eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
59 ویدیو
246 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه ❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ تنها تو ….صاحب ِتاریخ ِمن!  نام خود را در صفحه اول بنویس،  و در صفحه سوم ،  و دهم،  و در آخرین ِآن.  تنها تو می توانی روزهای مرا سرهم کنی ،  از قرن اول تولد  تا قرن بیست و یکم پس از عشق.  تنها تو ،  می توانی ،  آنچه میخواهی به روزهایم بیفزایی  و آنچه را می خواهی  از آن حذف کنی.  تمام ِتاریخ ِمن ،از کف دست های تو جاری می شود ،  و بر کف دست های تو می ریزد!  سعد الصباح @shahrzade_dastan
دوستان شهرزادی چالش این هفته ادامه دادن این جمله داستانی است: وقتی چشمش را باز کرد، نگاهش به مرد غول پیکری در مقابلش افتاد که به او زل زده بود...‌‌ دوستان برای شرکت در این چالش آن را ادامه بدهید و تبدیل به داستان بکنید و به آیدی زیر بفرستید👇 @Faran239 @shahrzade_dastan
پایان داستان قسمت چهارم ❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ 🍀پایان بندی با واکنش آه و آخ نکته مهم دیگر این است که پایان داستان شما طوری باشد که خواننده پس از خواندن آن تعحب کند و بگوید: آه یا آخ. وقتی خواننده می‌گوید آه که سروته حادثه اصلی داستان به هم بیاید. اگر برای ضربه نهایی خوب برنامه ریزی کرده باشید باید در صحنه نهایی رمان مشکلی از زندگی فردی شخصیت اصلی تان حل شود. در رمان نیمه شب سام بوکر، مامور مخفی اف بی آی نقشه شخصیت پلید رمان را نقش بر آب می‌کند. اما رمان با صحنه‌ای دیگر تمام میشود. بوکر سعی می‌کند روابط خوبش را با پسر شورشی‌اش خوب کند. او را بغل میکند و با این که مشکلات‌شان با هم حل نمیشود. حداقل روند آشتی‌جویی شروع میشود. آخرین سطر کتاب این است: این اتفاق جالبی بود. همه چیز باز شروع شده بود. این گره‌گشایی احساسی در زندگی فردی شخصیت اصلی باعث میشود ما در آخر داستان بگوییم: آه! این نوع گره گشایی مثل آخرین نت یک قطعه موسیقی عالی است. اگر به صحنه آخر تعداد زیادی از رمانهای پرحادثه نگاه کنید، می‌بینید که خیلی از آنها از چنین صحنه‌ای استفاده کرده‌اند. چارلز دیکتز نیز در آخر رمان دیوید کاپرفیلد از همین نغمه گره گشایی احساسی در زندگی فردی شخصیتش استفاده کرده است: @shahrzade_dastan
اکنون که این نوشته را تمام می‌کنم به زور تمایل خود را برای ادامه می‌گیرم. این چهره‌ها محو میشوند. اما یک چهره مثل نوری آسمانی بر من می‌تابد. سرم را برمی‌گردانم و او را با آن آرانس زیبایش کنار خودم می‌بینم. شعله چراغ کم شده است و من شب تا دیروقت در حال نوشتن بوده‌ام. آه آگنس آه روح امید من. امید آنکه چهره تو هنگامی که من زندگی‌ام را به پایان می‌رسانم کنارم باشد. امید آنکه هنگامی که واقعیت‌ها مثل سایه‌هایی که اینک دارم از آنها جدا میشوم از جلوی دیدگانم محو میشوند. تو را که به آسمان اشاره می‌کنی در کنار خود داشته باشم. ادامه دارد...‌ @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایران بانو_، پری آخته.m4a
5.56M
داستان کوتاه ایران بانو نوشته پری آخته اجرا فرانک انصاری @shahrzade_dastan
نوشته زهره کارگر ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ وقتی چشمانش را باز کرد نگاهش به مرد غول پیکری افتاد که مقابلش ایستاده بود. هنوز سرش گیج بود. چندباری چشمانش را بازوبسته کرد چراکه فکر میکرد توهم زده است ولی فهمید که این آدم واقعی است. با چشم صورت وهیکلیش را برانداز کرد؛ صورت کوچک، با سبیلهای خرمن مانندش، تا بناگوشش رسیده بودند، چشمانی ریز که چیزی نمانده بود ابروهایش جلوی دیدش را بگیرد، دماغ پهن وگوشتی اش، همه اینها در زمینه ای سبزه رنگ قرار گرفته بودند. شانه های پهن وبازوهای برآمده اش نشان از هیکل ورزیده اش میداد. با دیدن این غول چراغ جادو نادر، ته مانده ی امیدش را از دست داد. مطمئن بود که از این خرابه زنده بیرون نمیرود. نادر با بی رمقی چشمانش را روی هم گذاشت ونفسش را رها کرد وآهسته زیر لب گفت: هرچه بادا باد... در این لحظه دستی را احساس کرد که شانه اش را تکان میداد. بلافاصله چشمش را باز کرد، مرد غول پیکر در کنارش نشسته بود ولبخند میزد. نادر از ترس زهر ترک شده بود، ذهن وزبانش قفل شده بودند. مرد غول پیکر دستش را سمت جیبش برد و قفسه ی سینه ی نادر از ترس تا چانه اش می آمد. چیزی نمانده بود که ایست قلبی کند. صدایی از بیرون خرابه به گوش نادر رسید: میرسالار، میر سالار... @shahrzade_dastan
این صدا نزدیک ونزدیک تر میشد و نادر به مرگ نزدیک تر. پیرمردی با موهای سفید وچهره ای درخشان وارد خرابه شد، نادر را که دید دو دستی زد روی سرش و گفت: میرسالار تو او رو زدی؟؟ میرسالار بلند بلند میخندید و دستش را در دهانش میکرد و کلاهش را برمی داشت و دوباره روی سرش میگذاشت و بلند بلند می خندید. پیرمرد کنارش نشست و نادر نفسش را رها کرد، خیالش راحت شد، میرسالار قاتل نبود او فقط ظاهرش غلط انداز بود و عقلش اندازه کودک . پیرمرد زیر بازوهای نادر را گرفت واورا به خانه برد. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا