eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
59 ویدیو
232 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان عزیز شهرزادی. این هفته هم با چالش بالا در خدمتتان هستم. لطفا داستان‌ها و داستانک‌هایتان را به آیدی زیر بفرستید. از پذیرفتن دلنوشته و شعر معذوریم. از این هفته بنا داریم تا علاوه بر نقد چالش ‌ها در پایان هفته، بهترین داستان ارسالی از طرف شما را از لحاظ رعایت نکات و عناصر داستانی خدمت شما معرفی کنیم. پس قلم و کاغذهایتان را بردارید و پر توان‌تر از همیشه درباره چالش این هفته بنویسید. فقط داستان‌هایی که تا دوشنبه هفته بعد به دستمان خواهند رسید؛ نقد خواهند شد. @Faran239 @shahrzade_dastan
"دلتنگی " نوشته ن. قدیرزاده ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ -دیگه نمی تونم طاقت بیارم، دارم خفه می شم، زودتربیا اینجا. -ولی نمیشه، عزیزم نمی‌ذارن بیام تو،اخرشبه وقت ملاقاتی که نیست. اشکریزان وبا ناراحتی بسیار، گفتم:من نمی دونم، یه کاری بکن! وقتی گوشی رو گذاشتم متوجه تعجب سرپرستار وهمکارش شدم. خودمم نمی دانستم چرا گریه ام تمامی نداشت، انگار بی تجربگی وافسردگی بعد زایمان شامل حالم شده بود. نیم ساعتی در راهرو قدم زده واشک می ریختم، همانطور که با ناامیدی ودلمردگی به طرف اتاق شماره۲۶ می رفتم ، چشمم به آشنایی برخورد که ازته سالن به طرف من می دوید،با تعجب از اینکه، نگهبانی بیمارستان هم به دنبال او:آقا صبر کن، کجا می ری؟ زمانی که اشکهایم را خوب پاک کردم، احمد را مقابل خود دیدم. با دستهای توانمندش، بازوان خسته ی مرا فشرد:چی شده خانم؟ وباز اشکهایم سرازیر شدکه نگهبانی، بادیدن این صحنه از دنبال کردن خود، منصرف گشته ومارا به حال خود گذاشت. -نمی دونم چی شده که دیگه نمی تونم محیط بیمارستانو تحمل کنم، منو ببر خونه. -آخه خانم، دکتر که مرخص نکرده.- -نمی دونم، هر کاری می تونی بکن دیگه! -باشه،تو آروم باش !من فردا میام با دکترت حرف میزنم. انگار وجودم مجسمه ی آرامش را می خواست که گریه ام بند آمده بود.وقتی همسر بیچاره ام با بوسه برپیشانیم، اطمینان را در دلم جاسازی کرد،با نگاهی به نگهبان که هنوز منتظر در ته سالن بیمارستان، ایستاده بود، تسلیم شدم. هنوز درچارچوب در اتاق،آخرین قدمهای احمد را به طرف خروجی، بدرقه می کردم که درپیچ راهرو مکثی کرد ودستی تکان دادورفت. درهمین موقع سر پرستارکه هنوز در تعجب اشکریزی من بود، با صدایی بلند، گفت:مثل اینکه خیلی دوسِت داره ها !❤️🌹❤️ @shahrzade_dastan
سلام دوستان عزیز شهرزادی. این هفته هم با چالش بالا در خدمتتان هستم. لطفا داستان‌ها و داستانک‌هایتان را به آیدی زیر بفرستید. از پذیرفتن دلنوشته و شعر معذوریم. از این هفته بنا داریم تا علاوه بر نقد چالش ‌ها در پایان هفته، بهترین داستان ارسالی از طرف شما را از لحاظ رعایت نکات و عناصر داستانی خدمت شما معرفی کنیم. پس قلم و کاغذهایتان را بردارید و پر توان‌تر از همیشه درباره چالش این هفته بنویسید. فقط داستان‌هایی که تا دوشنبه هفته بعد به دستمان خواهند رسید؛ نقد خواهند شد. @Faran239 @shahrzade_dastan
اینجا باران بند نمی‌آید نوشته زینب انصاری ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ چه هوای خوبی چه بارون قشنگی، قدم هام و تندتر کردم و به محض انداختن سکه با اینکه دستام میلرزید، شمارشو گرفتم هر وقت یه ردی، نشونی یا اثری ازش هویدا میشد قلبم از جا کنده می شد؛ اولین بوق که خورد حس ترس توام با اضطراب تمام وجودم و گرفت، خدایا یعنی کی گوشیو برمیداره!؟«کاش خودش برداره» الوووو بفرمایید... باباش بود. «دیدم ای وای علاوه بر دستام صدام هم میلرزید.» به ناچار گفتم ببخشید، منزل آقای امیری ، پیرمرد با خنده معناداری گفت: نه باباجان اشتباه گرفتی. سریع قطع کردم. خجالت می کشیدم، احساس میکردم پدرش داره منو می بینه، نکنه بگه چه دختر دروغگویی! حتی خودم و تو لباس عروس و داخل خونشون هم تصور کردم. یه لحظه پیش خودم گفتم، نکنه بگه این دختر از الان انقدر قشنگ دروغ میگه، چطوری میخواد با پسرم صادق باشه!؟ راه افتادم، این افکار توی سرم مثل سربازای خسته رژه میرفتن. یه لحظه آفتاب چشمم و سوزوند، بارون کی بند اومده بود!؟ وقتی به کوچمون رسیدم، دیدم محمد من سرو بالا بلندم ، با آن شانه های مردانه و پهنش با آن چشمان نافذ و عسلی رنگش و آن صورت گندمگون سوار موتور و با فاصله از خانه مان، سر کوچه ایستاده و داره کشیک میده، اما همیشه بیشتر از ظاهر زیبایش قلب دریایی اش مرا تسخیر میکرد. داشتم ذوق مرگ میشدم پس راست میگن دل به دل راه داره!؟ چقدر دوست داشتم داد بکشم صداش کنم؛ اما ترسیدم... سراسیمه خودمو بهش رسوندم « فقط با نگاه حرف زدیم» جالب بود چشمای اونم برق میزد دستاشم که داشت میلرزید. به سمت خونه حرکت کردم، همین که در حیاط و بستم، صدای موتورش تو کوچه پیچید و باز هم دلتنگی من شروع شد. امان از انتظار... تلفن های ما در حد سه دقیقه بود و باز باید سکه جور میکردم چقدر از تلفن سکه ای متنفر بودم. دوست داشتم بیشتر صدای گوشنواز محمدم و بشنوم حرفای شیرینش و هیچ وقت یادم نمیره، بهم می گفت؛ تو مثل اثر انگشتی، خاص و منحصر به فرد. چند روزی بود ازش خبری نداشتم، زنگ میزدم کسی جوابم و نمیداد! - تا اینکه خبر دار شدم با موتور تصادف کرده و مرگ مغزی شده ، خانوادش هم بنا به وصیت خودش اعضای بدنش و بخشیدن روزگار من، همانند پر کلاغ شوم و بد قدم، سیاه شد. بیشتر از این غمگینم که هیچ وقت ، بخاطر حیا و پوشش و احترامی که بینمون بود، نتونستم بهش بگم چقدر دوسش دارم. مدت ها از اون روزهای تلخ میگذره... امروز هم رفتم جای همیشگی،اما چرا نمی رسیدم مسیر خیلی طولانی تر شده بود، کیوسک تلفن همانند بت سرد و بی روح کنار جاده قد علم کرده بود انگار اونم منتظر بود. بارون می اومد ولی اینبار هوا چقدر دلگیر بود، اونجا بود که متوجه شدم هوای آسمونم بستگی به هوای دل ما داره! با هر قطره ای که روی زمین می افتاد بوی دلتنگی بلند می شد. داخل تلفن ، سکه میندازم سه دقیقه تو سکوت اشک میریزم و برمیگردم خونه😔 @shahrzade_dastan
مهره‌ی سوخته نوشته فاطمه سادات صفائی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ دستانش میلرزید. چشمانش را بست و با انگشتانش شماره را گرفت. نیازی به دیدن نداشت ...اما دوباره افکار به مغزش یورش بردند...در کتابی خوانده بود: اگر می‌خواهید دوباره نمیرید دوباره نزد کسی که شما را ول کرد برنگردید...! دوباره تلفن را قطع کرد. با خودش گفت: ماهورا درسته یه سال بی‌خبر گذاشتت و رفت اما به خودت که نمیتونی دروغ بگی هنوز درگیرشی؟ تقه ای به شیشه خورد. ماهورا سرش را برگرداند. +خانم زودتر ما هم کارو زندگی داریم... _معذرت می‌خوام. خارج شدم. این بازهم نتوانستم... بار چندم بود؟! شاید بار بیستم بود. نمیدانستم. فقط این را میدانستم که هربارچیزی مانعم میشود.صدایی وحشتناک مرا به خود آورد. ناگهان او را دید.‌تنفس برایش سخت شد. ضربان قلبش کند شد... غرق در خون شده بود. صداها برایش گنگ شده بود. در بدنش احساس سرما می‌کرد. توان خود را از کف داد و نقش بر زمین شد. صدای شکستن استخوان ها در بدنش طنین انداز شد. چشمانش را به جهان تاریکی سپرد. & سه ماه خیلی کند اما گذشت... برخاستم خاک روی لباس های مشکی ام را تکاندم. نگاهی به آرامگاه ابدی‌اش انداختم. در وجودم چیزی غیر از حسرت وجود نداشت. تصمیم خود را گرفتم. خودم را به ان تلفن عمومی رساندم. اشک در چشم هایم هویدا بود. با دستانی لرزان وارد شدم نوشتم :بهش بگو دوسش داری... من نتوانستم اما اکنون لبریز از حسرتم ...تقدیر چنین شد که من آخر کار مهره ای سوخته در صفحه شطرنج شدم.🖤 @shahrzade_dastan
چالش_هفته نوشته زهرا منصوری ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ دستهایش را آرام برهم سایید و لب پایینش را گاز گرفت. وجودش مشوش بود و دلش بیقرار. غرورش زخمی و عقلی که مسکوت تماشایش میکرد. سر به زیر انداخت و تمام راه های نرفته زندگانی اش را کنار پیاده رو های شلوغ شهر گذراند. قلبش میخروشید که به خانه باز گردد از وقتی چشمانش اشک چشمهای همسرش را دیده بودن و خبرش را به قلبش رساندند قلبش شورش کرده بود و دورنش را هرج و مرج برداشته بود. از طرفی هنوز غرورش زخمی بود از دعوا و دادبیداد امشب نمیتوانست به همین راحتی اورا ببخشد و حرفهایش را به فراموشی بسپارد. نمیدانست به چه دلیل؟ برای که؟ برای چه؟ به دنبال کدامین حرف نابه جا؟ اما هرچه بود محکم کوبید تو گوش حال خوش شبش. آنقدرغرق در حواس نداشته اش بود که جلوی پاییش را ندید و پایش محکم به پایه فلزی برخورد کرد. سر بالا آورد تلفن همگانی زنگ زده قدیمی جلوی چشمانش ایستاده بود. انگار برای او ایستاده بود. گویی منتظراو بود. مخصوصا وقتی نوشته تابلوی کنارش را خواند. مطمئن شد این تلفن ناجی امشبش و معجزه برای بازگشت حال زیبایش است اصلا به حقی؟ چرا؟ چطور؟ چگونه؟ برای چی باید در مقابل عشق روزگارش بایستد و سر قلب کوچکش فریاد کند. چرا باید انقدر قلدر باشد که بانویش را در خانه خود رنج دهد؟ اصلا مگر او کیست که بخود حق میدهد با قلبش لج بازی کند؟ او کیست جز عاشقش قبل از اینکه غرورش بخواهد کودتا کند و موفقیت قلبش را زایل کند تلفن را برداشت و مشغول شماره گیری شد صدای همسرش که در گوشش پیچید تمام تنش را هیجانی شیرین فرارگرفت _بله؟ _دوستت دارم عزیزم. بیشتر ازخودت. بیشتراز خودم. بیشتراز هرکس و هرچی تو این دنیا. من خیلی دوست دارم _منم دوستت دارم. بیا خونه منتظر تو هستم. @shahrzade_dastan
نام اثر: جوونک های عاشق! نویسنده زهره رضائی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ اگر هوس سیمرغ می‌کردم احمد به دنبالش می‌گشت بلکه پیدا کند و برایم بیاورد. همه دغدغه‌اش این بود که به راحتی زندگیم بیفزاید. اما دریغ از یک جمله محبت آمیز! دلم لک می‌زد برای دوستت دارم های عاشقانه اول ازدواجمان. دلم می‌خواست در یک آپارتمان فسقلی زندگی کنم. فرشی زیرپایم نباشد اما خانه پر شود از نوای عشقم، جانم، عزیزم، دورت بگردم‌ های احمد. گاهی که از دهانش «جانم» می‌پرد دلم ضعف می‌رود. دیگر حسودیم می‌شد، وقتی در مهمانی ها رفتار دیگر همسران را می‌دیدم. دلمرده و کلافه به رفیق دیرینه‌ام مریم زنگ زدم. احوالپرسی تمام نشده هق هق گریه‌ام بلند شد. پا روی غرورم گذاشتم مثل دوران مدرسه، همه چیز را برایش گفتم. فوری با آن صدای لطیفش گفت: «قربون چشمای قشنگت گریه نکن، یه کاری می‌کنم با هر نفسی بهت بگه دوست دارم.» ناباورانه و کنجکاو پرسیدم:«یعنی می‌خوای چیکار کنی!؟» با صدای شیطنت‌آمیزی گفت: «ببین و حظ ببر.» تا عصر پیش از آمدن احمد، گاهی خودم را سرزنش کردم که ای کاش به مریم نمی‌گفتم. از دست او کاری نمی آید، بی‌خود و بی جهت او را نگران کردم. صدای پارک ماشینِ احمد را که شنیدم، بار دیگر خودم را داخل آینه برانداز کردم و سمت در رفتم. مثل همیشه سه ضربه به در زد. به محض وارد شدن دستم را گرفت آرام فشرد و جای احوالپرسی گرم هر روزش، با محبت گفت:«دوستت دارم» دهنم از تعجب باز ماند. گفتم: «احمد اتفاقی افتاده؟» _«نه عشقم» قند توی دلم آب شد، عصرانه که می‌خورد پاپیش شدم چه شده، تا باز هم عشقم و جانم از او بشنوم. آخر تسلیم شد و از روی بی‌میلی گفت: «ماشینم را که کنار خیابان پارک کردم به هر طرف نگاهم افتاد روی در و دیوار این جمله رو دیدم «بهش بگو دوستش داری.» شوکه و متعجب گفتم: واقعا؟ میتونی از پنجره جای پارک همیشگی کنار کیوسک تلفن ببینی، نرم و مهربان گفتم: «نه عزیزم باور می‌کنم.» وقتی کلید در را انداختم متوجه زیر پاهام شدم که روی کاغذای رنگی کوچک که باد اونا رو روی زمین پخش کرد، نوشته بود: «بهش بگو دوستش داری..» فهمیدم کار مریم است. موذیانه گفتم:«حتما کار این جوونک های عاشقه.» احمد ادامه داد «حس کردم مخاطب این جمله هستم و یادم آمد خیلی وقته بهت نگفتم چقدر عاشقتم.» جمله آخر را با بغض گفت. بعد مرا در آغوش گرفت. محکم به سینه‌اش چسباند و بارها و بارها گفت دوستت دارم. در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود، به کار کودکانه‌ی مریم یک دل سیر خندیدم. @shahrzade_dastan
نوشته سمانه قائینی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ مسافر مادر دستش را روی دهنی گوشی محکم می‌گیرد و آن را می‌آورد سمت تو. می‌گوید: _ بیا باهاش حرف بزن. بهش بگو. دایی گفته اول باید از زبون خودت بشنوه. عرق پیشانی‌ات را پاک می‌کنی و انگشتت را روی بینی‌‌ات می‌گذاری که به مادر بفهمانی کمی یواش تر. _ باشه!باشه! اینقد ابرو بالا ننداز. چشات رو گِرد نکن. من می‌رم تو راحت حرفت رو بزن. ولی بگی هاااا. سرت را به علامت تایید چند باری تکان می‌دهی. مادر از کنارت دور می‌شود. گوشی در دستت سنگینی می‌کند. گُر گرفته‌ای. حس می‌کنی قلبت در دهانت می‌تپد. هُرم نفس‌های ملیحه از آن طرف خط گوشت را داغ کرده. _آقا جواد! الو!صدای منو دارین پسر عمه؟ _بببله ملیحه خانم صداتون رو دارم _آقام گفته امروز قراره شما حرف مهمی به من بگی! نگاهت به آینه‌‌ای میان شمعدانی‌‌های نقره‌ای، که لبه‌ی طاقچه گذاشته شده، گره می‌خورد. خودت را می‌بینی. هنوز از صورت آفتاب سوخته‌ و استخوانی‌‌ات خستگی می‌بارد. زل زده‌ای به لباس خاکی رنگ نظامی که به تن داری. با خودت می‌گویی: 《آخه چطور می‌تونم وقتی این لباس تنمه همچین حرفیو به زبون بیارم؟؛ اما باید همه چیز رو بریزم رو دایره. باید به ملیحه بگم وقتی اینو می‌پوشم دو دوتا چهارتای عقل و احساسم فرق می‌کنه‌. باید بگم دکمه‌ی این لباس رو که می‌بندم دروازه‌های دیگه‌ای به ذهن و قلبم باز می‌شه 》 _آقا جواد نمی‌خوای چیزی بگی؟! زبانت به کامت چسبیده است ؛ اما هر طور شده شروع به صحبت می‌کنی: _ عازم منطقه‌ام ... حرف‌هایت تمام می‌شود.گوشی را می‌گذاری. نفس عمیقی می‌کشی. آرامی. آرامِ آرام. مادر قرآن به دست گرفته و کوله‌ات را دستت می‌دهد. _چی‌ شد؟ حرفاتو زدی به ملیحه؟ گفتی بهش؟ من با دایی قرار مدارها رو گذاشتم. این دفعه از جبهه برگردی بساطِ... نمی‌گذاری مادر حرفش را تمام کند. دست او و قرآنی که روی سینی گذاشته است را می‌بوسی.می‌خندی و چند قدم دور می‌شوی. بر می‌گردی. به مادر نگاه می‌کنی. _به ملیحه گفتم دل من جای دیگه گیر کرده بهتره به آدمی که رفتنی دل نبده! اونم راضی شد. مادر به صورتش می‌کوبد. لب می‌گزد.کاسه‌ی چینی از دستش رها می‌شود روی زمین.آب‌ پشت پایت راه می‌کشد. **** تابوتت وسط حیاط خانه است. مادر با بهت تو را در میان آن تماشا می‌کند. پلاکت روی دست ملیحه تاب می‌خورد. به آن بوسه می‌زند و زیر لب می‌گوید: _خوش‌حالم که پشت تلفن بهت گفتم دوستت دارم. @shahrzade_dastan
مخصوصا با غروب های دلگیر پاییز و رفتن به خوابگاه هایی که کسی انتظارت رو نمی‌کشید چند برابر میشد. باجه های تلفنی که قبل از ورودی دانشگاه قرار داده بودند و پشت یکی از اونها نوشته بود، بهش بگو چقدر دوستش داری... این دلتنگی رو محسوس تر میکرد. مخصوصا اگر با دلخوری از خانواده جدا شده باشی و .. ولی من دائما خدا رو شکر میکردم، که میتونم هرروز بعد دانشگاه خودم رو در بغل مامانم بندازم و بهش بگم چقدر دوستش دارم. و همین طور از خدای خوب و مهربونم تشکر میکنم بابت پدر خوب و خانواده دوست داشتنی که باعث شدند یه انتخاب درست داشته باشم، چون روحیه من اصلا با جدایی سازگار نیست.. خدایا شکرت بابت همه چی. @shahrzade_dastan
نوشته زینت سادات قاضی به من بگو ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بوی حلیم و سنگک داغ پیچیده توی آشپزخانه. خواب آلود می‌گوید:"وای چه بویی. چقدر جمعه رو دوست دارم" مرد به پهنای صورتش لبخند می‌زند. - هر روز نون و پنیر می‌خورید. جمعه‌ها باید فرق کنه. زن می‌خندد. - می‌ارزه. همون نون و پنیر و چای شیرینتم که تو برام آماده می‌کنی، دوست دارم. سنگک‌ها را می‌برد. توی سفره می‌گذارد. - کَرَم نمی‌کنم که. کار سخت رو تو انجام می‌دی. هر روز دو وعده آشپزی می‌کنی. داره سی سال می‌شه. - خب تو هم هر روز صبونه آماده می‌کنی. دویماً، سی نه، بیست و هفت ساله که نفست به نفسم بند شده. هر دو می‌خندند. راستی، بهم بگو. مرد می‌خندد. - باز شروع شد. دوباره صبح شد؟ زن از رختخواب بلند می‌شود و به آشپزخانه می‌رود. بازوهایش را دور گردن مرد حلقه می‌کند. سرش را در گودی گردنش فرو می‌برد. - خدایی یه بار برای همیشه جواب من رو بده. - یه بار نیست و هر روزه. دویماً امروز که جمعه است. - فردا چی؟ - حالا بذار فردا بشه. برات یه فکری می‌کنم. زن لبخند کجی می‌زند. با شیطنت می‌گوید:"تو همیشه همین رو می‌گی. بذار فردا بشه..." می‌داند که سر به سرش می‌گذارد، اما از این گفت و گو لذت می‌برد. مرد هم طبق معمول، در میانه‌ی خنده و شوخی از گفتن طفره می‌رود. - بابا انقدر مامان رو حرص نده. صدای دخترشان است. در حالی که روی تخت دراز کشیده، از لای در اتاقش می‌شنود که مادرش سوال همیشگی را از پدرش می‌پرسد. قهقهه می‌زند. بدو به هال می‌آید. سر پدرش را بغل می‌کند. - بابا گناه داره خب. چرا بهش نمی‌گی؟ مرد با دخترش کلنجار می‌رود. می‌خندد. - گردنم رو ول کن خفه شدم. دختر حلقه را سفت‌تر می‌کند. - ول نمی‌کنم. باید بگی. - ای ای گردنم. ول کن دختر خفه شدم. یه چیزی به این دختر خرست بگو. هیاهوی شوخی پدر و دختر، زن را به خنده می‌اندازد. از روی مبل بلند می‌شود و بازوی دختر را می‌گیرد. - ولش کن دخترم. گناه داره. دختر تقلا می‌کند و دست‌های کوچک‌اش را دور گردن پدر سفت‌تر می‌کند. موهای فرفری‌اش ریخته توی صورتش و عرق نشسته روی پیشانی‌اش. به نفس نفس افتاده و می‌گوید:"نخیر گناه نداره. باید به شما بگه." زن از سر عشق به چشم‌های مرد که در چین و چروک، قاب شده، نگاه می‌کند. لبخندی از سر رضایت می‌زند. - من با بابات دارم شوخی می‌کنم. اون از همه چیش گذشت تا با من ازدواج کنه. حتی از پدر و مادرش. کی می‌آد یه زن بیوه رو با دو تا بچه بگیره. هنوز در کش و قوس کشتی‌شان هستند. مرد نفس نفس می‌زند. تلاش می‌کند تا از لای دست‌های دختر بیرون بیاید، اما دختر پاهای بلندش را دور کمر پدر حلقه می‌کند. - حالا هر چی. خودش خواسته که اومده. باید بهت بگه. یالا. یالا بگو ببینم. مرد خیس عرق شده. در میانه‌ی خند‌ه‌ها و تقلاهایش بریده بریده می‌گوید:"بهش بگو دوستششش دارممم." - نخیر من نمی‌گم. خودت بهش بگو. زن می‌خندد. خم می‌شود و توی صورت مرد لبخند می‌زند. دست روی سینه‌اش می‌گذارد. به مرد اشاره می‌کند:"به من بگو دوستم داری. می‌بینی که ولت نمی‌کنه." مرد سرش را از زیر بازوهای دختر بیرون می‌کشد. آهسته، با حرکات لب و دهان به زن می‌گوید:"دوستت دارم." @shahrzade_dastan