10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸آنچه از مطالعه ۶۴ بخش این کتاب که هر یک به روایت خاطرات یکی از این بانوان زینبی اختصاص یافته نشان میدهد:
این شیرزنان از بالاترین درجات عاطفی و معنوی نسبت به دین و سرزمین و انقلاب و امام و خانوادهٔ خود برخوردار بودهاند.
🖊بخشی از یادداشت آقای علیرضا مختارپور، دبیرکل نهاد کتابخانههای عمومی کشور درباره کتاب حوض خون با تحقیق و تدوین فاطمه سادات میرعالی
▫️آنچه میبینید خوانش بخشی از کتاب حوض خون توسط آقای علیرضا مختارپور است.
#حوض_خون
#فاطمه_سادات_میرعالی
#زنان_پشتیبان_جنگ
#رختشویی
#رختشویی_در_دفاع_مقدس
📎لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/CONbTz8hnrC/
کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
@shahre_zarfiyatha
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
طاعات و عبادات شما قبول.
برای پخت ۲۰۰۰ غذا به مناسبت عید سعید فطر و توزیع در مناطق محروم به کمک شما روزهداران عزیز نیازمندیم.
6273811084887998
عظیم مهدینژاد
۰۹۳۵۳۹۰۳۱۱۹
کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
ایتا، بله، تلگرام و اینستاگرام
@shahre_zarfiyatha
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴📣 اولین بیننده مستند ایکسونامی۳ باشید!
🔹 دعوتید به: مراسم بزرگ رونمایی مجازی مستند جنجالی «ایکسونامی۳؛ دیوارکش»
💢 در این مستند سینمایی، در ادامه مجموعه مستندهای #ایکسونامی با موضوع زیست جنسی، سازندگان اثر، سراغ نقطه تلاقی این موضوع بحثبرانگیز با یک موضوع دیگر رفتهاند که از قدیم چالش اجتماعی جامعه ما بوده و هست؛ یعنی بحث ارتباط «امر جنسی» و «سیاست».
✅ رزرو و تهیه بلیت (ظرفیت ۵۰۰ نفر)👇
🌐 b2n.ir/divarkesh
#انتخابات۱۴۰۰
⭕️ بهترین و بهروزترین فیلمهای انقلابی را در لینک زیر ببینید🔻
🌐 @ammaryar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت چهلمین سالروز شهادت شهید مهدی صناعی. خرمشهر. ۱۳۶۰/۳/۱
صناعی شهید شده...
روزهای آخر دوره بود. فریدون با خواهرزادهام بابک آمدند الیگودرز. وقتی شنیدم فریدون برای دیدنم آمده، هم خوشحال شدم و هم نگران....
نعمتجان ص ۷۴
#نعمتجان
#صغری_بستاک
#شهید_مهدی_صناعی
#سمانه_نیکدل
#نشر_راهیار
#دفتر_تاریخ_شفاهی_شهید_جواد_زیوداری
#برشی_از_کتاب
#بروجرد
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
@shahre_zarfiyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت چهلمین سالروز شهادت شهید مهدی صناعی. خرمشهر. ۱۳۶۰/۳/۱
صناعی شهید شده...
روزهای آخر دوره بود. فریدون با خواهرزادهام بابک آمدند الیگودرز. وقتی شنیدم فریدون برای دیدنم آمده، هم خوشحال شدم و هم نگران....
نعمتجان ص ۷۴
#نعمتجان
#صغری_بستاک
#شهید_مهدی_صناعی
#سمانه_نیکدل
#نشر_راهیار
#دفتر_تاریخ_شفاهی_شهید_جواد_زیوداری
#برشی_از_کتاب
#بروجرد
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
@shahre_zarfiyatha
انا لله و انا الیه راجعون
متاسفانه باخبر شدیم خانم خدیجه داغری، از راویان کتاب حوض خون، صبح امروز درگذشت.
خانم خدیجه داغری، مادر مرحوم پورندخت لینمن از دیگر راویان کتاب حوض خون است که ایشان نیز سال گذشته بدرود حیات گفتند.
به خانواده انقلابی و داغدار مرحوم داغری تسلیت میگوییم و برای بازماندگان از پروردگار طلب صبر میکنیم.
#حوض_خون
#رختشویی
#رختشوی_داوطلب
#پشتیبانی_از_جنگ
#اندیمشک
#خدیجه_داغری
#پورندخت_لینمن
کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
ایتا، بله، تلگرام و اینستاگرام
@shahre_zarfiyatha
#استوری
۶۴ روایت دردناک از زنان رختشوی جنگ که شبها از سرفه خواب ندارند
کتاب «حوضِ خون» خاطراتِ ۶۴ بانوی اندیمشکی است که در رختشویخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک، داوطلبانه پتوها و البسه رزمندگان را میشستند و ترمیم میکردند.
🔸گفتوگوی خبرگزاری فارس با فاطمه سادات میرعالی، نویسنده کتاب حوض خون
📎 لینک کامل خبر
https://www.farsnews.ir/news/14000308001022
#حوض_خون
#رختشوی_خانه
#رختشویخانه
#زنان_پشتیبان_جنگ
#دفاع_مقدس
#اندیمشک
کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
ایتا، بله، تلگرام و اینستاگرام
@shahre_zarfiyatha
۶۴ روایت دردناک از زنان رختشوی جنگ که شبها از سرفه خواب ندارند
کتاب «حوضِ خون» خاطراتِ ۶۴ بانوی اندیمشکی است که در رختشویخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک، داوطلبانه پتوها و البسه رزمندگان را میشستند و ترمیم میکردند.
🔸گفتوگوی خبرگزاری فارس با فاطمه سادات میرعالی، نویسنده کتاب حوض خون
📎 لینک کامل خبر
https://www.farsnews.ir/news/14000308001022
#حوض_خون
#رختشوی_خانه
#رختشویخانه
#زنان_پشتیبان_جنگ
#دفاع_مقدس
#اندیمشک
کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
ایتا، بله، تلگرام و اینستاگرام
@shahre_zarfiyatha
#هم_اکنون
هفتادوهشتمین دیدار رهروان زینبی، دیدار با همسر شهید اکبر حاجیپور
📆۱۲ خرداد ۱۴۰۰
#شهید_اکبر_حاجیپور
#رهروان_زینبی
کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
@shahre_zarfiyatha
🔸گزارش هفتادوهشتمین دیدار رهروان زینبی، دیدار با همسر شهید اکبر حاجیپور
شازده عباسی هستم، همسر شهید اکبر حاجیپور. شهید پسرعمه پدرم بود. ازدواج ما سنتی بود. پدرش توی نماز جمعه دیده بودم و پسندیده بود. وقتی آمدند خواستگاری، برادرم گفت: «دیگه هیچ بهانهای نداری که اینو رد کنی.» دوست داشتم همسرم مرد مومنی باشد و خانواده حاجیپور مذهبی و سرشناس بودند، من هم قبول کردم. سال ۶۲ بود و بحبوحه جنگ و بمباران و موشکباران اندیمشک. با خریدی مختصر و عقد محضری و مهمانی سادهای، زندگی مشترکم با اکبر را شروع کردم.
جنگ بود و همه احساس تکلیف میکردند. مادرم همراه زن عمو فیضالله میرفتند بیمارستان شهید کلانتری و لباس و ملافه خونین و خاکی شهدا و مجروحین را میشستند. تا جایی بمب یا موشک میزد میرفتند برای غسل شهدای زن.
اکبر مرد عمل بود. حرف نمیزد، شعار نمیداد. عملا طبق قواعد اسلام و دین عمل میکرد.
بیش از حد به پدر و مادرش محبت میکرد و احترام میگذاشت. مادرش آسم داشت. برای درمان بردش چندین شهر پیش دکترهای مختلف.
به من هم محبت میکرد. نمیگذاشت هیچ کمبودی حس کنم. خودش کارهای بیرون را انجام میداد، خرید میکرد.
توجه و محبتش فقط برای خانواده نبود. بعد از شهادتش فهمیدیم مرتب به خانواده نیازمندی کمک میکرده. توی مراسم تشیعش پیرزنی آمد و خودش را میزد. میگفت: «اکبر پسر منه. خیلی هوامو داشت. چندتا دختر دارم و شوهر مریضی. اکبر مرتب به ما سر میزد و شوهرم رو میبرد دکتر.»
توی شهرداری کار میکرد. اولش راننده بود و بعدش شد مسئول دایره موتوری. وقتی بخشنامه آمد برای جبهه نیاز به راننده ماشینآلات دارند، اول خودش ثبتنام کرد. گفت: من که مسئولم اگر خودم پیشقدم نشم چطور میخوام به نیروهای زیردستم بگم بیایید برید جبهه؟
آخرهای اسفند ۶۴ بود که ساکش را بست و با کاسهایی آب پشت سرش بدرقهاش کردم. به من و مادرش تاکید کرد: نیایید دنبالم توی سپاه و بسیج.
نه ماهه باردار بودم که رفت. قبل از رفتنش مرتب بهم میگفت: «نگران من نباشی. دارم میرم جبهه آبادان. موقع زایمان میام پیشت.» خانه خواهرم ماهشهر بود. میگفت: «شاید اومدم بردمت خونه خواهرت که نزدیکت باشم و هی بهت سر بزنم.» حرفی نمیزد که اذیت شوم. حتی برای بچهمان اسم تعیین کرد. اگر دختر بود لیلا و اگر پسر بود عباس. تمام حرفهایش امیدوار کننده بود. ناراحت بودم از رفتنش ولی فکر نمیکردم شهید شود.
چند روز قبل از رفتنش عمویش فیضالله حاجیپور آمد خانهمان. لباس عراقی از جبهه آورده بود. به شوهرم گفته بود بپوشش. وقتی پوشیدش من را صدا کرد و گفت: شاخ شمشادت رو خوب نگاه کن میخوام ببرمش جبهه. عمو فیضالله مرد شوخ طبعی بود. سربهسر مادرشوهرم میگذاشت و میگفت: «بهروزت رو میبرم جبهه. شهید میشه. میذارمش عقب لندکروز. قدش هم بلنده. پاهاش از لندکروز آویزون میشن.» نمیگفت اکبر، میگفت بهروز پسر دوم خانواده.
اکبر قبل از ازدواج ما یک بار مجروح شده بود. موقع جابه جا کردن مهمات توی دوکوهه.
▫️ادامه در پست بعد...
🔰🔰🔰🔰
@shahre_zarfiyatha
شاید ۲۷ اسفند ۶۴ بود که رفت جبهه. سه روز توی پادگان کرخه بودند و از آنجا اعزام شدند فاو برای ساخت پل. عمو فیضالله هم همراهش بود. سوم فروردین ۶۵ در حین ساخت پل هواپیماهای دشمن حمله میکنند و اکبر و عمو فیضالله هر دو با هم شهید میشوند.
حاج خسرو غفاریپور از دوستان صمیمی عمو فیضالله بود. با چند مرد دیگر آمدند پیش پدرشوهرم و خبر شهادت برادر و پسرش را بهش دادند.
باورم نمیشد اکبر شهید شده باشد. برای دیدار آخر بردنم غسالخانه. صورتش خیلی زخمی شده بود. قابل تشخیص نبود. از روی نشانهای که پشت سرش داشت، شناختمش.
سوم فروردین همسرم شهید شد و هفتم مراسم خاکسپاریش بود.
نوزدهم فروردین حالم بد شد و برای زایمان بردنم بیمارستان راهآهن اندیمشک. هیچ حسی به بچه نداشتم. دوست نداشتم توی دنیا بمانم. بچه انگار نمیخواست بهدنیا بیاید. همه نگران بودند چون قبل از این دو بچه سقط کرده بودم. برای سومی دکتر استراحت مطلق داده بود ولی من هیچ رعایت نکرده بودم. همچنان تا روز آخر کارهای خانه را با خواهرشوهرم انجام میدادم. آمبولانس آوردند که اعزامم کنند اهواز. تا پدرشوهرم آمد بیمارستان انگار قدمش سبک بود و بچه آمد بهدنیا.
تا ده سال بعد از شهادت همسرم توی خانه پدرشوهرم ماندم. پدر و مادر و خواهر و برادرهای شوهرم خیلی بهم محبت میکردند. نمیخواستم پسرم کمبود محبت داشته باشد. پدربزرگش آنقدر بهش محبت میکرد که فکر میکرد پدرش است. وقتی کمی بزرگتر شد انگار فهمید که باید پدر جوانی داشته باشد چون مادرش جوان است. هر مرد جوانی توی خیابان میدید با انگشت به من نشانش میداد و میگفت: «مامان این بابا منه؟» وقتی میرفتیم خانه برادرم، بچههایش که بغلش مینشستند همه را کنار میزد و میگفت: «برید کنار این بابای منه.»
هر چه برایش توضیح میدادم، درک نمیکرد. نمیدانست پدر چیه تا اینکه یک شب خواب پدرش را دیده بود. کلاس دوم یا سوم بود. از خواب که بیدار شد، آمد بهم گفت: «مامان خواب بابا رو دیدم. چرا رفته؟ چرا مارو تنها گذاشته؟»
هفتادوهشتمین دیدار رهروان زینبی، دیدار با همسر شهید #اکبر_حاجیپور
📆۱۲ خرداد ۱۴۰۰
#شهید_اکبر_حاجیپور
#رهروان_زینبی
کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
@shahre_zarfiyatha
🔸 گزارش تصویری
هفتادوهشتمین دیدار رهروان زینبی، دیدار با همسر شهید #اکبر_حاجیپور
📆۱۲ خرداد ۱۴۰۰
#شهید_اکبر_حاجیپور
#رهروان_زینبی
کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
@shahre_zarfiyatha