eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
233 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت پر خود می‌کند طاوسی به دشت گفت طاوسا چنین پر سنی بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی خود دلت چون می‌دهد تا این حلل بر کنی اندازیش اندر وحل هر پرت را از عزیزی و پسند حافظان در طی مصحف می‌نهند بهر تحریک هوای سودمند از پر تو بادبیزن می‌کنند این چه ناشکری و چه بی‌باکیست تو نمی‌دانی که نقاشش کیست یا همی‌دانی و نازی می‌کنی قاصدا قلع طرازی می‌کنی ای بسا نازا که گردد آن گناه افکند مر بنده را از چشم شاه ناز کردن خوشتر آید از شکر لیک کم خایش که دارد صد خطر ایمن آبادست آن راه نیاز ترک نازش گیر و با آن ره بساز ای بسا نازآوری زد پر و بال آخر الامر آن بر آن کس شد وبال خوشی ناز ار دمی بفرازدت بیم و ترس مضمرش بگدازدت وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند صدر را چون بدر انور می‌کند چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد هر که مرده گشت او دارد رشد چون ز زنده مرده بیرون می‌کند نفس زنده سوی مرگی می‌تند مرده شو تا مخرج الحی الصمد زنده‌ای زین مرده بیرون آورد دی شوی بینی تو اخراج بهار لیل گردی بینی ایلاج نهار بر مکن آن پر که نپذیرد رفو روی مخراش از عزا ای خوب‌رو آنچنان رویی که چون شمس ضحاست آنچنان رخ را خراشیدن خطاست زخم ناخن بر چنان رخ کافریست که رخ مه در فراق او گریست یا نمی‌بینی تو روی خویش را ترک کن خوی لجاج اندیش را ✍مثنوی معنوی_ مولوی @shahrzade_dastan
نوشته زهرا سادات گوهری
این چند ماهه ، همه از هیولایی حرف میزدند که سراغ خانه های کوچک میرفت . سراغ کلبه های چوبی ، مهمان خانه ها، اتاقک های نگهبان ها و سرایدار ها . ولی اگر یک دفعه این هیولا به سراغ یک عمارت میرفت چه می شد؟! نگاهی به عمارتی انداختم که دست کمی از قصر نداشت . عمارت ، حالت مستطیل داشت و پنجره های بی شمار آن را احاطه کرده بودند. دور تا دورش با درختان سبز سیب و هلو و ... احاطه شده بود . و در عین حال این عمارت یک باغ به خصوص هم داشت . عمارت در ابتدا نرده ها و پله های مرمری داشت که به ایوان خانه با کف مرمری اش منتهی می شد. من خیلی بزرگ بودم. قدم پنج متر و شاید بیشتر بود . فکر می کنم وزن زیادی هم داشتم، لباس عجیب غریبی هم پوشیده بودم که متعلق به قرون وسطا بود. و غیر آن،خصوصیاتی داشتم که انسان ها را به ترس و وحشتی بی اندازه می انداخت .چشمانی بدون مردمک و قرنیه ،دندان های بزرگ و تیز همچون دندان شیر،دور تا دور سرم را هم یک هاله پشم پوشانده بود . و دستانم ، دستانم از سلاح های جدید آن روز ها، حتی از گیوتین هم قوی تر بود!من انگشتان تیز و برنده ای داشتم که گلوی قربانیان را با آن می بریدم .جالب بود که با این اوضاع و خصوصیات من، انسان های احمق دور و برم، خدمتکارهای بدبخت صاحب عمارت ، متوجه من نمی شدند . نور آفتاب مرا از آنها پنهان می کرد . همانطور به جلو خیز برداشتم . همه ی خدمتکاران می خواستند حیاط عمارت را برای مهمانی و ضیافت آن شب آماده کنند، ضیافتی که صاحب آن عمارت ،یک ارباب بزرگ ، لرد نیکلاوس میسون، برای پنجاهمین سالگرد تاسیس شرکت بزرگش ، شرکت میسون ، شرکتی که هر تاجری اسم آن را شنیده بود، میخواست افتتاح بکند . اما هیچکس خبر نداشت قرار است آن شب لرد نیکلاوس میسون کشته شود . و یک زخم زیبا هم بر روی گلویش بماند . راهم را به طرف عمارت کج کردم .به سوی سومین پنجره ی سمت راست عمارت، که نرده های مرمری آن را احاطه کرده بودند. دستم را به نرده ها گرفتم و جستی زدم و روی آن ایوان قرار گرفتم .بعد هم به سوی پنجره رفتم .پنجره هایی که با پرده های سبز رنگ مخملی تزئین شده بودند .پنجره نرده های چوبی داشت. به نرده ها دست نزدم، فقط به سوی پنجره رفتم و اتاق را دید زدم . اتاق یک تخت بزرگ داشت که دو بالشت بر روی آن قرار گرفته بود .میز چوبی ای کنار تخت بود که روی آن یک چراغ خواب‌ بسیار مجلل قرار داشت و شمع های زیادی روی میر قرار گرفته بودند. دور تا دور اتاق را نگاه کردم .فضای بزرگی داشت . لبخندی زدم .عاشق آدم هایی بودم که مغرور بودند و فکر می کردند از همه سرتر هستند،همانند لرد میسون ، زیرا من می توانستم در یک دقیقه این لرد میسون را تبدیل به یک لقمه ی چرب و چیل کنم، و شاید هم به او لطف می کردم و تنها یک زخم کوچک روی گردنش به جا می گذاشتم و در عرض یک ثانیه این غرور انسانی اش له می شد. دستم را به نرده های چوبی گرفتم و منتظر ماندم که لرد میسون وارد اتاق شود . زهرا سادات گوهری @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت و گونویسی
گفت و گو نویسی 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 شما در داستان خود معمولاً حس میکنید که چه وقتی گفت و گوها کافی است. اگر فکر میکنید با حستان به نتیجه ای نمیرسید نگران نباشید. هرچه بیشتر گفت وگو بنویسید احساس اینکه گفت و گوها کافی است برایتان راحت تر میشود. یک صحنه گفت وگوی ،خالی یعنی بدون روایت حادثه یا بدون ذکر گوینده خلق کنید زمانی که گفت وگونویسی را تمام کردید برگردید به عقب و تکه هایی از روایت حادثه در اینجا و آنجای داستان بگنجانید تا صحنه گفت وگو بسط پیدا کند و روایتی روان به وجود آید. مواظب میزان روایتی که وارد گفت وگوها میکنید باشید. حس میکنید روایت دیگر پیش نمیرود و کافی است؟ یا باز هم باید از روایت استفاده کنید تا خوب اهداف شخصیت را برای خواننده روشن کنید؟البته در این مورد قانون شدید و غلیظ خاصی وجود ندارد و همه چیز به نیاز داستان بستگی دارد. جریان غالب داستانی و داستان :ادبی هنگامی که نویسنده باید مطمئن شود گفت وگو با نوع داستانش مطابقت دارد. من باید هومر را تا سه شنبه بعد از ظهر از نقطه الف به ب برسانم و در طول مسیرش باید با آموس صحبت کند تا ببیند که کجا پولهای دزدی را پنهان کرده اند. پولها باید تا سه شنبه شب جابه جا شوند پس وقت زیادی نداریم. این جور فکرها ذهن آقای نویسنده را موقع نوشتن صحنه بعدی در رمانش به خود مشغول کرده. باید کاری کنم که در فصل ۷ صفحهٔ ۱۱ به آموس بربخورد. بعد آقای نویسنده این طوری شروع میکند به نوشتن. _هی آموس اوضاع چطوره؟ هومر یک کارتون شیر برداشت و در سبدش انداخت. آموس بلافاصله جواب نداد. برای همین هومر گفت: «از صابون داو استفاده میکنی یا جوی؟ بگذار .ببینم فکر کنم کمی بادام هندی برای شام امشب میخواهم.» آموس پرسید: «امشب چه کارهای؟» تماشای بازی که رو شاخشه؟ تو چی؟ آموس غرغرکنان :گفت نمیدانم ببین من آن دختر را دیدم شاید بروم دم در خانه اش. حال لحظه ای برگردیم به همان قضیه پولهای دزدی ما می دانیم که این یک رمان پرماجرا پرحادثه یا پلیسی نفسگیر است پس هیچکس به بادام هندی مسابقه توی تلویزیون یا دختری که آموس عاشقش است توجه نمیکند. حواس ما فقط به پولهای دزدی است و اینکه چطور میخواهند آن را به موقع جابه جا کنند. اینکه چطور هومر میخواهد از نقطه الف به نقطة ب برود. این فصل دربارهٔ صدا و اینکه آیا صدای ما به نوع داستانی که داریم مینویسیم میخورد یا نه است. هر نویسنده صدای منحصر به فرد خودش را دارد و در هیچ جایی از داستان بیشتر از گفت و گوها این صدا ظاهر نمیشود. چون چه بخواهیم قبول کنیم و چه نخواهیم و صرف نظر از اینکه چقدر ما فکر میکنیم مقاممان اجل از این حرف هاست، بخشی از وجود ما در گفت و گویی که مینویسیم منعکس میشود. لابد شنیده اید که نویسنده‌ها میگویند که شخصیتها را جو میگیرد و آنها با صحنه ها همین جور بی اختیار پیش میروند. اما این طورها هم که میگویند نیست. آنها به این دلیل از کنترل ما خارج میشوند که هنوز برخی از مسائل داستان ما برایمان حل نشده و موقع نوشتن داستان شخصیتهای ما تصمیم میگیرند با بازیشان آن مسائل را برای ما حل کنند. من همیشه به کار نویسنده‌هایی که میخواهند یک داستان واقعی را به داستانی خیالی تبدیل کنند و فکر میکنند واقعی بودن داستان را از چشم خواننده پنهان میکنند میخندم. چون این کار درست مثل این است که فیلی سرش را زیر تخت کند و فکر کند هیچکس او را نمیبیند. همان طور که هر نویسندهای صدایی خاص دارد، هر داستان هم صدای خاص خودش را دارد به همین دلیل دنیای نشر همۀ داستانهای ما را برایمان طبقه بندی کرده است. سه طبقه بندی اصلی داستان عبارت است از قالبهای مرسوم داستانی جریان غالب ادبی و داستان ادبی. 📚گفت وگونویسی فنون و تمرینهایی برای نوشتن گفت و گوهای قوی ✍گلوریا کمپتون @shahrzade_dastan
قاصدک تو از دیار یار می آیی ؟ یا که از دشت های بی باران عشق . قاصدک تو که از عبور طوفان ها جان بدر برده ای ، خبری از چشمان در راه داری؟. انتظار برایم کشنده است, مرا دریاب قاصدک: دشت دلم بی باران است, نکند صحرا به دشت می آید تا بهار را از حافظه ما پاک کند. قاصدک انتظار سخت است, در پشت دشت کوههای دوستت دارم سر به فلک کشیده است و دریغ از یک ابر عشق که قطرات باران دوستت دارم را با خود بیاورد و این دشت تشنه را سیراب کند. آقای حسین پایداری نامه‌ای_به_خود @shahrzade_dastan
ارسالی طیبه رضا زاده 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 سلام من عزیزم روزها در گردشند و هرچه بگذره من شرمنده ی تو میشم ،میدونم هیچ کس رو به اندازه ی تو اذیت نکردم همه رو دوست داشتم جز تو وهمه رو به تو ترجیح دادم . اما عزیزترینم دارم تمام تلاشمو رو میکنم که اولویت اول زندگیم تو رو قرار بدم. من می‌دانم جز تو کسی رو ندارم وبرای موفقیت تو تلاش می‌کنم من عزیزم پیرت کردم می‌دانم اما برای جبران دیر نیست. برای باخت بدنیا نیومدی باین خاطر کنارت میمونم تا موفق بشی. @shahrzade_dastan