پیرنگ در داستان
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
پیرنگ سفر در دوران غارنشینی انسان ریشه دارد که شکار مهمترین ماجراجویی انسان بود. این پیرنگ پهنه وسیعی را از جهان میکاود. یعنی مکانهای متنوع و زمان اسطورهای را دربرمیگیرد. از همین رو برای نشان دادن قهرمانیهای قهرمان بسیار مناسب آسا.
در پیرنگ سفر چون مکان متنوع و زمان اسطورهای است و خطی نیست،امکان کاویدن درونیات و سرشت بشر کمتر ممکن است.
پیرنگ وحدتهای سه گانه در دوران یک جا نشینی و کشاورزی بشر ریشه دارد و چون زمان و مکان محدود است سفر قهرمان بیشتر درونی است.
پیرنگ بزرگ محصول دوران شهرنشینی است که در آن هم امکان سفر زمانی و مکانی وجود دارد، هم غور کردن در درون بشر.
خرده پیرنگ کمابیش همان خصیصههای پیرنگ بزرگ را دارد. فقط برخی از وجوه آن را میکاهد.
ژانر و خرده پیرنگ هر دو فرزندان پیرنگ بزرگ هستند. خرده پیرنگ بر تفاوتهای نویسندگان آثار پیرنگ بزرگ تمرکز دارد. اما ژانر بر نقاط مشترک آنان.
در ایران به دلیل نپرداختن دانشگاهها به ادبیات معاصر و قوی نبودن نهاد ناشر ، محافل جایگزین این دو نهاد شدند.
📚حرکت در مه_ محمدحسن شهسواری
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته حسنی رضوی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
گفته بودی آرام باشم، سرسنگین و باوقار باشم و تحت هر شرایطی بی قراری نکنم. من هم بخاطر تو قبول کردم.
اما حالا مگر می توانم آرام باشم؟ اصلا آرامش دیگر چیست؟ یک روز خبر می رسد اعدام شدی، یک روز خبر می رسد به حبس ابد محکوم شده ای و همه می دانند زندانی بودن در زندان صدام مساوی است با شکنجه هایی که کابوس هر شب زندانیان است.
اما حالا به من بگو اگر جاهایمان عوض می شد تو هم با آرامش به زندگیت ادامه می دادی؟
هر شب مریم، دخترمان می پرسد که کجایی و کی برمیگردی و من هم در حالی که بغضم را پنهان می کنم بهش جواب می دهم که زود برمیگردی. اما کی می داند؟ هیچ کس خبر درست وحسابی ای نمی دهد. هر دفعه که صدای در زدن می آید قلبم از جا کنده می شود و دلم شروع به پیچیدن می کند. می ترسم که خبر ... اصلا ولش کن.
مریم همه اش شب ها دنبال قصه های تو است! من هیچ وقت نمی توانم به اندازه ی تو قصه های جذاب و پرماجرا بگویم. هر شب می گوید کی دوباره از آن قصه های جذاب برایش می گویی.
صدای با آرامش در زدن و داخل شدنت به خانه در حالی که می گویی "سلامی چو بوی خوش آشنایی" این روز ها آرزوی اول من است.
@shahrzade_dastan
بوی عطرت که همیشه از اولین روز های آشنایی مون می زدی، دیوان حافظی که همیشه از آن برایم شعر می خواندی، ضیط صوتت، کتابخانه ات، میز کارت، کتاب های دانشگاهت، و... همه ی اینها یادآور تو اند! انگار که وسایل خانه دست به یکی کرده اند تا هر لحظه من به یاد تو بیفتم.
این روز ها تنها دلیل طاقت آوردنم خداوند مهربان است که خودش تو را به من هدیه داد و او همیشه حواسش به بنده هایش هست و بهترین چیز ها را برای بندگانش می خواهد. به امید روزی که دوباره شب ها من و مریم مجذوب قصه های زیبای تو بشویم.
@shahrzade_dastan
صدا ۰۰۲-۵۸.m4a
9.05M
داستان گمگشته
نوشته حسن اسکندرپور
اجرا فاطمه اسکندرپور
قسمت ۶۲
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته مهلا سیری
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
مامان جیگر گوشم تو که میدونی من تلاش میکنم که تورو خوشحال کنم برام زحمت های کشیدی با دستانت من رو بزرگ کردی و به ثمر رساندی تو هستی که من زندهام ، امید من تویی نور من...
همیشه در همه کار هام شدی پشتوانه ام...
بخاطر تو هست که من این زندگی رو با ترکیبی از تلخی هاش تحمل می کنم،برام اینجا زندگی مزه نداره،اگر تو باشی من ادامه میدم.
دوست دارم زود برسم به هدفم لبخند روی لب هایت بیارم.
تو مظهر حمایتی
تو مظهر آرامش مَنی...
@shahrzade_dastan
نوشتن از نگاه کرول اوتس
قسمت دوم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
هر کسی تجارب جالبی دارد، بنابراین صحبت کردن با پدربزرگ یا یکی از والدین ممکن است مسیر زندگی شما را تغییر دهد.
به هیچ وجه نباید زندگی دیگران را فاش کنید، و هیچ وقت نباید اثرتان را برای صدمه زدن به کسی به کار بگیرید.
قدیمی ترین خاطره ای را که دارید، انتخاب کنید و سعی کنید آن را بهتر در ذهنتان ببینید، و سپس درباره اش بنویسید.
اگر شخص بتواند با تاریک ترین عناصر درونش، و افکار پنهان و مدفون مواجه شود، قدرت بسیار بزرگی را در خود به وجود آورده است.
نباید با شخصیت هایی که اهمیتی ندارند، حواس مخاطبین خود را پرت کنید.
خطر بزرگی که در عصر کنونی، خلاقیت را تهدید می کند، وجود وقفه های زیادی است که در فرآیند خلق داستان به وجود می آیند.
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
می خواهم حکم کنم سرت را ببرند؛چه وصیت داری؟
- هیچ
کسانت اینجا هست؛
پسرت را می خواهی ببینی؟
- نه
زنت را چه؟
- نه
مادرت؟
- نه
چرا؟ قلب در سینه نداری؟
گل محمد لبخندی زد.
از چه می خندی؟
گل محمد پلکها فروبست و گفت:
- از پا افتادنِ مرد،دیدنی نیست ...
کلیدر_محمود دولت آبادی
@shahrzade_dastan
حکایت
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
چنان شنودم که وقتی دو صوفی بهم میرفتند؛ یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت. مجرد دلیر همیرفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف میخفتی و میغلطیدی بمراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن بنفس موافق او بودی؛ تا وقتی بسر چاهی رسیدند، جایی مخوف بود و سر چند راه بود. صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن. همی گفت: چکنم؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمیگیرد، یعنی که نمییارم خفت و نمیارم رفت. صوفی مجرد گفت: پنج دینار بمن ده. بدو داد. وی بتک چاه انداخت، گفت: برستی، ایمن بخسب و بنشین، که مفلس در حصار رویین است.
قابوس نامه_عنصرالمعالی
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته علی بخت
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
گفته بودم آرام باشم.سرسنگین و باوقار.ولی نمیشود.عصبانیت در درونم شعله میکشد.چوب دیگری برمیدارم.اون جا جای سبقته؟
امید میپرسد:بابا آتیش درسته کبابا رو بیاریم.
میگویم آره.میرود و رفتنش را نگاه میکنم.اشک شکر روی صورتم میخزد.چوب را توی آتش می اندازم.عزرائیل چه ترسناک است.
@shahrzade_dastan