این که گناه نیست 29.mp3
4.86M
#این_که_گناه_نیست 29
اینکه گناه می کنیم و گناه نمیدونیمِش؛
❌از خود اون گناه، خیلی بدتره!
گناه یعنی
بایستیم جلوی خدا، و بگیم نــه❗️
✅هیچ نَه گفتنی رو،کوچیک نشمار،
ببین به کی نه گفتی
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدسیهشتم🪴 🌿﷽🌿 زن عمو غلامی هم که به پهنای صورت اشک می ریخت، با لهجه بندری حر
#کتابدا🪴
#قسمتصدسینهم🪴
🌿﷽🌿
به زحمت حفظ ظاهر کردم و گفتم: خدا را شکر می کنم که پدرم
به آرزویش رسید. همیشه می گفت مرگ حقه اما مرگی خوبه که
برای رضای خدا باشه، در راه خدا مردن ارزشمنده
یکی دیگر از دخترها گفت: برخوردت طوریه که انگار از شهادت
پدرت ناراحت نیستی
گفتم: راهش را خودش انتخاب کرد. خودش سالها بود که چنین
مرگی را طلب می کرد. تازه پدر من هم مثل بقیه، اونای دیگه که
شهید شدن هم عین پدر و برادرهای من بودند
صدای اذان که آمد، از بین شان جدا شدم، وضو گرفتم و داخل
شبستان رفتم. پشت یک ستون ایستادم می خواستم تنها باشم، اول
نماز خواندم، بعد نشستم با خودم و خدا خلوت کردم، دغدغه
مسئولیتی که بابا گردنم گذاشته بود داشت مرا می خورد. خیلی
برایم سخت بود. اشک می ریختم و از خودم می پرسیدم: من
چطور باید خانواده را سرپرستی کنم؟ با استیصال به خدا گفتم:
خدایا خودت باید کمکم کنی
جنگ و جدال درونی دست از سرم برنمی داشت. خودم می گفتم،
خودم تقضي میکردم و جواب می دادم که مگر نه اینکه بابا برای
رضای خدا رفته، پس همون خدا کمکمون میکنه. چطور خدا از
یک گیاه توی بیابان محافظت می کند، اون وقت ما رو فراموش
می کنه! پس توکل من کجاست؟
بعد از نماز کی حالم بهتر بود. رفتم توی حیاط. می خواستند شام
بدهند. کمک کردم از پیت های هنده كیلویي پنیر در آوردیم و توی
نایلون گذاشتیم، بعد نانها را بسته بندی کردیم و بین مردمی که
برای گرفتن غذا آمده بودند، توزیع کردیم. به نیروهای نظامی و
مردمی که با لباس های خاکی و درب و داغان از خط آمده بودند و
می خواستند به مقرهایشان برگردند، کنسرو تن ماهی، بادمجان و
لوبیا دادیم
کار می کردم و به گذشته ها فکر می کردم.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدچهلم🪴
🌿﷽🌿
لحظه ایی بابا از
جلوی نظرم نمی رفت. مششی که به تابلو زد و گفت: بنی صدر
نمیذاره نیرو بیاد. بنی صدر خائنه، یادم می آمد و هر چه بیشتر
از این خائن متنفر میشدم
نمی دانم چه حالتهابی داشتم که دخترها سعی می کردند دورم را
بگیرند و بهم محبت کنند. خانم پورحیدری یکی از خانم های مسجد
که خیلی زن زحمت کشی بود، در حین کار مرتب صورتم را می
بوسید و قربان صدقه ام می رفت. رفتار این ها کمی اذیتم میکرد
احساس میکردم دارند به من ترحم می کنند. به خودم گفتم: مگه
بابام مرده؟ بابای من شهید شده، به خاطر همین، بیشتر از جمع
فاصله گرفتم و سعی می کردم دور از همه کار کنم. در عین حال
دلم برای دا و بچه ها شور می زند. کار شام دادن که سیک شد،
دست از کار کشیدم و رفتم مسجد سلمان
هوا دیگر تاریک تاریک شده بود. هر کسی روز، هرجا رفته بود،
دیگر به مسجد برگشته بود جلوی در چند نفر نگهبانی می دادند.
داخل حیاط یکی یکی خانواده ها کنار دیوار نشسته بودند. دیوار حیاط
به شکل منظمی به حالت محراب تو رفتگی داشت و هر خانواده
تقریبا به اندازه مشخص حریم خودشان را حفظ کرده بودند
دا هم زانوی غم بغل گرفته، به دیوار تکیه کرده بود. یک دستش
زیر چانه اش و دست دیگرش روی سرش بود. بچه ها هم دور و
برش غمزده نشسته بودند، فقط منصور توی حیاط قدم می زد. آنها
را این طور که دیدم دلم آتش گرفت جلو رفتم. دلم نمی خواست
بچه ها را در آن حال ببینم. چشم شان که به من افتاد، بلند شدند.
دست بردم، معبد، حسن و زینب را توی بغل گرفتم. روی سرشان
دست کشیدم و نوازششان کردم. دا با دیدن این کار من به گریه
افتاد. بچه ها را رها کردم. او را در آغوشم گرفتم و صورتش را
بوسیدم. توی گریه هایش می گفت: حالا بدون بابایت چه کار کنیم؟
بدون اون من با این بچه ها چه کنم؟ حرف هایش دلم را می
لرزاند. زیر فشار روحی زیادی خودم را کنترل کردم. نگاه بچه ها
که با گریه دا بغض کرده و اشک می ریختند، به من بود. نمی
خواستم بشکنم. آخر آن روز خیلی اذیت شده بودند. به دا گفتم: چرا
بی تابی میکنی؟ خوب بود بابا توی تصادف از دست می رفت،
یا مریض می شد و به رحمت خدا می رفت؟ این ها را که گفتم،
گفت: الحمدلله الحمد لله
گفتم: پس چرا بی تابی می کنی؟ و گفت: آتش دلم خاموش نمیشه
خیلی حرف زدم. آنقدر که آرام شد دیدن دا در آن وضعیت
ناراحتم می کرد. آخر او در کودکی مادرش را از دست داده و
خیلی سختی کشیده بود. وقتی هم با بابا ازدواج کردند، خیلی
مشکلات داشتند اما در کنار هم خوش بودند. بابا عشقش را به دا ابراز می
کرد، جلوی نظرم می آمد. بابا و دا با وجود هشت تا بچه آنقدر
همدیگر را دوست داشتند که انگار روزهای اول زندگی شان است.
طوری که وقتی بابا به خانه می آمد و می دید دا پکر است خیلی کافه
می شد. هي راه می رفت و انتظارش را می کشید. وقتی هم
خودش از سر کار می آمد. با دا می نشستند به حرف زدن می
گفتند و می خندیدند. بچه تر که بودم تعجب می کردم، چون بابا
از نظر قیافه قشنگ تر و از نظر سنی چند سالی هم جوان تر از دا بود
اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتصدچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
بود. به همین خاطر، از خودم میپرسیدم؛ بابا که هم جوانتره هم
قشنگ تره، پس دا چه چیزی دارد که بابا این قدر او را دوست
دارد؟ هرچه بزرگ تر می شدم و به مهربانی ها و صبوری های
دا فکر میکردم می دیدم بابا حق دارد، درک و فهم ما از هر
زیبایی ظاهری قشنگ تر است
اخلاق دا با بابا حتی در بدترین شرایط مالی خوب بود. حتی اگر
بابا دست خالی به خانه می آمد و از اینکه پولی نیاورده شرمنده
بود، دا دلداریش می داد و می گفت: مگه روز آخره؟ فردا هم روز
خداست، الحمدلله که گرسنه نموندیم. بعد فورا بلند می شد و چیزی
سر هم می کرد تا نشان بدهد اجاق خانه گرم است. از آن طرف
هیچ وقت مشکلاتش را به بابا و دایی حسینی نمیگفت. اگر هم
حرفی پیش می آمد، در مقابل همه از بابا پشتیبانی می کرد و می
گفت: مرد من زحمتکشها دردی که نمی تونه بکنه
بابا هم خیلی هوای دا را داشت. به خاطر اسم دا که شاه پسند بود،
توی باغچه بوته های شاه پسند کاشته بود و حسابی از آنها مراقبت
می کرد. به ایام روز مادر که نزدیک می شدیم به فکر می افتاد و
چند روز قبل از این مناسبت هدیه اش را برای دامی خرید به ما
هم پول می داد و می گفت: بروید برای مادر تان کادو بخرید. نمی
دانم از کجا فهمیده بود دا از گردنبند هفت لیره خوشش می آید.
چون هیچ وقت دا چنین مسأله ایی را مطرح نکرده بود. من میدیدم
بابا به مرور و با زحمت در دفترچه حساب بانکی اش هر ماه پول مختصری پس انداز می کند. تا اینکه یک روز دیدیم گردنبند هفت
لیره ایی برای دا خرید. دا خیلی ذوق کرد. هر چند زمان زیادی آن
را به گردن ننداخت و برای خرید کولر گازی و نجات از گرمای
طاقت فرسای تابستان مجبور شد آن را بفروشد. بابا خیلی ناراحت
شد و به دا میگفت راضی به این کار نیست ولی با خودش خیلی
اصرار کرد
حالا دا چنین کسی را از دست داده بود. نیم ساعتی آنجا ماندم.
وقتی خواستم بروم، دا گفت: بمون. نرو
گفتم: کار هست باید برم
گفت: زهرا تو دل آتیش شروی ها. من میشناسمت. هر چا خطره
می دوی. فکر من هم باشی. دیگه طاقت داغ ندارم
گفتم: نه، من تو مسجد جامع به مجروح ها می خوام برسم. نهایتش
اینه که می رم جنت آباد به لیلا سر بزنم. نگران نباش. این را به دا
گفتم. در حالی که از عصر به این تصمیم مصمم بودم هر طور شده
بروم خط، می خواستم بروم پلیس راه جایی که بابا جنگیده و به
شهادت رسیده بود، می خواستم آنجا را ببینم.
هنوز از دا دور نشده، دیدم شنه رفا، همسایه روبه روی مانه یک
بشقاب غذا دستی است و دارد به طرف بچه های ما می آید. به او
سپردم مراقب دا و بچه ها باشد. ننه رضا گریه افتاد و گفت: خدا
پدرت را بیامرزد. این زینب تان را که می بینم، چقدر عزیز کرده
پدرت بود، دلم آتیش میگیره. مادرت هم خیلی بی قراری میکنه. از
عصر تا حالا اشکش خشک نشده خدا به دادش برسه. ضربه سختی
خورده. کاش تو بمونی پیشش
گفتم: نمی تونم، باید برم. خواهش می کنم، شما حواستون بهش
باشه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
50-91.04.11.mp3
16.71M
💠سلسله سخنرانی با موضوع یاد مرگ
✅ جلسه پنجاهم
🔹 چه کار کنیم که همیشه دستمون در دست امام زمانمون باشه؟
🔹 امام زمان علیه السلام غریب است ، معانی غربت چیست؟
🔹 چگونه امام زمان را از غربت در بیاوریم ؟
#یاد_مرگ
❇️❇️❇️❇️❇️
این که گناه نیست 30.mp3
4.8M
#این_که_گناه_نیست 30
💢اگه کسی هستی که؛
وقتی می بینی کسی گرفتاره؛
منتظر میمونی تا بهت رو بندازه،
یا راحت از کنارش رد میشی؛
❌اوضاع قلبت زیادخوب نیست!
یه فکری کن
نگو؛ این که گناه نیست
صدقه دادن روز و شب جمعه هزار برابر است
📚بحارالانوار جلد۸۶
💳
6037997599431443🗳️ صدقات،تمام مصارف خیریه(دارو،شیر خشک و...) ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5894637000163383🏢 خریدملک حسینیه و زائرسرا مشهد ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5892107044557489⚰باقیات و صالحات فاطمی ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
6037997599470987⛺️مصارف اربعین و موکب ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
6037997599470979🐑 نذرقربانی هفتگی (گوشت،مرغ) ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
6274121940107204🍝اطعام وافطار،مراسمات اهلبیت ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5894637000172434📬 وقف صندوق قرض الحسنه ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5892107044199209🌷مراسمات بیت الرقیه وبیت الزهرا مشهد ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
6274121940107196✈️اعزام زوار به کربلا و مشهدوقم ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5859838800018396🍞 نون نذری وکفاره روزه ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5892107044245937🔥رد مظالم عباد (ادای حق الناس) ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
6274121940107188🌎نذر خرید زمین و مصالح،کارهای عام المنفعه ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
6037708800050678🍎خیرات میوه و خرما برای اموات ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5859837011499171🎛تهیه لوازم خانگی وجهیزیه به عروس ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
6037708800050660🌹سهم سادات ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5859838800077889🎗زکات مستحبی وفطریه ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5892107044199217💝یک درصدطلایی برای مصارف مهدوی دینی(کارت برکت) ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5041721112361804🛍دوشنبه های امام حسنی( ایتام و نیازمندان) ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
5041721112361812🌮 نذر شنبه ام البنین(س) ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۸۳۵۲۲۱👕👞عطای فاطمی(تهیه پوشاک و کفش و چادر) ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 💳
۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۷۹۸۲۷۰🎁هدیه به طلاب علوم دینی ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 🔷هماهنگی پیامکی با مدیریت برای تحویل اجناس نقدی، مواد غذایی، ملزومات و مایحتاج هیئت قاضی زاده 09122519350 کد دستوری خیریه⬇️
*6655*1*1231400#
AUD-20220826-WA0030.m4a
3.38M
🔊 #کلیپ_صوت_صلوات
💽 سيدابن طاووس مي فرمايد:
اگراز هرعملي در #عصر_جمعه غافل شدي از صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است.
#التماس_دعاے_فرج
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401
شاهراه ظهور2شهدا
AUD-20220325-WA0021.mp3
4.02M
💥زیارت_آل_یاسین💥
با صدای استاد فرهمند
🌤الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الفــَرَج 🌤️
https://eitaa.com/shahrah313
شاهراه ظهور 1احادیث
https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401
شاهراه ظهور2شهدا