#چالش_هفته
هنوز یکم وقت مونده
نوشته فاطمه تقوی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بابام گفت:《خوبی؟ بشین همینجا تا برم و برات آبمیوه بخرم...》
این اشکای لعنتی و سردرد کوفتی تمومی نداشت.خسته شدم، از خودم ، از کارام ، از رفتارام، از توبه شکستنام...
آخه لعنتی! تو میدونی کارت اشتباهه بازم به کارات ادامه میدی؟!
سرم را بالا میارم و پدرم را میبینم که برایم دست تکان میدهد..
حالم بدتر میشود، وای بابا اگه میدونستی چیکار کردم...
خدایا! داری منو میبینی دیگه؟ خسته شدم حالم بده! میدونم که دیگه توبه مو قبول نمیکنی ،، حداقل بگو کدوم طبقه جهنم بهم جا میدی؟؟!
پسرکی آرام به ماشین نزدیک میشود و به شیشه میزند:"خانم ، فال میخواین؟؟"
آروم پولی را از توی کیفم بیرون می آورم و یک ورق فال میخرم.
پسرک یه کاغذی را به من میدهد و می رود
به فالم زل میزنم:( معنی : از رحمت خداوند ناامید نشوید! حتی اگر صدبار هم توبه شکستی ، باز به سوی خدا برگرد که او توبه کنندگان را دوست دارد و آغوشش را برایتان باز گذاشته است...)
به پهنای صورت اشک می ریزم! خدایا؟! واقعا بعد از این کارها بازهم مرا می بخشی؟؟خدایا ،، خودت گفتی دیگر ،، گفتی می بخشم!! واقعا این لطف را در حقم میکنی؟؟
از ماشین پیاده میشوم تا اگر آبسردکنی دیدم ، از آبش به صورتم بپاشم.
یکی از این باجه تلفن عمومی ها نظرم را به خود جلب میکند. به سمتش میروم.
روی شیشه باجه نوشته است:《بهش بگو دوسش داری...》صدای اذان گوشی ام بلند میشود.
سرم را که میچرخانم ، پشت سرم یک مسجد زیبا و بزرگ می بینم
مانند کسی که عزیزش را دیده باشد ، سمت مسجد میروم و آرام میگویم:" خدایا ، دوستت دارم♡"
#بهم_بگو_دوسش_داری
@shahrzade_dastan
ساعت دو و سه بعد از ظهر بود که از کار برمیگشتم. مادرم را وسط کوچه دیدم که مثل معرکه گیرها وسط همسایه ها ایستاده و به سر و صورتش میزند. ترسیدم، دویدم، مادرم من را که دید نطقش کما فی السابق باز شد و گفت عروس میاری اینقدر خرامان خرامان میای
نمیبینی دارم بال بال میزنم و دم مرگم رو لاک پشت را از پر جنب و جوشی سفید کردی. گفتم مادر حالام که قول خودت دم مرگی دست از اون نیش کلامت بردار بگو چی شده،؟ مادرم بغص کرد و با جیغ جیغ چیزی گفت که فقط حمید رضایش را فهمیدم و نفرینی که بخودش کرد که مادرت بمیره.
از زنان همسایه شنیدم که دم مکانیکی ماشین به حمیدرضا زده دنیا توی سرم خراب شد. دویدم سر کوچه چشمم به باجه تلفن خورد گفتم خوب است زنگ بزنم به مکانیکی اس نعمت ببینم کدوم بیمارستان رفتن. یک دختر داخل باجه بود ک مرتب تماس میگرفت. مضطرب بود. چند باری محکم گوشی را سر جایش کوباند. بیرون نمی امد. دستانش روی شمارها میلرزید. گفتم لابد این هم از عزیری بی خبر است یا عزیزش روی تخت بیمارستان است. چند باری به شیشه زدم . اصلا اهمیت نداد. دوباره زدم. چند بار زدم بر گشت که شاید در ان حال درشت بارم کند دیدم گلی است. من را که دید بعضش شکست مثل وقتی ادمها با هم هم درد میشوند. شانهایش لرزید ؟ ارایشی به چهره نداشت، نگاهش معصومانه بود. دردمندانه گفت بهش بگید بهش بگید و اشکهایش گلوله گلوله روی مغنعه سورمه ای مدرسه اش ریخت. هنوز کیف مدرسه اش دستش بود همین دبیرستان سر کوچه درس میخواند . سال اخری بود.
نتوانست حرف بزند ماژیکی از کیفش بیرون اورد. من هنوز مات و مبهوت بودم. روی دیوار نوشت بهش بگویید دوستش دارم. نوشت و با گریه دوید حتی برنگشت تا صورتش را بیینم. درست فهمیده بودم ان رد شدنها عاشقانه بود.
#بهم_بگو_دوسش_داری
@shahrzade_dastan
«یه عدد »
نوشته زهرا نصیری سروی
#چالش_هفته
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
مثل همیشه رأس ساعت چهار آمد. اول از همه گلیم رنگ وارنگ اش را پهن کرد و بعد با دقت لیف هایش را چیند.چندماهی می شود که به اینجا آمده بود و حسابی ذهن من و کسب بازار را مشغول خودش کرده بود.
_ کجایی؟
با صدای نرگس به خود آمدم.
_هان ... هیچی
_ به نظرت چند سالش ؟
_ کی ؟
_ عمه من ،پیرزن رو میگم دیگه
_نمی دونم ،به موهاش و صورت اش می خوره هفتاد و هشتاد
با صدای سرفه ها پیرزن به خودمان آمدیم.
_ ننه ،یه لیوان آب میدی
با تعجب به پیرزن رو به روم نگاه کردم.
_ بسم الله ،مگه از ما بهترون دیدی ؟
_ببخشید
به نرگس نگاه کردم و با اشاره بهش فهماندم که یک لیوان آب بریزه.خودمم به سمت پیرزن رفتم و کمکش کردم تا روی صندلیه کنار بخاری بشیند.
_ خوش آمدید
_عاقبت بخیر بشی دخترم
_ بفرمایید آب
_ دست گلت درد نکنه
ننه یک نفس آب را خورد و بی مقدمه گفت « دوسش داری ؟»
_ کی ؟حمید؟
_ همون پسر که دیروز باهاش دعوا می کردی
_با خجالت گفتم« آره ،چطور»
_پس چرا بهش نمیگی؟
به شوخی بهش گفتم «پرو میشه »
_ منم مثل تو فکر می کردم،فکر می کردم فقط زن باید ناز کنه و مرد منت کشی کنه تا اینکه...
ننه چند لحظه مکث کردو ادامه داد.
یه روز که باهم دعوامون شد ،اون از خونه رفت. با خودم گفتم برمی گرد ،به هر حال گرسنه اش که میشه اما برنگشت.
ننه چند لحظه مکث کرد و به در خیره شد. با بغض گفت:« یک هفته ازش بی خبر بودم ،نمی تونستم بزارم این بی خبری همین طور ادامه پیدا کنه... برای همین چادرم رو سر کردم به نزدیک ترین تلفن عمومی رفتم »
به این جا که رسید ،اجازه داد اشک هاش سرازیر بشود .
_ فقط یه عدد... یه عدد مونده بود تا بهش بگم چقدر دوسش دارم...اما نتونستم ،غرورم اجازه نداد
با حرف های ننه احساس کردم که چقدر دلم برای حمید تنگ شده ، برای همین بی معطلی تلفن را از روی میز برداشتم با حمید تماس گرفتم.
_ اللو
#بهم_بگو_دوسش_داری
@shahrzade_dastsn
#چالش_هفته
نوشته آتنا خامهگر
آغوش فرشته
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
به در قدیمی خانهمان نگاهی میاندازم و نفس عمیقی میکشم.
یعنی مرا بخشیده است؟یا قرار است در را روی من ببندد؟وای بر من!کاش نمیکردم که حالا وضعیتم این نبود!
با تمام فکر های درون سرم جلو میروم و زنگ در را فشار میدهم.
چند لحظه بعد سیمای زیبای مادرم نمایان میشود.با دیدن او زیر گریه میزنم و خود را بر آغوش او میاندازم.او هم با دیدن من نگاهش رنگ غم میگیرد.با این حال بدون اینکه سخن بگوید مرا از حیاط کوچک خانه رد میکند و به داخل میبرد.چای خوش رنگی برایم میریزد و ان را جلوی پایم میگذارد.به پشتی های قدمیمان تکیه میدهم سر به زیر نگاهی به مامان میاندازم.با ان دعوای بدی که کردهایم چگونه انتظار دارم مرا ببخشد؟اگر از ان که بگذریم من از خانه فرار کردم و یک هفته مادرم را تنها گذاشتم.
با انکه نمیدانم چه باید بگویم شروع به صحبت میکنم:
_مامان من..نمیدونم چی شد که کار به اینجا رسید..خیلی خیلی شرمندهام!من خیلی دختر بدی هستم..
اشک هایم روی گونهام میغلتند ولی من ادامه میدهم:
_سر عزیز ترین کَسم داد کشیدم و یک هفته تنهاش گذاشتم!کدوم دختری همچین کاری میکنه؟مامان.. همان لحظه مادرم مرا در اغوش میگیرد که باعت میشود جملهام نصفه بماند.یاد حرف دوستم نرگس میافتم:بهش بگو دوسش داری.
_خیلی دوست دارم مامان!منو ببخش.
_من هم همینطور عزیز مادر..
#بهم_بگو_دوسش_داری
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته فاطمه سیاوش
داستان شماره ۱۱
فکر کن فقط یک دقیقه مونده ″
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
″
_اون پری چهره حسابی دلمو برده ...
_نه بابا ...دلبر خودش میدونه؟
_بیچاره مهناز فکر میکنه کمک کردن هام بخاطر اینه که دلم برای مادر پیر مریضش میسوزه .
_عه وا کیان .. مگه دلت واسش نمیسوزه؟
_ای بابا چرا .. میسوزه .. بنده خدا خیلی شکسته شدهولی خب .. تو که دیگه خودی چیزی ازت پنهون نیست .
حسابی دوستش دارم .. ولی نمیدونم .
_چیو نمیدونی کیان جان ؟
_نمیدونم چطوری بهش بگم میترسم وقتی بهش گفتم ، ولم کنه .. میترسم دیگه حتی به بهونه کمک به مادرشم ، نپذیرتم .. مسعود داداش میترسم.میترسم حرفمو باور نکنه .
_کیان جان این حرفا چیه ؟ چرا باور نکنه؟
_خودت میدونی که ... خدمتکارمه !
_خب که چی؟
_میترسم فکر کنه واسه خوش گذرونی میخوامش ..
_چی میگی دیوونه ..
_وای مسعود چرا نمی فهمی منو ...
میترسم داستان زندگیم مثل داستان مامانو و بابام بشه .میترسم .. می فهمی ؟
_باشه داداش چرا هول میکنی ..
اینده دست خداست .. اگه مال هم نباشین
به هر بهونهای از هم دور میشین چه بخوای چه نخوای.
_از همین میترسم مسعود.میترسم مال هم نباشیم. میترسم مال یکی دیگه بشه
اون مال منه . باید مال من بشه .. یعنی .. یعنی نمیشه .. نباید .. نباید بشه .
_چی بگم داداش؟
_میترسم بهش بگم و اون .. دوستم نداشته باشه ..میترسم بخاطر تنگدستی مادرش باهام بمونه و ...
_بمونه و چی؟
_میترسم مثل مامانم بشه .. نگه .. نگه دوستم نداره .. یه مدت باشه و بعد ول کنه بره .. میمیرم مسعود .
_کیان جان فکر کن یه دقیقه فرصت مونده .. بازم میخوای به همین احتمالات فکر کنی؟بهش بگو دوستش داری ..بقیهاش با خدا
خدانگهدارت کیان جان انشالله با خودت کنار بیای خداحافظ...
و صدای بوق گوشی ...
اهی کشید و با کلافگی از روی تخت بلند شد و سمت در رفت .دستشو روی دستگیره گذاشت و درو باز کرد که ناگهان صدای شکستن استکان اومد .
تا به خودش اومد ، خدمتکارش رو با چشمای اشکی که به زمین دوخته شده دید :مه ..مه... مهناز ..چیشده ؟
اما صدایی جز هق هق از طرف عشقش نشنید . صداش کمی بالا تر رفت : مهناز .. باتو ام چیشده چرا گریه میکنی؟
بالاخره صدایی از مهناز بلند شد : خدا جواب دعاهامو داد ...
_چی میگی ؟کدوم دعاها؟
_بهش گفتم .. خواهش کردم که .. که
_که چی ..؟میشه یه لحظه گریه نکنی؟ مهناز دارم میمیرم !
_ازش خواستم دلت پیش یکی دیگه نباشه.
و دوباره اشکاش روی گونهاش سر خورد و روی شالش فرود اومد .
موهای خرماییش دور و بر صورتش ، پخش و پلا بود و حال دگرگونی احاطهاش کرده بود .
_مـ..میشه درست حرف بزنی ؟ بیا .. بیا بشین رو صندلی ببینم چیشده باهات.
_معذرت میخوام ..
_واسه چی ؟
دستش سمت گونههاش رفت تند تند اشکاشو پاک میکرد و همزمان معذرت میخواست:ببخشید .. هیچی نشده ..ببخشید ..
_مهناز ...
چشمای مهناز از روی زمین کنده شد و به صورت کیان دوخته شد .
_بـ...بله
_تو هم ... میخواستی ..همون چیزی که نمیتونم بگم رو ..بگی؟
مهناز با چشمای متعجب پرسید:چی؟
_میخواستی بگی .. دوست دارم؟
با هر حرف کیان چشمای مهناز گشاد تر و حیرون تر میشد : بـ..بله؟
_توهم دوستم داری؟همونطور که .. من .. دوست دارم؟
_بله..
لبخندی روی لب های کیان نقش بست
لبخندی که در اون عشق و خوشحالی موج میزد ...
#بهم_بگو_دوسش_داری
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته زهرا نصرتی
منم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
عادت همیشگیم بود، هر وقت نمیدونستم چه بگویم و چه کار کنم، سرم را به سمت آسمان میگرفتم..
نمیدانم چطور، ولی انگار فقط یک نگاه یک ثانیهای کلمات را قلپ قلپ روی زبانم میریخت.
_سلام الهام.
الهام.. یار همیشگی دوران شور و شیرین زندگیام! اما این را بلند نگفتم.
۲ماه او را ندیده بودم، از من هیچ خبر نداشت..نمیخواستم او را بیخبر بگذارم!
اگر شوهرم اینطور نمیکرد.. اگر مرا به سفر اجباری نمیبرد..
اه تکرار تلخ، حالم را بهم میزند.
_تو.. س.. و لام آن زیر بغضش پنهان شد.
_ببخشید توروخدا، میدونم نگران شدی!
صدای گریهاش بلند شد، دست و پایم گم کرده بودم، نمیدانستم چه باید بگویم.
و صدای بوق قطع تلفن وحشتناک ترین جواب من شد!
نه بدون خداحافظی نمیشد، الهام تنها کسی بود که درد را میدانست، روحم را تازه میکرد..و هیچ وقت کلاممان بدون خداحافظی و آرزوی سلامت نبود.
بیاختیار دوباره زنگ زدم..
کلید های شماره را یکی یکی انتخاب کردم، ضربان قلبم بالا و بالاتر میرفت.
_عزیزم یارم قطع نکن صبر کن..یک لحظه
_ چی؟
چه میخواستم بگویم؟ اصلا چرا دوباره زنگ زدم..
رو به آسمان کردم، خورشید با آفتابی تیز روی فرق سرم و بعد شلاقی بر چشمانم کوبید و چشمانم سیاهی رفت..
حتی خورشید هم نمیگذاشت از آسمان راهنمایی بگیرم.
ناامید به روبهرو خیره شدم..
در خیالم جملهای گذشت، دورتادورم را تماشا کردم انگار جمله خیالم در همه جا نوشته شده بود..
ادامه دادم فقط اینکه..
برای همه چی ممنون، بدون دوست دارم!
به جای بوق قطع شدن
کلمهای لطیف و آرام با لحنی دردآلود نثار جانم شد.
_منم..
#بهم_بگو_دوسش_داری
@shahrzade_dastan