تقویم روز🗓🗓
امروز چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱ ، ۲۶ اکتبر ۲۰۲۲ میلادی مصادف است با:
🍂درگذشت یحیی آرین پور ادیب و شاعر و محقق در سال ۶۴
🍂درگذشت طاهره صفارزاده_ شاعر، پژوهشگر و مترجم در سال ۱۳۸۷
🍂 درگذشت علی اشرف درویشیان نویسنده داستان و خالق کتاب آبشوران و سالهای ابری.
@shahrzade_dastan
شاعرانه🍂🍂🍂🍂🍂
باغ بی برگی
خندهاش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در ان
سلطان فصلها، پاییز
مهدی اخوان ثالث
@shahrzade_dastan
یک دیالوگ ناب از کتاب دنیای سوفی
نوشته یوستین گوردر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🌱🌱🌱🌱
– بزرگترها جهان را عادی می شمارند. خود را راحت به خواب خرگوشی زده اند و زندگی روزمره ی خود را ادامه می دهند.
تو آنقدر به جهان عادت کرده ای که دیگر هیچ چیز برایت عجیب نیست.
– این چرندها چیست می گویی؟
+ دارم می گویم همه چیز برای تو عادی شده است. این را می گویند جهل مرکب!
-سوفی! حق نداری این طور با من حرف بزنی.
+ بسیار خوب، طور دیگری می گویم. تو در ته موهای خرگوش سفیدی که از کلاه شعبده ی جهان بیرون آمده راحت لمیدهای. چند دقیقه ی دیگر سیب زمینی ها را می پزی. سپس روزنامه را میخوانی، نیم ساعتی چرت می زنی، سپس برنامهی اخبار تلویزیون را تماشا میکنی!
@shahrzade_dastan
قارتال ۴.m4a
2.69M
قسمت چهارم داستان ترکی صوتی قارتال
به قلم و صدای خانم توران قربانی
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
مادر مهربان ترین شبحی است که میتواند از کنارت عبور کند و به یادت بیاورد که در جهان هیچ چیزی برای ترسیدن نیست. او ترکیب سادهای دارد که اسمش را گذاشته: آرامشبخش ترین چای جهان🤱🤱
📚راهنمای مردن با گیاهان دارویی
📝 عطیه عطار زاده
@shahrzade_dastan
قلب افشاگر از ادگار آلن پو
ترجمه: حسن اکبریان طبری
🍂🍂🍂🍂🍂🌱🌱🌱
خیلی عصبی بودم، هنوز هم هستم ولی چرا فکر میکنی من دیوانهام؟ این ناراحتی مرا از کار نینداخته، بلکه حسهایم را تیزتر و حساستر کرده است. مخصوصا حس شنواییام را. هر صدائی که در زمین و آسمان هست به گوشم میرسد. حتی صداهای زیادی از توی جهنم را میشنوم. چطور ممکن است دیوانه باشم؟ حالا گوش کن، ببین من چقدر با سلامت و با آرامش از سیر تا پیاز آنچه را که اتفاق افتاد برایت تعریف میکنم.
نمیتوانم توضیح دهم که چطور شد این فکر به مغزم خطور کرد، ولی از وقتی که در ذهنم جا خوش کرد دیگر دست از سرم بر نمیداشت. نه کینهای به پیرمرد داشتم نه غرضی و مرضی. در واقع خیلی هم دستش داشتم. نه از او بدی دیده بودم و نه هرگز بهم توهین یا تحقیر کرده بود. طمعی هم به مال و اموال او نداشتم. فکر میکنم. تقصیر چشم او بود. ها خودشه! یکی از چشمهای او با چشم کرکس مو نمیزد، چشم آبیرنگ باخته، با لایه نازکی که روی آن را پوشانده بود، هر موقع چشمش به من میافتاد چنان حالتی به من دست میداد که انگار خون در رگهایم از حرکت باز میایستاد. رفته رفته، این فکر در ذهنم جای گرفت که باید پیرمرد را نابود کنم و از شر نگاه او خلاص شوم. موضوع این است که تو تصور میکنی من دیوانه شدهام.
آدمهای دیوانه چیزی سرشان نمیشود. باید میدیدی که من دست به چه کارها که نزدهام.باید بدانی با چه دقت و دوراندیشیها، و با چه زمینهسازیها و پنهانکاریها دست به کار کشتن پیرمرد شدم. یک هفته قبل از اینکه او را به قتل برسانم بیش از همه وقت احساس خوب و محبتآمیزی به او داشتم. هر شب حدود نیمههای شب، یواشکی میرفتم چفت در را بر میداشتم، و آهسته، آهسته در را به اندازهای باز میکردم که سرم را ببرم تو. روی فانوس را پوشانده بودم، وقتی مطمئن شدم که روزنه یا پرتوی از نور وجود ندارد، سرم را توی اتاق میبردم. اگر میدیدی چطور با دوز و کلک وارد اتاق میشدم، از خنده رودهبر میشدی. بیسرو صدا و آرام سرم را توی اتاق میکردم که خواب پیرمرد را آشفته نکنم. آنقدر این حرکت را به کندی انجام میدادم که یک ساعت طول میکشید تا سرم به طور کامل از لای در عبور کند، تازه پیرمرد را میدیدم که روی تخت دراز کشیده است خوب، حالا بگو ببینم، ممکن است آدم خل و دیوانه تا این حد فرز و زرنگ باشد.
وقتی سرم به طور کامل وارد اتاق میشد، تازه با نهایت احتیاط نور فتیله فانوس را طوری تنظیم میکردم بدون اینکه صدای غژغژی شنیده شود، پرتوی خفیفی روی «چشم کرکسی» اش بیافتد.
هفت شب آزگار این کار را تکرار کردم-درست نیمهشب، ولی هر هفت شب چشم او بسته بود و من نمیتوانستم منظورم را عملی کنم، چون چیزی که آزارم میداد خود پیرمرد نبود، بلکه چشم بدیمن او بود. و صبحها وقتی هوا روشن میشد، من بیپروا وارد اتاق او میشدم. انگار نه انگار که دیشب چه گذشت، با لحنی گرم و صمیمی در حالی که او را به اسم کوچک صدا میزدم گرم گفتگو میشدم و حتی میپرسیدم شب گذشته را چگونه گذرانده است. باید خواب پیرمرد شدیدا سنگین و عمیق بوده باشد که این همه نیمهشبها وارد اتاقش میشدم او اصلا سر در نمیآورد.
#داستان_وهمناک
@shahrzade_dastan
هشتمین شب برای باز کردن در بیش از شبهای قبلی احتیاط کردم. به نظرم میآمد زمان سریعتر از همیشه میگذشت. پیش از آن شب، هرگز سراغ ندارم که نیورهای درونی و هوش و بصیرتم تا این حد حساس شده باشند. به دشواری میتوانستم احساس موفقیت خودم را مهار کنم. از فکر این که من در اینجا حضور دارم، اندک اندک در اتاق پیرمرد را باز میکنم و او ذرهای به رفتار اسرارآمیز و افکار من شک نمیکند، پیش خودم خندیدم. شاید صدای خنده خام را شنید، چون حرکت خفیفی کرد همه اتاق تاریک بود (از ترس دزد، درها را سفت و محکم بسته بود) از اینرو میدانستم که پیرمرد قادر نیست درز در را که بازتر شده بود ببیند. سرم را از لای در به درون اتاق کشیدم، داشتم نور فانوس را تنظیم میکردم که انگشت شستم به گیره حلبی آن خورد، با صدای آن پیرمرد از خواب پرید و جیغ زد: «آنجا کیه؟» من از جایم جنب نخورم، بیحرکت و ساکت ایستادم. یک ساعت تمام همچنان میخکوب بودم، در عین حال حواسم به او بود و متوجه شدم او هم توی رختخوابش هنوز نشسته است. پیرمرد گوش به زنگ بود، درست مثل من که چندین شب پیدرپی آنجا منتظر بودم و به صدای حرکت سوسکها گوش میدادم که نشانه مرگ بود. در این دم صدای نالهٔ خفیفی شنیدم و متوجه شدم که این ناله برخواسته از ترسی کشنده است، نالهای از سر درد و اندوه نبود، صدای خفهای بود که در شرایط وحشتناک از اعماق روح بر میخیزد. من این صدا را خوب میشناختم: شبهای بیشماری، درست در نیمههای شب وقتی همهٔ عالم به خواب رفتهاند، این صدا از اعماق وجود با پژواکی سهمناک بر میخاست، صدا چنان هولخناک بود که مرا گیج و پریشان میکرد. گفتم که با این صدا آشنا هستم. حالا هم میدانم پیرمرد چه احساسی دارد، هر چند در دلم میخندم، در عین حال حس ترحم مرا بر میانگیزد.
پیرمرد با شنیدن همان اولین صدای خفیف تا کنون روی تختخوابش بیدار مانده و میدانتسم از آن وقت هر لحظه بر ترس او افزوده میشود. سعی میکرد آن را به توهمات خود نسبت دهد، اما نمیتوانست. با خود میگفت: «چیزی نبود، شاید صدای باد بود که در دودکش پیچید-یا صدای پای موشی موقع عبور از کف اتاق» یا «صدای یک جیرجیرک!» با این فرضیات سعی میکرد خود را دلداری دهد، ولی همهاش بیفایده بود. کاملا بیفایده! چون مرگ در دو قدمی او بود، و اکنون آهسته آهسته سایه شوم خود را به روی قربانیاش میافکند. تاثیر اندوهبار سایه نادیدنی مرگ است که حضورم را در درون آن اتاق حس میکند، با اینکه نه مرا میبیند و نه صدایم شنیده میشود. مدتی بس طولانی و با صبر و حوصله زیاد منتظر ماندم و بیآنکه متوجه بشوم که او دراز کشیده یا نه تصمیم گرفتم اندکی از نور فانوس را به او بتابانم. فکرش را بکنید که چگونه توانستم با مهارتی زیاد نور کمفروغی به باریکی یک نخ از لای در به چشمهای کرکسی او بتابانم. چشم، باز باز بود، وقتی به آن خیره شدم، داشتم از ترس سکته میکردم. آن را با وضوح کامل دیدم، چشم آبیرنگ باخته، با لایه نازکی که به نحوی ناآشکارا آن را پوشانده بود، از دیدن آن چنان ترس برم داشت که تا مغز استخوانم به لرزه افتاد. من غیر از چشم او هیچ جای دیگر صورت و هیکل او را نمیدیدم، چون به طور غریزی چنان پرتو فانوس را تنظیم کردم که فقط همان چشم لعنتیاش دیده میشد.
@shahrzade_dastan