف میشد ونه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم.تاوان گناه من جدایی ازحامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام..براش هم همه چی رو توضیح دادم وگفتم که این حرف دل پدرو مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!! _به همین راحتی؟ ؟ اونم قبول کرد؟ _راحت؟؟!! خدا میدونه چی به ما گذشت..حامد روز آخر جلوی پدرو مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه اگه ما به هم نرسیم. _سرقولش موند؟ فاطمه سرش رو به علامت تایید تکون داد!! ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از صبح تا حالا یه مطلبی رو خوندم مدام به فکر هستم با آن غیرت عباسےات خواندم: "به عمه‌اش گفت: چیزی بدهید سرم را بپوشانم شنید: عمّتُکَ ‌مثلُک ... " کاش جواد این جمله را جائی نشنیده باشد😔 ❤️ نَمی از خاک کربلا دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💟تا پیش از سفر خیلی پسر شری😈 بود، همیشه در جیبش بود، خالکوبی🌀 هم داشت. 💟وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش بود چه چیزی از امام حسین💞 ع خواستی؟! مجید گفته بود یه نگاه به گنبد امام (ع) کردم 💟و یه نگاه به حضرت عباس (ع)انداختم😔 و گفتم آدمم کنیدسه چهار ماه قبل رفتن به به کلی متحول شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه😭 بود. نمازهایش را اول وقت میخواند 💟خودش میگفت نمیدانم‼️ چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت باشم.😇 📎از قلیان کشیدن و خالکوبی تا پاک شدن در خانطومان ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اینـــجا ایران است قــــرن بیست و یک اما... ما هنوز چشمانمان به سوی #خداست... #خدا #کدخدا #رفاقت #شھدادستگیرند #شھادت #حسرت #شفاعت #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #پروفایل 💕 @aah3noghte💕 #اندڪےبصیرت #انتشارحتماباذکرلینک
💔 🌹ولادت: ۱ خرداد ۱۳۷۲.شیراز شهادت: ۲۰شهریور ۱۳۹۷ مصادف با دوم محرم. سوریه🌹 ... اومد کار خروجش و ردیف کنه که بره . گفتن نمیشه. هر کاری کرد گفتن نمیشه. اما مسولین نمیفهمن که اگه حسین بخواد میشه...میدونی چی میگم؟؟ آخر سر شروع کرد گریه زاری گفتن زشته بابا نکن اینکارا رو نمیشه بری سوریه... افتاد به التماس ،اقا تو رو خدا التماست میکنم تو رو به ... افتاد به پای حاج اقا... تو چته چرا همچین میکنی پسر ؟! بخدا اقا امام بهم گفت اگه میخوای شی شده التماس کن و بیا... بالاخره مجوز خروجش را گرفت و خنده بر لبانش آمد و گفت این سری که بروم دیگر برنمی‌گردم. نماز صبحش و که خوند گفت حلال کنید نماز آخرم بود... مادرشهید:در آخرین تماس گفت نگران نباش مادر که ششم محرم برمی‌گردم  و همان ششم محرم هم بازگشت و افتخار می‌کنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شده است. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برات میمیرم، حسینِ علی...🌹 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 هر سال که نزدیک ماه محرم می شدیم مصطفی حسابی سرش شلوغ بود باید تدارک هیئتش رو می دید هر وقت خونمون می آمد، آروم و قرار نداشت، بس که فکرش درگیر کاراهاش بود دوست داشت به بهترین شکل ممکن برنامه ها و مراسم عزاداری انجام بشه و برای اربابش چیزی کم نذاره دورت بگردم دیدی اون همه خلوص و صداقت در کارها و رفتارت چه پاداشی داشت؟..." 🌷 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 | یڪ‌دقیقه‌خݪوت | یه‌دقیقه‌با‌حسین‌عݪیه‌السلام | یه‌دقیقه‌دݪدادگی #هواۍ‌حسین #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 نمیتوانیم با امریکایےها قدم بزنیم و انتظار شفاعت شهدارا داشته باشیم. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مےگویند: "در بندِ ڪسے باش که در بند حسین است..." و شھدا دل، در بند کمند #حسین داشتند آنقدر خالصا
💔 تو هیئت مداح میگه: "عکس جواد رو بیارین بالا... این جواد، میوندار هیئت بوده" مےبینی جواد؟! هنوز داری میونداری میکنی جواد! من میونداری بلد نیستم اما دوست دارم بعدِ رفتنم، یادم کنن تو عزاداریا تو چیکار کردی جواد؟ یک گوشه چشمی، به منِ نابلدِ ناشیِ در راه مانده... #شھیدجوادمحمدی #مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو #یاحسـین❤️ #تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد... #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #نریمان_پناهی #حضرت_نریمان #قیامت #حسرت #رفاقت #شھدادستگیرند #شھادت #حسرت #شفاعت #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #پروفایل 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
💔 زخمهای سر و روی پدرش را که شمرد گفت با عمه "چرا زخم دهن هم دارد؟ حرمله چشم چران است بدم مےآید مثل زجر است... ببین! دست بزن هم دارد چادر پاره او را به روی دست گرفت عمه اش گفت به غساله "کفن هم دارد" ... " 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 #آواره_بیابان اَلَّذینَ اُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بِغَیْرِ حَقٍ آن مؤمنانی که به ناحق از خانه هاشان آواره شده ... #سوره_حج_۴۰ به گواه تاریخ ، در دومین روز از محرم بود که کاروانِ اهل بیت پیامبـر (ص) همان ها که به #دعوت مردم کوفه قصد آمدن به کوفه کرده بودند، در سرزمینی به نامِ کربلا آواره و بی پناه ماندند #اللهم_اعوذ_بک_من_کرب_و_البلاء #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #فرواردکن_مومن😉
💔 🍃اين را يادگارى از من داشته باشيد اقامه كه ميگوييد قبل از گفتن "الله اكبر" يك سلام به امام حسين عليه السلام بدهيد، اين نمازتان عالى ميشود. #امام_حسین❤️ #نماز_شب #هم_فقط_با #امام_حسین_عالی_میشه #شب_نشینی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 دارد حسین می وزد از سوی کربلا... #علی_محمد_مودب #صلی_الله_علیک_یااباعبدالله #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 ‌ ... 🔸دخترﮎ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺩﺭﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻭﻗﻤﻘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ; ﺁﻧﻄﺮف تر ﺷﻤﺮ ﺑﺎ ﻫﯿﺒﺘﯽ ﺧﺸﻦ، ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ‏(علیه السلام ) ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺪ ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﻄره ﺍی ﺁﺏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻧﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ ، ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ... دخترک ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ. ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﻤﺮ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ... ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ‏(علیه السلام ‏) ﻣﯽ ﺍﻳﺴﺘﺪ ﻗﻤﻘﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ: ﺑﻴﺎ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭ !! ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ... ﻭ ﺭﺟﺰ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻮﺩ! ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : " ﺑﺨﻮﺭ،ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ " ﻭ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻤﺮ ، ‏( ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻩ‏) ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﺪ... ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺍﺷﮏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ. در ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: " ﺑﺎﺑﺎ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ "... و ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻖ ﻫﻖ ﻣﺮﺩﻡ که ﻓﻀﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ......... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 " #دولت‌جوان و #حزب‌اللهی به دست #جوانان‌"💪... خوشا چشمى ؛ كه خوانَد حرفِ #دل را...
💔 علوی هیبت و... باغیرت و ... یوسف، سیما چقدر شال به این سید ما مےآید❤️ #فداےسیدعلےجانم❤️ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #پروفایل 💕 @aah3noghte💕
💔 مےبینی رفیق؟ وقتی بهم مےگن ما تو را به #جواد مےشناسیم وقتی منو به تو میشناسن یعنی حواسمو جمع کنم رفتارام حرفام نگاهام همه چی همه چی... نوشته میشه پای #تو نمےخوام نارفیقی کنم اونم در حق تو که اِند رفاقتی.... خیلی مَردی جواد❤️ #شھیدجوادمحمدی #استوری #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #رفیق_شھید_داری؟ #نارفیق_نباشیم! #قیامت #حسرت #رفاقت #شھدادستگیرند #شھادت #حسرت #شفاعت #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #پروفایل 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 کی از دنیا دلش اینقدر خونه که حتی صبرشم از صبر خسته ست؟! کی اینقدر بار تنهایی کشیده؟ 👌 ❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_ششم _الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد.چن
💔 فاطمه یک قطره اشک😢 از چشمانش به ارامی سرخورد. پرسیدم: _گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.ایشونم تورو مقصر میدونست؟ _آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم  هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت. خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه.ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم. جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد. _خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ 🍃🌹🍃 همه چیز مثل یک خواب بود. سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وجود نداره  ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم. باید از یک چیز مطمئن میشدم!! با من من گفتم: _از حامد بگو..دوسش داری؟ او چشمهاش رو بست و آه کشید. _الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت: _چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرارگفتم: _الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته..یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم: _حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت: _وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. _حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟! فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:_حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد.. 🍃🌹🍃 فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت: _چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: _خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود. 🍃🌹🍃 سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: _قرار بود هیئت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت: _نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت: _اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم! 🍃🌹🍃 بیجاره فاطمه.!!دلداریش دادم: _تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده. قسمت بوده .. فاطمه تایید کرد:_آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت.😢کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم الهی آمین..  مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد: -چت بود؟ 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕