eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
62 ویدیو
246 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
طبیعتاً متوجه ام که چه می گذرد ولی تا وقتی که حرفم تمام نشده و یا تا وقتی که اعتراضی نشنوم، برایم اهمیتی ندارند.مثلاً متوجه شدم که «ن» اصلاً حال و حوصله گوش کردن نداشت؛ دست ها را روی دسته صندلی گذاشته بود بی حوصله اینور و آنور می شد، نگاهش به من نبود بلکه بی هدف در خلا پرسه می زد و در صورتش آنچنان بی توجهی دیده‌امی شد که انگار کلمه ای از گفته هایم حتی حس حضور من در آنجا راهی به وجودش پیدا نمی کرد.  تمام این رفتار بیمارگونه و نومیدکننده را می دیدم، اما باز هم حرف می زدم، انگار که قصد داشتم با حرف هایم با پیشنهادهای مناسبم _ خودم هم از امتیازاتی که می دادم بی آن که کسی طلب کرده باشد، وحشت برم داشته بود _ هر طور شده توازنی ایجاد کنم. از این هم که متوجه شدم آن دلال بالاخره کلاهش را روی پا گذاشت و دست ها را به سینه زد، احساس رضایت خاصی کرده بودم. به نظر می رسید توضیحات من که در مواردی با توجه به حضور او بیان می شد، برنامه هایش را تا حدی به هم ریخته بود.شاید هم با آن احساس رضایتی که در من به وجود آمده بود، بی وقفه به حرف زدن ادامه داده بودم اگر که پسر که تا آن لحظه برایم اهمیتی نداشت و توجهی به او نکرده بودم دفعتاً سر از بالش برنداشته و با مشت تهدیدم نکرده و به سکوت وادارم نکرده بود. معلوم بود که می خواهد حرفی بزند، چیزی نشان بدهد اما توان کافی نداشت. اول فکر کردم دچار پریشانی ناشی از تب شده، اما وقتی بی اختیار و بلافاصله به «ن» پیر نگاهی انداختم، متوجه منظورش شدم.«ن» نشسته بود با چشمهای باز یخ زده، بیرون زده و بی رمق می لرزید و به جلو خم شده بود، انگار که پس گردنش را گرفته باشند یا پس گردنی خورده باشد؛ لب پائین حتی فک زیرین با آن لثه لخت، بی اختیار آویزان بود تمام صورتش به هم ریخته بود؛ گرچه به سنگینی اما هنوز نفس می کشید. بعد هم انگار رها شده باشد روی پشتی صندلی افتاد. چشم ها را بست، ردی از تقلایی عظیم در صورتش کشیده شد و سپس تمام شد. به سرعت به طرفش رفتم، دست سرد و بی جان آویزان را که به چندشم انداخت، گرفتم؛ نبض نمی زد.پس تمام کرده بود. خب پیر بود. خدا کند که مرگ برای ما هم آسان باشد. چند کار بود که باید می کردیم. کدامش واجب تر بود؟ در پی کمک به دور و برم نگاه کردم، ولی پسرک روانداز را روی صورتش کشیده بود و هق هقش که انگار تمامی نداشت به گوش می رسید؛ دلال به سردی وزغی در دو قدمی «ن» و روبه رویش نشسته بود و جم نمی خورد.معلوم بود مصمم است جز اینکه منتظر گذشت زمان باشد، کاری انجام ندهد. پس من، فقط من مانده بودم که باید کاری می کردم و در آن لحظه هم مشکل ترین کار را یعنی دادن خبر به زن به روشی قابل قبول به روشی که در دنیا وجود نداشت. در همین لحظه گام های تند و پرشتابش را در اتاق کناری شنیدم.زن – هنوز لباس بیرونش را به تن داشت، وقت نکرده بود تا عوض کند _ لباس خوابی را که روی بخاری گرم کرده بود، آورد و می خواست تن شوهرش کند. وقتی دید ما آنقدر ساکتیم، لبخندی زد و سری تکان داد و گفت: «خوابش برده» و با معصومیتی بی نهایت همان دستی را که من با انزجار و چندش به دست گرفته بودم، گرفت و _ انگار که بازی می کند _ بوسید و _ خدا می داند که ما سه نفر چه قیافه ای داشتیم – «ن» تکان خورد، خمیازه بلندی کشید، زن پیراهن را تنش کرد، «ن» نق های پرمحبت زنش به خاطر خسته شدن از پیاده روی بسیار طولانی را با دلخوری ساختگی گوش کرد و عجیب بود که از بی حوصلگی هم حرف زد. بعد هم به خاطر اینکه به اتاق دیگری نرود تا مبادا بین راه سردش شود، موقتاً کنار پسرش در تختخواب دراز کشید. کنار پای پسرش سرش را روی دو بالشی گذاشت که زن با عجله آورده بود. این دیگر با توجه به آنچه که گذشته بود، به نظرم عجیب نیامد.  بعد هم گفت که روزنامه عصر را بیاورند، بی توجه به مهمان ها روزنامه را به دست گرفت، اما نمی خواند. نگاهی سرسری به صفحه ها می انداخت و با تیزبینی شگفت انگیز کاسبکارانه ای کلمات ناخوشایندی در جواب پیشنهادهای ما می گفت، دست آزادش را مدام به طور تحقیرآمیزی تکان می داد و زبانش را پرسروصدا در دهن می گرداند و به رخ ما می کشید که از حرف های کاسبکارانه ما حالش به هم می خورد.دلال نتوانست جلوی خودش را بگیرد، چند کلمه نامناسب پراند؛ حتی او هم با تمام خرفتی حس کرده بود که پس از آن اتفاق باید تعادلی به وجود بیاید که البته به روش او امکان نداشت.من دیگر به سرعت خداحافظی کردم، در واقع از دلال ممنون بودم؛ بی حضور او قادر نبودم تصمیم به رفتن بگیرم. @shahrzade_dastan
کنار در خانم «ن» را دیدم. درماندگی اش را که دیدم، بی اختیار گفتم که مرا کلی یاد مادرم می اندازد و وقتی حرفی نزد، اضافه کردم: «شاید دیگران باور نکنند، اما مادرم معجزه می کرد. هر چه را که ما خراب می کردیم، او درست می کرد. در همان کودکی از دستش دادم.» به عمد آرام و شمرده حرف می زدم، حدس زده بودم که گوش پیرزن سنگین بود. اما از قرار معلوم اصلاً نمی شنید. چون بی هیچ ربطی از من پرسید: «ظاهر شوهرم چی؟» بعد هم از کلماتی که برای خداحافظی گفت، فهمیدم مرا با دلال عوضی گرفته بود؛ دلم می خواست قبول کنم که در موارد دیگر آنقدر حواسش پرت نیست.بعد از پله ها پایین رفتم. پایین رفتن سخت تر از بالا رفتن بود که تازه این هم ساده نبود.وای که چه راه های بی سرانجامی هست و چه باری را باید همچنان با خود بکشیم. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخش آموزشی👇👇
ریتم و تمپو قسمت سوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃 توصیف سکون مثل روایت دو نفری است که در کافه‌ای نشسته‌اند و روایت از فضا و محیط و آن دو شخصیت می‌گوید. برای نمونه: ️مرد زل زد به مسافران داخل قطار. از مسافرانی که به زنش کمک کرده و برایش جا باز کرده بودند مودبانه تشکر کرد. سپس رو به زن کرد. یقه پالتوی او را پایین کشید و پرسید: حالت خوبه عزیزم؟ زن به جای پاسخ یقه‌اش را تا روی چشم‌ها بالا کشید و چهره‌اش را پنهان کرد. در اینجا به خاطر حالت سکون صحنه، تمپو جملات پایین است. چون کشمکشی وجود ندارد. 🔹️اصل سوم: صحنه‌های کوتاه ریتم را تند و صحنه‌های طولانی ریتم را کند می‌کنند. در سینما زود به زود عوض شدن صحنه‌ها و یا طولانی بودن هر صحنه ریتم ایجاد می‌کند. در رمان هم همینطور است. وقتی صحنه‌ای را طول و تفصیل دهیم، ریتم داستان در حالت کندی و آهستگی طی می‌شود. ولی وقتی صحنه‌ای را با چند جمله کوتاه تمام کنیم و به صحنه بعدی برویم ریتم را تند کرده‌ایم. بهترین مثال برای این بخش قسمتهایی از رمان پیرمرد و دریای همینگوی است که ببشتر داستان در دریا رخ می‌دهد و به خاطر صحنه‌های طولانی ریتم کند هست. @shahrzade_dastan
صدا ۰۰۲.m4a
2.99M
صوت آموزشی ریتم و تمپو⤴️⤴️ @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان برای دسترسی به بخش‌های آموزشی مربوط به آیین نگارش از لینک‌های زیر استفاده کنید: 🍀🍀🍀🍀🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 خط تیره https://eitaa.com/shahrzade_dastan/1144 نقطه https://eitaa.com/shahrzade_dastan/1106 پرانتز https://eitaa.com/shahrzade_dastan/1071 سه نقطه https://eitaa.com/shahrzade_dastan/1004 گیومه https://eitaa.com/shahrzade_dastan/961 علامت سوال https://eitaa.com/shahrzade_dastan/935 علامت تعجب https://eitaa.com/shahrzade_dastan/912 دو نقطه https://eitaa.com/shahrzade_dastan/879 ویرگول https://eitaa.com/shahrzade_dastan/837 نقطه ویرگول https://eitaa.com/shahrzade_dastan/811 نیم فاصله https://eitaa.com/shahrzade_dastan/770 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @shahrzade_dastan
شاید مال من باشد_ محمدعلی رکنی.m4a
3.83M
داستان صوتی فارسی شاید مال من باشد نوشته محمدعلی رکنی @shahrzade_dastan
Voice 013.m4a
10.49M
داستان صوتی ترکی خانیم ننه نوشته نیره محرمی رنجبر با صدای رویا علیزاده @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظر دوست خوبمان درباره کانال شهرزاد. از لطف و نظرشان ممنونم🦋🙏⚘ اما در جواب این دوست عزیز، مطلب زیر را بخوانید👇👇👇 @shahrzade_dastan